دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته دغدغه‌های کمپوت شده‌ | کیادخت کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع kiya dokht
  • بازدیدها 1,681
  • پاسخ ها 23
  • تاریخ شروع

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
قدم می‌گذارم...این بار در جنگل...
مثل دریا نیست، اما در زیبایی‌اش غرق می‌شوم!
مثل کویر نیست، اما امان از رنگِ خوش رنگِ دهن خشک کنش!
در اینجا... نورِ آفتاب قدرتی دارد به اندازه‌ی پشیزی... و این غصون هستند که به روی خورشید پوزخند می‌زنند! سبز‌های مغرور!
شاخه‌ی گیاهِ سبز رنگی که خنکایش از روی شبنم‌های نشسته بر رویش معلوم است، با ساعد پای عریانم برخورد می‌کند. تنم لرزه‌ای خفیف می‌خورد و حسی به زیباییِ لبخندِ دختر بچه‌ای، زیر پوستم روان می‌شود!
حال خوبم را با همکاری لبانم تکمیل می‌کنم...لب‌هایم کش می‌آیند...برجستگی گونه‌هایم بیشتر شده و به سمت بالا هدایت می‌شوند! لبخند و...
مَست می‌شوم از بوی نم درختان و مَست می‌شوم و مَست می‌شوم!


Captureh.JPG
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    ظرف شستن از دید دیکتاتوری!

    هیچ چیز به اندازه ی ظرف شستن توان بی حال کردن مرا ندارد.
    اگر بدانم کدام مخ نشسته ای، این ظرف شستن را رایج کرده، نزدش رفته و دو عدد سیلی حواله ی لپ هایش می کنم. وقتی این حرف را در حضور فرد مستبد و دیکتاتور خانه یا به زبان ساده تر همان مادر، به زبان می آورم، با چشمانش چنان چشم غره ای می رود که دردش از بمب اتمی که بر سر هیروشیما هم خورد، بیشتر است!
    هر چه هوار می زنم : "بابا ایها المستبد! ظرف شستن جان از تنم می رباید. " عذر می خواهم... ولی محل سگ به ما نمی گذارد. هر وقت جرات می کنم و می گویم: "من، ظرف، شستن، نمی کنم!
    icon_neutral.gif
    " مقدار زیادی بحث صورت می گیرد و حرف او این است:
    - وقتی بزرگ شدی، مستقل شدی یا هر چیز دیگه ( من هم که اصلا نمی دانم از چه چیز دیگری سخن می گوید
    icon_biggrin.gif
    ) باید این روحیه ی کدبانویی رو داشته باشی! نه که روز اول مثل مُرده ی نشسته، برگردی اینجا و بگی بیا ظرفامو بشور!
    من- خوب آدم تو موقعیتش قرار بگیره، مجبور می شه اون کارو انجام بده.
    - تو کدوم موقعیت؟! (نگاه مشکوک)
    من نیز وقتی بحث به اینجا می کشد خودم را به آشفتگی می زنم و راست می ایستم و با صدای مثلا بغض داری می گویم:
    - اصلا همه کارات برا اینه که زودتر منو شوهر بدی و از دستم راحت شی!
    و آه...! که در برهه ای از زمان، این حرف نقطه ضعف مادر بود و کمی نرم می شد. چون با خودش می گفت: "اگر همین طور سخت گیری کنم، روحیه ی دخترم خدشه دار می شود و حس اضافی بودن به او دست می دهد." ولی از وقتی فهمید این حرفِ بی ربط من برای رد گم کنی است، همان طور که از اول گفتم دیگر محل سگ هم به من نگذاشت
    icon_smile.gif

    + و من خودم همچنان در عجبم بعد از سه سال، کِی قرار است این روحیه ی کدبانویی در من وجود آید...هر چند همین حالا هم با زور و دیکتاتوری، روحیه ی کدبانویی در من وول می خورد! با زور ها...!
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    کم غذایی از دیدِ دیکتاتوری!

    کلا در مورد کم غذا بودنم زیاد با کسی حرف نمی‌زنم. اعتقاد دارم دردی ازم دوا نمی‌کنه. ولی گاهی مجبور می‌شم ازش بگم...برای کی؟! برای خانوم دکتر و مادرم.
    که در اینجا به بحثِ مادر می‌پردازیم...
    مامانو نشوندم و خودمم روبه‌روش نشستم. وقت رو تلف نکردم و زود حرفامو زدم: «مامان می‌دونی چیه؟! من موقع ناهار خیلی احساس گشنگی می‌کنم اما وقتی پای سفره می‌شینم زود سیر می‌شم. سیر شدن به معنای واقعی‌ها...یعنی اگه دو قاشق دیگه برنج بخورم حالت تهوع می‌گیرم... » و کلی حرفِ دیگه درباره‌ی معده‌ـم...
    و این‌جاست که مادر رحم نمی‌کند و جملاتش را همچون تیر های کلاشینکف به طرفم شلیک می‌کند: «خاک بر سرت[تاکیدِ بسیار بر این جمله]...معدت کوچیک شده مُردال[اصطلاح لری]...همش برای اینه که شبا ساعت 2 می‌خوابی. اصن اینقدر سرت تو کامپیوتره معدت اذیت شده. بدبختی اینه که یه ذره درس هم نمی‌خونی که حداقل اول سال تو کلاس آبروت نره‌. دیشب هم جوابِ خاله‌ـت رو تو گروه ندادی. بلند شو..برو نمی‌خوام همچین دختر تنبلی رو جلو چشام ببینم»
    و من هنوز که هنوز است هنگِ دیالوگِ آخرشم! :| نامرد مگه با بچه‌ی دو ساله طرفی؟!
    اصولا جوابِ من این است:«مادر جَوان...حداقل یکی دو تا از کارای مفیدی که در روز انجام می‌دمو بینِ لیستِ بلند بالات جا بده تا اینطور ترور شخصیتی نشم»
    مادر:«مثلا؟!»
    من:«ظرف شستن»
    مادر:«اون که وظیفته»
    من: :|

    فقط یه کم نگرانمه! :| (:
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    صفِ توالت!


    یک قاعده در صف دست‌شویی وجود دارد که می‌گوید: " حتی اگر وضعیت مثانه‌ات وخیم نیست، خودت را در حال پوکیدن نشان بده "
    خوب دلیل این شعار، زیاد عجیب نیست! افراد سودجو و البته تحتِ فشاری همیشه در کمین‌اند و در پی افرادی هستند که ریلکس در صف ایستاده‌اند و فشار زیادی را متحمل نیستند! در اینجاست که همان افراد با یک حرکت آکروباتیک جومونگانه خود را به آن فرد می‌رسانند و شروع به ناله و مویه می‌کنند:
    - تو رو به جدت قسم...حالم وخیمه دادا! کله پاچه خوردم! نون و سبزی و ...! غیره.
    یکی نیست بگوید دِ آخر پدر صلواتی...التماست به کنار....لامصب مواد درون معده‌ات را چرا نام می بری؟! حال ما را با آن شلم شوربایی که در معده‌ات راه انداختی، وخیم تر می‌کنی که چه؟!
    جانم برایتان بگوید که مادر یکی از دوستان نیز از همین شعار پیروی می کرد ولی دچار حادثه ای بس ناگوار شدند! رفیق ما هنوز در شکم مادرشان بود که یک روز که مادر در صف توالت بود، آنقدر خود را در حال پوکیدن نشان داد که گلاب به رویتان، همان جا بچه به دنیا آمد!
    خلاصه این که در شناسنامه ی آن طفل معصوم در قسمت زادگاه نوشته شده: "صف توالت!" بله! صف توالت را دست کم نگیرید. اگر بخواهد خیلی خطر ناک و شاخ می شود. مسئولین هم که اصلا رسیدگی نمی‌کنند.
    مورد داشتیم مسئولین برای رسیدگی به این موضوع، به توالت‌های عمومی سرکشی کردند که بوی آنجا موجبِ مبتلاء شدنِ آن ها به نوعی بیماری روحی، به نامِ "قربون بوی جوراب" شد. از آن پس بود که هیچ مسئولی، پرونده ی هیچ صف توالتی را باز هم نکرد!
    حالا همینطور بی خیالی می کنند تا صف توالت هم به یکی از معضل های اجتماعی تبدیل شود! دروغ می گویم؟! آقا اصلا یک مثال:
    همین گرد و خاک خوزستان...فکر می کنید قبلا چه بود؟! هر از گاهی دو تا مولکول خاک، از عراق به خوزستان می‌آمدند؛ سلام احوال پرسی می‌کردند و ما رو به خیر و شما رو به سلامت! اما به مرور زمان به دلیل بی توجهی مسئولان، مولکول ها پررو شده و به این توده‌ی عظیمی تبدیل شده‌اند که این روز ها می‌بینیم!
    از من گفتن بود...این خط | این نشان /
    خوب... لپ کلام را بگیرید. بوسش نکنید ها. فقط لپ!
    حالا گمان کنیم این صف توالت رضایت دهد و ما بلاخره به خود توالت جان برسیم...که الهی نصیب هیچ مسلمانی نشود! وا توالتا!
    خلاصه اینکه...از همین تریبون از مسئولان خواهشمندم یک فکری به حال صف توالت‌های کشور علی الخصوص خوده توالت، بکنند! منتها با ماسک!

    با تشکر...
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    به گوشه و کنارِ حیاط نگاه می‌کنم...
    ماهی ها در حوضند؛
    گل ها در گلدان؛
    گنجشک ها در لانه؛
    همه چیز سرِ جایش است...
    به حیات نگاه می‌کنم.
    هیچ چیز سرِ جایش نیست.
    حتی تو...
    تو هم در جایگاهت نیستی...
    می‌پرسند جایگاهت کجاست؟!
    با حالی زار می‌گویم "قلبم"...


    kiya dokht#

    1502275310895339.JPG
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    الآن مثلا داستان نوشتیم! (:

    فکر کنم 10 یا 9 ماه پیش بود که تو انجمن ، "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    "ـی برگزار شد.
    ما دعوت شدیم و کیمیا متنشو برام فرستاد... من از اول نمی دونستم چالشه! فکر می کردم مثل همیشه مسابقه ی داستان نویسی دارن و از این بند و بساطا! برای همین داستان گونه نوشتمش!
    {دیدن لینکِ بالا الزامیه!}
    نکته: یک عدد دوست، در ترمیم داستان کمکم کردن. دستشون واقعا درد نکنه! (:

    - * - * -

    Capture 545.JPG

    ناباور به پنجره‌ی باز اتاقم خیره می‌شم و حرفاشو تو ذهنم حلّاجی می‌کنم؛ کلماتی جز قتل و طنابِ دار تو ذهنم وول نمی‌خوره. با فریاد، قَسَم می‌خوره شوخی نیست. سعی می‌کنم نفسِ عمیقی بکشم اما بازدمی که بهم دهن‌کجی می‌کنه، مثل خرناس از دهنم خارج می‌شه. نمی‌دونم چقدر می‌گذره و چقدر پشتِ تلفن معطّل می‌شه تا بتونم حال نامساعدم رو مساعد کنم. در آخر، برای جِدّی شدن صدام، اخمی می‌کنم و به حرف می‌آم:
    - قصد خودت چیه؟! فرار یا تسلیم‌شدن به پلیس؟
    کلمه ی "فرار" رو به زبون می‌آره، ولی نمی‌دونه این کلمه مثل پتک روی سَرَم کوبیده می‌شه. ترسواَم! ترسوتر از هرکی که فکرشو بکنی!
    سعی می‌کنم با یادآوری ترسو بودنم و مجرم‌ بودنِ اون، خودم رو برای کمک‌نکردن بهش متقاعد کنم ... که خاطراتِ گذشته، مثل آبی روان، کل ذهنیّتم رو پاک می‌کنه. خاطراتِ کمک‌هایِ بی‌دریغش. وقتی با کمک‌های مالیش ساپورتم می‌کرد. لعنتی‌ای زیر لب می‌گم و صدام محکم‌تر به گوش می‌رسه:
    - هر چیزی که باعث می‌شه کسی به قاتل بودنت شک کنه، از بین ببر.
    و با طمأنینه، یکی‌یکی وسایل مشکوک رو نام می‌برم که صدای متعجّبش، حرفم رو قطع می‌کنه:
    - خودتی؟! تویی که داری اینا رو بهم می‌گی؟! توعه همیشه مثبت؟! نمی‌خوای بدونی برای چی این کارو کردم؟
    +این‌قدر سؤال نپرس! وقت کمه...کجایی الآن؟!
    - مهتا...
    +گفتم هیس! کجایی؟!
    - خونه خودم. نمی‌دونم با جسد چی‌کار کنم!
    +خب...! گوش کن و مثل آدم تصمیم بگیر. دو راه بیشتر نداری. یا طوری رفتار کن که انگار اصلاً همچین غلطی نکردی. که این بستگی داره به همون طرفی که کشتی. اگه بی‌کَس‌و‌کار باشه، کارت آسونه. اما اگه خانوادش نگرانش شن، دو روزه به پلیس خبر می‌دن و مطمئن باش تَهش می‌رسن به خونه‌ای که آخرین بار اونجا بوده. دومین راهت هم...
    - دومین راهم چی؟!
    +خودتو معرّفی کنی!
    - اصلاً!
    دندونامو رو هم فشار می‌دم و این کارم هم‌زمان می‌شه با صدای رعدوبرق رعب‌آوری که از بیرون به اتاقم هجوم می‌آره! تصمیم آنی‌ای که به ذهنم می‌رسه همه‌ی معادله‌های قبلی رو به هم می‌ریزه...خوب...من...من مجبورم! چیزی جز خیر و صلاحشو نمی‌خوام. صدای لرزونم از دهنم بیرون می‌آد:
    - می‌آم دنبالت.
    +ماشین دا...
    - گفتم می‌آم دنبالت!
    +می‌خوای چی‌کار کنی؟!
    - به نفعته!
    اعتراضش رو نادیده می‌گیرم و با سرعتی که ازم انتظار نمی‌ره، آماده، سوار ماشین می‌شم.
    ده دقیقه! همیشه نیم‌ساعت طول می‌کشید تا به خونه ی زُهره برسم. ولی حالا... فقط ده‌دقیقه!
    از ماشین پیاده می‌شم و به ساختمون نگاهی می‌ندازم. نمی‌خوام با صحنه‌یِ فجیعِ بالا مواجه‌ شم. نمی‌خوام روی تصمیمی که گرفتم تأثیری بگذاره. از آیفون با هم صحبتی می‌کنیم و چند دقیقه بعد هر دو تو ماشینیم. سکوت مطلق! عصبانیّتم اونقدر هست که اگه حرفی بزنه دو تا مشت روی صورتش پیاده می‌کنم. حتی نمی‌تونم به صورتش نگاه کنم، اما با صدای بالا‌کشیدن آب بینیش، نیم‌نگاهی بهش می‌ندازم. برای گریه‌کردن خیلی دیر شده.
    تا رسیدن به مقصد هیچ‌حرفی نمی‌زنیم. پامو می‌ذارم رو ترمز، سرشو بلند می‌کنه و چشمای سرخش، با دیدن تابلوی سبزرنگی که کلمه‌ی "کلانتری" با فونت درشت روش حک شده،گرد می‌شه. قبل از این‌که بخوام دهنمو باز کنم، دستش به سمتِ جیبِ کاپشن مشکی‌رنگش می‌ره و کُلتِ مشکی و برّاقی رو به سمتم می‌گیره. در لحظه، دهن نیمه‌بازم با صدای شلیکِ متوالیِ چند گلوله، بسته می‌شه. درد تو وجودم می‌پیچه. زهره رو می بینم که با دهن نیمه باز بهم خیره شده. چند ثانیه می گذره که به خودش می آد و ناباورانه به سمتم هجوم می‌آره و فریاد می‌زنه:
    - غلط کردم...مهتاب؟!!چشاتو نبند. به قرآن خودمو معرفی می‌کنم...آخه منه فلک‌زده چه هیزم تری بهت فروختم؟! خودمو معرفی می‌کنم لعنتی! نمیر!
    بی‌رمق‌تر از هر زمانی، با لبخند کم جونی، صدامو از ته گلوم بیرون می‌دم:
    - پدر...صــلواتی! الان می‌خوای...خودتو معرفی کنی؟ الان که...با تفنگ...سوراخ سوراخم کردی؟! بــرو بــ...
    تارهای صوتیم بهم خــ ـیانـت می‌کنن و نمی‌ذارن حرفمو تموم کنم...چشام روی هم می‌افتن. آخرین فعالیت بدنیم، شنیدنِ صدایِ "دستا بالا"ی پلیسه...

    * * *

    نور زردرنگ و کورکننده‌ی اتاقِ بازجویی اعصاب زهره رو به هم می‌ریزه ولی باصدایِ مردِ سبزپوشِ روبروش، به خودش می‌آد.
    -دوستِ شما...خانومِ مهتابِ شهریاری، یک ساعت قبل از این‌که ایشونو به قتل برسونید؛ اون هم جلوی کلانتری، با 110 تماس گرفت و اعتراف کرد که قتلی رو مرتکب شده و حالا پشیمونه و قصد معرفی‌کردن خودشو داره! سوال من اینه...آیا به قتل...
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    قوانینِ داریم؟!

    5.jpg


    مسئولان در دولت نهم کارِ بس سوپرمندانه‌ای انجام دادند! قشنگ مشکل بیکاری را با فوت و فن مخصوص به خودشان حل کردند. بیانیه‌ای فرستاند که: "هر کس هفته‌ای دو ساعت کار کند، شاغل محسوب می‌شود!"
    و این‌طور شد که درصد بیکاری حسابی کاهش یافت و مردم هم شاد و خوشحال گشتند. یعنی من با این پشتکاری که در ظرف شستن دارم؛ اگر مادرِ محترمه‌ام روزی دو پشیز به من حقوق دهد، شاغل شمرده می‌شوم. رویای مهندسی کیلو چند؟! مسئولانِ دولت یازدهم را فراموش نکنیم.
    نورِ چشمی‌ها برای اینکه صادرات غیرنفتی را بیشتر نشان دهند، خیلی تر و تمیز اعلام کردند "میعانات گازی" را به جایِ صادرات نفتی، جزوِ صادرات غیرنفتی حساب می‌کنیم وَ... خُب... خیلی شیک و مجلسی، یک شبه صادرات غیرنفتی کشور ما دوبله شد! و در عجبم که مردم هم‌چنان شاد و خوش‌حالند.
    این برنامه‌ریزی‌های هوشمندانه منِ بچه را حسابی ذوق زده نسبت به آینده‌ی کشورم می‌کند. چه خر تو خری شود. حقیقتاً بخواهند همین‌طور پیش بروند، مشکل گرد و خاک و کم‌آبی و برجام و حتی مشکلِ کنکور هم چند سال دیگر حل می‌شود به حمدِ خدا.
    دولت دوازدهم جان یک پیشنهاد در موردِ گرمایِ جنوب:
    تا در تابستانِ جنوبی‌ها و غربی‌ها در روز 5 نفر گرما زده و سقط نشدند، آن روز را روزِ بحرانی اعلام نکنید!
    روز‌های بحرانی هم حسابی کاهش می‌یابند و ما می‌شویم کشوری با کمترین مشکلات.

    و مردم هم‌چنان شاد و خوش‌حال...

    پ.ن: ایده از یک دوست...
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    هبوط در خود

    1565181627928.png

    بعضی‌ از ما، خودمان را از بدی‌ها منع کردیم تا خوب بمانیم. وسطِ انبوهِ کثیفی‌های اطرافمان، یک حصار دور خودمان کشیده‌ایم. نشستیه‌ایم و تنها کاری که می‌کنیم آن است که که خودمان را کنترل کنیم تا وسوسه نشویم؛ تا از حصارمان بیرون نیاییم. خوب است که یک بار با اختیار تام با پلیدی‌های خودمان روبه‌رو شویم. حالا اگر این‌بار، در صورتی که می‌دانیم بدبودن چه شکلیست، سمتِ خوبی‌ها رفتیم و اگر آگاهانه، خوب‌بودن را انتخاب کردیم، آن وقت است که می‌توان گفت این خوب‌بودن تومنی دوزار با آن خوب‌بودن توفیر دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    این‌گونه!

    d1e9a544463e8cc60f9be56e41c3800f.jpg

    دختر که باشی این‌گونه‌ای...
    گاهی میان بلبشوهای هجده‌ سالگی‌ات دلت می‌خواهد مادر باشی.


    kiya dokht#
     
    آخرین ویرایش:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    دل‌بخواهی...

    nilil.jpg
    دلم می‌خواد آروم چشامو ببندم، دلمو بردارم و از اینجا برم. فقط دلم‌ها...عقل و بقیه‌ رو جا بذاریم. امروز فقط من و دلم باشیم. چشم که باز کنم ببینم رو ابرام. "ببینم رو ابرام" جمله‌ی کلیشه‌ایه! ولی من واقعا دوست دارم یه روزی برم رو ابرا. خیره خیره به دلم که کنارم نشسته، نگاه کنم و بعد...بعد به تهِ دلم گوشه‌نظری بندازم. تهِ دلی که همهٔ دوست‌داشتنی‌هام اونجاست...و گاهی...و شاید همیشه مجبور بودم چشم روشون ببندم. ته‌دل...یا بهتره بگم یه حجمِ کوچیک از قلب که تمامِ رویاها و آمال‌های هر فردی اون توعه، مرزِ بین چیزاییه که تو می‌خوای و چیزایی که باید بخوای. دلم می‌خواد رویِ نرمینه‌ی حس شده‌ی ابرا با خیال راحت به تهِ دلم بگم امروز برای تو. تا دلت می‌خواد از خواسته‌هات بگو. بگو که دوست داری هدفت چی باشه. بگو که دوست داری چه‌جوری باشی. حتی بگو که چیپس لیمویی می‌خوای.
    بگو! حتی اگه از اون بالا صدات به آدما نرسه. فقط بگو! برای خودت بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,531
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا