رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان در مدار معنا | بهنام رستاقی کاربر انجمن نگاه دانلود

behnamrastaghi.77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/06/24
ارسالی ها
2
امتیاز واکنش
2
امتیاز
16
بسم الله الرحمن الرحیم
رب صل علی محمد و آل محمد

نام مجموعه داستان : در مدار معنا
نام نویسنده : بهنام رستاقی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تحلیلی _ اجتماعی _ تخیلی

خلاصه : این مجموعه از داستان هایی تشکیل شده که در بُعد معنا جریان دارد و با تلفیق رویا و حقیقت همچو قایقی سوار بر موج ها به سوی ساحلی از هدف روان است.
 
  • پیشنهادات
  • behnamrastaghi.77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/06/24
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    2
    امتیاز
    16
    اولین داستان:
    "در شهری مدرن میان جنگلی درو شده، آسمان خراشی از مرکزی تخصصی وجود داشت که شهری ها مردانی از میان خود انتخاب می کردند تا از فراز آن ساختمان به کل شهر اشراف داشته باشند و نگاه کنند. این شهر "لاخ" نام گرفت و هرساله عده ای از مردم جمع می شدند تا در خصوص قدمت باستانی شهرشان مباهات کرده و جشن بگیرند. خط به خط تاریخ آن شهر نگاشته شده در کتابی بود مخفی که در ساختمان اصلی لاخ دور از دسترس مردم نگه داشته می شد. کتابی مملو از عبرت ها و درس هایی متفرق و مشابه که از ساکنان قدیمی ساختمان لاخ در طول هزار سال سخن رانده بود. اما چه طور شد که این کتاب در ساختمان محبوس شد و از دسترس مردم لاخ دور شد؟ ماجرایی مفصل دارد. پرند زنی سی و چند ساله بود که روز تولدش روز مهمی در تاریخ لاخ محسوب می شد. پدرش تعریف می کرد که: روزی که به دنیا آمدی، روز مهمی بود. آن روز مردم لاخ همگی در میدان اصلی شهر جمع شدند. خبر ِپیدا شدن کتاب تاریخ باستان شهر همه جا پیچیده بود که جوانی کم سن و سال هنگام چراندن گوسفند ها آن را در غاری صخره ای یافته و خواستار آن شده که آن را به مردم شهربازگرداند. آن زمان ساکنان ساختمان اصلی ، اجلاسی همگانی برگزار کردند و به مردم گفتند این کتابی نفرین شده است و تکثیر آن سود و زیانی به حال مردم ندارد. مردم راضی شدند که آن کتاب را تحویل ساختمان مرکزی دهند و رئسای ساختمان درعوض جیره ای ماهیانه به مردم دهند که امور زندگی را با آن بهبود بخشند‌. آن روزها که وضع معیشت مردم تعریف چندانی نداشت قبول کردند و کتاب مُهر و موم شده در سِرّی ترین نقطه ی ساختمان مرکزی بازداشت شد و افرادی زبده برای حفاظت آن استخدام شدند. پرند همیشه با خود می اندیشید؛ که کتاب از اهمیت بالایی برخوردار است که از آن چونین محافظت می شود. کنجکاوی او در این باره تمام نمی شد و او را مدام به حدس و گمان وا میداشت. درحالی که مردم شهر آن کتاب را فراموش کرده بودند و دیگر سخنی از آن نمی شد، پرند نه همچو دیگران به آن می اندیشید. زمین لاخ در آرامش بود، که آن روز برهم خورد و مدتِ سکونش به پایان رسید و به لرزش سختی افتاد که خانه ها را چون دیگی جوشان لرزاند و تکان داد. ساکنات را به هراس واداشت که ترک منزل کنند. ساعاتی زمین از لرزش وانماند تا اینکه زمان به سر رسید و خانه ها از جوش و خروش ایستادند. مردم که خانه هایشان را ویران و سقف ها را داغان می دیدند، وارفته و ناامید راهی شدند به سوی ساختمان مرکزی که خود به دونیم شده و شکاف عمیقی برداشته بود. مردم که انتظار نداشتند ساختمان مرکزی دچار بلا شود با دیدن آن متعجب شدند و شروع به پچ پچ کردند. در همین حال جوانی که در همسایگی پرند و خانواده اش قرار داشت به سوی مجسمه ی بزرگ مقابل ساختمان دوید و بر آن فراز شد و با انگشت اشاره به درون ساختمان اشاره کرد و گفت: مردم! تا به حال این آزمایشگاه را دیده بودید؟ اگر ندیدید بهتر است بروید و نگاهی بیندازید... من از روی کنجکاوی نگاهش کردم! باورتان نمی شود ... باورتان نمی شود چه دیدم! عده ای با تمام شدن سخن جوان، دوان دوان راهی شدند و مابقی پشت سرشان راه افتادند. از پله های میانی که چون ستون فقراتی بیرون زده بود به سوی طبقه ی فوقانی که آزمایشگاه بود راهی شدند. ماموران را پس زدند و به سخن چهار ساکن ساختمان مرکزی که به روی لباس های فاخر لباس های مندرس پوشیده بودند گوش ندادند و به تذکرشان اهمیت ندادند. راز ساختمان مرکزی شهر لاخ آن روز پس از زمین لرزه فاش شد. مردم با ورودشان به طبقه ی آزمایشگاه ، شیشه هایی پر از یخ دیدند که درون هرکدام مغزهایی منجمد شده دیده می شد. در بعضی دیگر به علاوه ی مغز، قلب های تپنده ی یخ زده نیز بود و به روی هرشیشه کاغذی از مشخصات که شبیه به شناسنامه بود قرار داشت. مردم با دیدن آن شناسنامه ها به بازی و شوخی مشغول شدند تا هرکدام به اسم خود برسند.وقتی پیدا می کردند، با سرخوشی دوستان و فامیل را فرا میخواندند تا مباهات کنند و مغز خود را نشان دهند. _ ببین پرند... می بینی؟ پیدایش کردم. تو چی؟ _ نه... هنوز نتونستم چیزی پیدا کنم! حتی توی ردیف پ رو هم گشتم. _ بیا باهم بگردیم. پرند به همراه دوستش به ردیف پ سرکشی کرد، نوبت به نوبت با نگاه دقیق شیشه های پر از یخ را از نظر گذراند تا اینکه به شیشه ای مملو از یخ، اما خالی از جوارح رسید که به روی شناسنامه اش نام و مشخصات او نوشته بود. با تعجب پرسید: پس چرا مال تو نیست؟ پرند مدتی به فکر فرو رفت و یاد خاطره ی تولدش افتاد که پدر برایش گفته بود: آ! پدرم می گفت وقتی به دنیا امدم از سوی بخش آزمایشگاه آمدند تا برایم شناسنامه درست کنند، اما من گم شده بودم و نتوانستند... برای همین هم رفتند و برنگشتند. سپس یاد کتاب افتاد و با خود گفت: حالا که همه سرشان گرم است و راه ورود به ساختمان باز شده بهتر است بروم و کتاب را بردارم و مطالعه کنم. هنگامی که یواشکی از پله ها بالا می رفت و اتاق ها را وارسی می کرد تا اتاق کتاب را پیدا کند، ناگاه دید که جوان همسایه نیز در اتاق کتاب حضور دارد و می خواهد کتاب را بردارد. به سویش رفت و گفت: تو اینجا ، کنار این کتاب چه میکنی؟ _ پس باید کجا باشم؟ کنار مغز منجمدم؟ _ هان! مگر نمیخواهی آن را ببینی؟ _ اما من قبل از همه به آنجا رفتم. اما در شیشه ی نام من چیزی نبود، به جز قلب. یک قلب تپنده ی یخی. _ پس ... منو تو... شبیه بهم هستیم. تو ماجرای کتاب را میدانی؟ _کسی برایم آن روزکذایی را تعریف کرد. حالا به من بگو با این کتاب چه میخواهی کنی؟ _ میخواهم ببینم تویش چه نوشته. _ اما با آن می توان خیلی کارهای بزرگی انجام داد. مگر نمی بینی ساکنان چطور ازش محافظت کرده اند؟ _ تو میخواهی چه کنی با آن؟ _ بماند! من نمی توانم این کتاب را به تو بدهم. هرچه نباشد زودتر از تو آمدم. _ می شود باهم این کتاب را بخوانیم؟ قول میدهم که در کارت دخالت نکنم... البته اگر قول دهی که با آن کار بدی نکنی. جوانک، نیم نگاهی از سر تردید به او کرد و از منفذ شکسته کتاب را برداشت و گفت: باشد! فردای آن روز همه ی مردم شهر لاخ گرد آمدند تا رئیس بزرگ درمورد آزمایشگاه مخفی و راز افشا شده به آنها توضیح دهد. او با لبخند و شوخ طبعی سخن می گفت: شما کار بسیار زشتی کردید که بی اجازه وارد ساختمان مرکزی شدید. مگر نه؟ همه یک دست و یک صدا گفتند: بله! ما کار بسیار زشتی کردیم. _ شما نباید در امور شهرلاخ دخالت کنید، مگر نه؟ _ بله! ما نباید در امورشهر لاخ دخالت کنیم! _ ما ساکنان ساختمان مرکزی مردمانی شریف و دلسوزیم، مگر نه؟ _ بله... شما مردمانی شریف و دلسوزید. سپس گفت برای عرض ارادت به ساختمان مرکزی کارگرانی می خواهیم که شکاف را ترمیم کنند و به غذاهای آماده و بسته بندی شده اشاره کرد: در عوض این غذاهای خوشمزه! ناگاه غلغله شد. همه از یکدیگر پیشی می گرفتند و هم را پس می زدند تا در نام نویسی حضوریابند. از سوی دیگر پرند و جوانک به مطالعه مشغول شدند. پرند با خواندن کتاب تاریخ شهرلاخ هرلحظه متعجب تر می شد و چراغ قلبش به حقیقت روشنا می گرفت. جوانک با حالتی مرموز و شگفت زده چیزهایی یادداشت می کرد که آن را از نگاه پرند دور نگه میداشت. روزها به همین منوال گذشت. پرند با عبور شب و روز به او احساس عشق پیدا کرد و وابسته ی او شد. درحالی که جوانک بی احساس و اعتنا بود. درنهایت هردوی آنها رازی داشتند که از هم پنهان نگاه میداشتند. پسرک راز یادداشت های مخفی را و پرند راز قلب عاشقش را. مردم به ترمیم ساختمان مشغول بودند تا اینکه آن را به پایان رساندند و مطالعه کتاب نیز به پایان رسید‌ پسرک که به خواسته اش رسیده بود کتاب دیگر برایش اهمیتی نداشت. آن را به پرند داد و پرند با دریافت کتاب این گمان برایش پیش آمد که جوانک به او علاقه مند شده و فراموش گرد که در سـ*ـینه ی او قلبی وجود ندارد که عاشق شود. مدت ها گذشت و خبری از پسرک نشد. پرند روز به روز پژمرده تر می شد . خاطرات را مرور می کرد و به این نتیجه می رسید که پسرک به او علاقه ای نداشته است. تصمیم گرفت شبی به طور مخفی به طبقه ی آزمایشگاه برود و قلب پسرک را از شیشه خارج کند و به او هدیه دهد. این درحالی که سال ها از روز جدایی می گذشت و شهرلاخ دچار تحول بزرگی شده بود. تحولاتی که آن را سیاه و مخوف می کرد و پرند را از قدم گذاشتن به کوچه ها باز میداشت و می ترساند. سیستم شهر روز به روز مدرن تر می شد اما آدم ها دیگر مثل سابق نبودند. بالاخره شبی از شب ها تصمیم گرفت نقشه اش را عملی کند. لباس مبدل پرستارها را پوشید و کارتی تقلبی برای خودش طراحی کرد و وارد ساختمان شد. به زحمت جستجو کرد. یادش آمد که جوانک نامش را به او نگفته بود. پس باید به دنبال شیشه ای میگشت که تنها قلبی در آن است و هیچ... ساعتی طول کشید که آن را یافت. با تعجب دید که قلب در آن به تپش نامنظمی مبتلا شده و یخ را به خون سیاه آغشته کرده است. کمی ترسید. امام مصمم بود که قلب را بیرون بکشد و به صاحبش تحویل دهد. نمی دانست باید چه طور او را بیابد . آخر سال ها می شد که از همسایگی شان کوچ کرده بودند. سطلی آورد و پر از یخش کرد. قلب را با دست لرزان بیرون کشید. می تپید و می تپید در پنجه ی لرزان پرند تا در سطل یخ جا خوش کرد. همان موقع بود که ناگه چراغ های قرمز روشن شد و مامورانی با لباس های سیاه سرریختند و او را دستگیر کردند. سربازها با خشونت بازویش را می کشاندند. پرند فریاد می زد: کجا می بری مرا؟ _ باید به نزد رئیس بزرگ بروی تا در مورد تو حکم دهد. راه بیفت ضعیفه. از راهروی طویلی گذشتند و به درگاه بزرگی با روپوش سرخی رسیدند و وارد اتاق بزرگی شدند که مردی در آن پشت به آنها نشسته بود و به روی میز شلخته اما فاخری کوهی بزرگ از پرونده ها قرار داشت. سرباز تعظیم کرد و گفت: قربان . این زن توی آزمایشگاه داشت دزدی می کرد که دستگیر شد. مرد برگشت. لحظه ای زمان در نگاه گردشان توقف کرد. هردوهم را شناختند. پرند گفت: تو! اینجا... چه میکنی؟ چطور به اینجا رسیدی؟ _ تو اینجا چه میکنی دختر؟ مگر قرار نبود دیگر هم را نبینیم؟ آمدی دزدی؟ آن هم از ساختمان من؟ _ ساختمان تو؟ ازکی اینجا شده ساختمان تو؟ _ خیلی وقت است که این ساختمان و شهر برای من است، اما کسی خبرندارد! خب بگو ببینم تو اینجا چه غلطی می کردی دزد کثیف؟ _ دزد کثیف! دلم را شکاندی.. شکستی اش! من بخاطر تو آمدم تا قلب تو را بگیرم و به تو هدیه کنم. اما تو تبدیل شدی به یک هیولا! بله، یک هیولا! جوانک دستور داد سرباز بیرون برود از اتاق و سپس رو به پرند گفت: من نمی توانم این هدیه را قبول کنم! _ اما مجبوری! _ چرا مجبور باشم؟ _ به حکم عقل! مگر تو‌ کتاب را به من ندادی؟ پس در جبران آن باید هدیه ی مرا بپذیری و نمی توانی ردش کنی. _ اما... _ اگر عقل توی سرت باشد، قبول میکنی! آنجا پسرک مجبور شد که قلب را بپذیرد. اما پرند قبل از آنکه قلب را به او دهد، با دستمال معطری آن را تمیز کرد و خون سیاه را از آن زدود و به دستش داد. با جا گرفتن قلب در سـ*ـینه ی جوانک، سرنوشت شهرلاخ تغییر کرد و آن دو با هم ازدواج کردند. "
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,155
    بالا