این بار برای تویی مینویسم،
که امشب یا هر زمان دیگر ،
دریای دلت طوفانی بود،
بخوانی و آرام شوی...
سر میز غذاخوری،
دور هم جمع میشویم،
همه مشغول بحث و گفتگوییم...
و بازهم با انگشتانشان به سمت من اشاره میکنند...
آه...
لعنت به این غذا و این جمعیتِ بی عقل...
مشتم را روی میز میکوبم،
ظرف را به گوشی ای پرت میکنم...
به ایوان میروم،
از طبقه ی پنجم،
این شهر واقعا زیباست...
شهری که با مردمانی به نظر متمدن،
در تاریکی و آرامش عمیقی فرو رفته است...
شاید خداوند هم از این بالاها نگاه میکند،
که از طبقه ی زیرینِ این اَبرِ آرامش بی خبر است...
نگاهی به ساعت می اندازم،
نزدیک های 4 صبح است،
باید بروم،
باید به تاریکی بازگردم...
پله ها را به سرعت دوتا یکی میکنم،
از آخرین مغازه ی بازِ خیابان،
یک بطری آب و یک جعبه سیگار میگیرم،
تمامش را یک نفس فرو میبرم،
هم آب را،
هم دود سیگارهایی که برای دغدغه هایم ذره ذره فدا میشوند...
به قدم زدن ادامه میدهم،
شبح هایی بزرگ در ذهنم،
افکارم را تعقیب میکنند
و همزمان بر روی دیوار های آنسوی خیابان،
شبح هایی کوچک جسمم را...
صدای ناله دخترکی،
از خانه ی پیرمردی ثروتمند به گوشم میرسد،
که
عشوهایی به تلخیِ زهر میکند،
تا پولی برای ادامه ی زندگی اش ...
کمی جلوتر مردی روی زمین افتاده،
التماس میکند کسی برایش لباس گرمی بیاورد،
تا حداقل امشب را
با کمی گرما به صبح برساند...
هر چه جلوتر میروم،
شبح های بیرون بزرگتر میشوند
و شبح های ذهنم مقابلشان کوچکتر...
اشک هایم را پاک میکنم...
کاش در پایان این خیابان،
کسی در انتظارم باشد،
کاش محکم در آغوشم بکشد... پینوشت
هی شما بانو،
ارزش زنانگیت را بدان...
مردت را رام کن،
او را به زیر پاها و قدمهایت بکش...
بگذار قدرت و نفوذ تو را بر روح خودش لمس کند،
بگذار واقعیت ها را ببیند،
بگذار با تمام وجود،
یک بودنت را مقابلش،
و صفر بودنش در مقابل تو را
به خوبی حس کند،... __________
》》یک زن
کوه را حرکت میدهد،
بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آورد،
و تو همواره ناراضی و پرصدا
سنگریزه ها را جا به جا میکنی
چرا که تو قدرت کمتری داری!!
》》یک زن
همچنان به تو اعتماد خواهد کرد،
با درد کشیدنت عشقش را به تو منتقل میکند...
به زنانگیش هر لحظه خواهد بالید
با تمامِ قدرت از تو دفاع خواهد کرد
و پشتیبانت خواهد بود...
و تو
مرد بمان!
این راز را که او بسیار مردتر و نیرومندتر است را،
تمام مردم شهر با چشمان خود میبینند
حتی اگر به روی خود نمی آورند...
و چه زیبا گفت شهره ی توکلی
یک زن هیچ چیز نصفه نیمه ای را نمیفهمد
یک زن عشق نصفه نیمه را نمیفهمد
یا او را با تمام جانت پرستش کن و برایش بمیر و بمیر و بمیر،
یا او را به حال خود بگذارید
سرمان پر از درد
چشم ها بر دیوار
شکم هایمان نیمه ی خالی را می بیند.
گیج می خوریم وُ
خیابان میپیچید دور گلومان.
تصادف پی در پیِ کلمات وُ خفگی...
صداها
گوش مان را تکان می دهد_
خرد شدن حرفها زیر دندان،
بمب،
شلیک به سیاه پوستی در نیویورک... ...
دستهامان گلوله هایی
که تنهایزخمی را لمس می کنند
دست در جیب میبریم،
چشم درمی آوریم،
قلب،
مغزهای متلاشی... سرهای زیادی هستیم روی تنِ مان
لبخند می زنیم
نفس می کشیم
با سـ*ـینه هایی که گذشته را تیر می کشد.
مُشت مان را باز کنیم
خیلی چیزها از دست می دهیم
...
اینجا پر است از
تاکسیدرمی هایی
که راه می روند
لبخند میزنند،
و آماده ی شلیک
به کفتاری هستند
که آنها را بو میکشد
قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست
در اینه که چقدر مقابل کسایی که سعی میکنن قٙلمروِ چشماشو بشکنن ، میتونه محکم باشه...
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه
به اینه که بینهایت صبور باشه و وقتی صدای آرومش شنیده میشه و وقتی جایی قدم میگذاره دل میلیون ها نفر دریای آرامش بشه
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق دختر یا پسر داره
به اینه که با هر کسی رفاقت نکنه و گرم نگیره حتی اگه تا آخر عمرش تنها باشه
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند نفر عاشقشن
به اینه که فقط حتی یه نفر واقعا عاشقش باشه
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه وزنه سنگینی رو میتونه بلند کنه
به اینه که چه حدی از مشکلات رو میتونه بدون ذره ای دم زدن و اخم تحمل کنه