دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته شب های بی ماه | ژیلا.ح کاربر انجمن نگاه

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
شاید به رویم نیاورم اما،
خیلی تلخ است که در تقدیر من باشی،
ماه من باشی،
به اسم من باشی اما
پیش من نباشی،
برای من نباشی...
من با این همه نبودن چه کنم آخر مرد حسابی؟
 
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    هیچکس نمی داند اما در خلوتم در ذهنم تو را ماهان صدا می زنم.
    اسمت ماهان نیست می دانم. اما ماهان یعنی مثل ماه یا همچین چیز هایی. دلم می خواد ماه من باشی. برای همین همیشه ماهان صدایت می زنم. حتی اگر روزی بیایی و با هم کنار شومینه مان بنشینیم، برایت می گویم که چرا دوست دارم ماهان صدایت بزنم.
    از بچگی هایم می خواهم برایت بگویم،
    از فکر های عجیب و بامزه و خنده داری که در دوران بچگی و سادگی به سرم می زد. از کار های اشتباهی که کردم.
    می خواهم هی برایت بگویم و تو هی برایم بخندی. آخر طاقتت طاق شود، نتوانی حریف خنده هایت شوی.
    به زور دلت را بگیری و با صدایی نرتعش از خنده بگویی:
    - بسه دختر ترکیدم!
    بعد هم من ادامه بدهم تا خود صبح. راستش تا خود صبح آنقدر کارهای خنده دار انجام نداده ام که برایت بگویم. اما برای دیدن خنده ات پشت سر هم اتفاق می سازم...
    من به همین خوشم...
    حتی در خیالاتم بخندی...
    اما تو حتی در خواب هایم نمی آیی بی معرفت، بی مرام، نالوتی!
    حتی در رویاها و خیالاتم برایم نمی خندی،
    مثل رمان ها قلقلکم نمی دهی تا خنده ام را ببینی،
    کنارم نمی نشینی و با من قهوه نمی خوری،
    در آغوشم نمی کشی...
    من که جز تو کسی را ندارم اما
    چرا تو را هم ندارم چرا؟
    مگر خدا نویسنده ی داستان ما نیست؟
    پس چرا یک سری چیز ها جور در نمی آیند؟
    شاید که نه، قطع به یقین تقصیر من است‌. گناهکار این داستان من هستم. می دانم.
    اما خب چه می شود اخر مرد حسابی تو هم کمی مثل من برای با هم بودنمان دعا کنی؟
    فقط کمی!
    اگر تو دعا کنی شاید حتی خدا هم مرا ببخشد!
    آقای ماهان...
    یک کمی،
    فقط یک ذره...
    با من داری بد تا می کنی ها!
    حواست هست یا نه؟
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    .
    جدیدا مثل این جوجه های درون تخم مرغ شده ام. که تازه از تخم بیرون می آیند و نمی توانند راه بروند. تلو تلو می خورند و مادرشان به آن ها می خندد.
    راستش خیلی وقت است که از آب و گل بیرون آمده ام اما هنوز نمی توانم درست و حسابی روی پاهایم بایستم.
    از تو چه پنهان،
    هیچکس به تلو تلو خوردن هایم نمی خندد. حتی گاهی اشک مادرم را در آورده ام ماه جان...
    دست خودم نیست. نمی توانم جمع و جور شوم، جمع و جور کنم زندگی لعنتی ام را!
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    حرف از نوشتن برای تو که می شود ها می شوم درست به مانند بلبل های خوش زبان و طوطی های شیرین زبان. اما می دانم،
    مطممئنم وقتی خودت را ببینم لال می شوم،
    صدایم در نمی اید،
    کلمه پیدا نمی کنم که بگویم،
    اصلا حتی شاید حرف زدن را از یاد ببرم.
    فقط نگاهت خواهم کرد.
    حتی شاید این کار را هم نتوانم انجام دهم،
    احتمالا نگاهم را خواهم دزدید و سرم را پایین خواهم انداخت.
    خب لاقل می توانم که در چند سانتی تو، در هوای تو نفس بکشم. این را که می توانم؟
    اما ... فکرش را که می کنم شاید حتی نفسم بند بیاد، نفسم از دیدن تو بگیرد.
    می بینی...
    عین آدم نمی توانم کنارت باشم...
    چقدر زیادی ماه شده ای ماه جان!
    هر قدر تلاش می کنم اندازه ات نمی شوم،
    نمی شود...
    نمی شود لعنتی
    نمی شود...
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه که بودیم در مدرسه مان یک جعبه ی موز یا گاهی جعبه ی کارتنی پفک نمکی که از فروشگاه گرفته بودند را گوشه ی سالن می گذاشتند و با دست خط خرچنگ قورباغه ای به طور کاملا نا خوانا با خودکار آبی روی آن می نوشتند: گمشده ها.
    کاش یکی از این جعبه ها در دنیا بود. آنقدر بزرگ که جمعیت زیادی را در خودش جای بدهد. آن وقت هر کس گم کرده داشت سراغ آن می رفت‌. یا اینکه هر کس حس می کرد گم شده به آن جعبه می رفت و منتظر می ماند تا پیدایش کنند.
    اما راستش را بگویم،
    آقای ماهان،
    ماه شب های دلتنگی من،
    می ترسم.
    حتی اگر آن جعبه را هم بسازند می ترسم سراغش بیایم. اگر تو را درون آن پیدا نکنم چه؟
    یا اصلا اگر خودم را لا به لای گمشده ها درون جعبه بگذارم و تو هیچ وقت تا آخر عمرم سراغم نیایی چه کنم؟
    چطور بی تفاوت بنشینم و نگاه کنم که دیگر گمشده ها چطور دانه دانه می روند و در نهایت، خودم بمانم...
    خب اگر قرار باشد من بمانم و یک جعبه ی کارتنی بزرگ موز، چه فایده ای دارد؟
    من بمانم و یک قفس کارتنی؟
    لاقل وقتی سرجایم هستم یک پنجره در اتاق هست،
    که با حسرت بعضی شب ها از میان ساختمان های سر به فلک کشیده با آن هیکل های نخراشیده شان،
    به ماه آسمان نگاه کنم و بگویم:
    خوش به حالت شب،
    یک ماه بزرگ و زیبا داری.
    مراقبش باش...
    نکند دلش را بشکنی برود تنهایت بگذارد...
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    یکی بود یکی نبود.
    اذیت نکن دیگر. بنشین. فقط یک قصه ی کوتاه و یک لیوان چای که چندان خوب دم نکشیده را با من مهمان باش.
    داشتم می گفتم،
    یکی بود، یکی نبود.
    قصه، قصه ی لیلی و مجنون نبود،
    شیرین و فرهاد نبود،
    ویس و رامین هم نبود.
    قصه قصه ی تو بود و غصه ی من.
    تو تک نفره زندگیت را می ساختی و من
    روی هم ساختمان غم هایم را.
    قصه قصه ی یک آسمان بزرگ به وسعت شب بود. و ماهی که نبود.
    و همین طور شد،
    که یکی بود و
    یکی نبود...
    از بچگی همین را می گفتند دیگر درست است؟
    بیچاره آن کسی که بود و تنهایی باید با حجم نبودن کسی کنار می آمد و زندگی می کرد.
    اصلا لعنت به تمام قصه های بچگی...
    بچه بودیم دیگر.
    نمی فهمیدیم با یک جمله ابتدای تمام داستان ها، دنیای یک نفر را به آتش می کشند...
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    می گویم ها،
    بی اعتمادی هم عجب بد چیزیست.
    پیش دلم بدجور بی اعتماد شده ام.
    خدا هیچکس را پیش دلش شرمنده نکند...
    آخر یادگرفته ام با مهارت قصه ی صد من یه غاز بسازم و تحویلش بدهم،
    یادگرفته ام با تبحر دروغ بگویم،
    که نه خانی آمده نه خانی بوده و نه خانی رفته است.
    دلم دیگر مرا باور ندارد.
    هی به او گفته ام همه چیز درست می شود.
    و هیچ وقت درست نشده.
    مدام گفته ام می آید.
    بالاخره می آید دیگر.
    نمی خواهد تا آخر عمرش آن سر دنیا بماند که! سفر قندهار که نرفته است! فقط نمی دانم کجاست همین!
    اما نیامد.
    امروز گفتم فردا می آید.
    فردا گذشت و فردایش هم نیامد.
    گفتم نیمه ی شعبان نذر می کنم دعا می خوانم و کردم.
    نیامد.
    گفتم اشکالی ندارد، پا پس نمی کشم. محرم امسال دیگر کار تمام است.
    نیامد.
    گفتم اشکالی ندارد. بخاطر تو، دل تنهای شکسته ام، تا یلدای امسال.
    سال تمام شد.
    راستش چند روز دیگر عید است.
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    جواب دلم را چه بدهم؟
    روی هم رفته چند سال شده؟ خب می شود سال هایش را با انگشت های دست شمارد.
    اما ماه هایش چه؟ روزهایش چه؟ شب هایش دقیقه هایش ثانیه هایش؟
    آقای ماه.
    تو
    تک تک ثانیه ها را به من بدهکاری.
    باور کن قسط و نسیه و این چیزها در میان نیست.
    زندان و این چیز ها هم نیست.
    اگر بیایی قول می دهم نقدا دور همه شان را خط بکشم.
    حتی دلتنگی هایم را.
    حتی تنهایی هایم را.
    عجب حرف های خنده داری می زنم ها.
    کو گوش شنوا؟
    آن طرف خط هیچ کس نیست.
    گوشی را الکی دستم گرفته ام.
    صدای بوق است و هیچ.
    کم مانده مخابرات بیاید،
    از دستم شکایت کند و چند روز دیگر
    کت بسته مرا بگیرند و ببرند.
    به جرم مزاحمت!
    من که آزارم به مورچه نمی رسد.
    فکر کن من و مزاحمت...
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بعضی از دلتنگی ها را نمی شود که به زور گرفت و در محبس واژگان حبس کرد.
    بعضی دلتنگی ها را باید در هوا آزاد کرد تا بروند و
    جای خودشان را پیدا کنند.
    همه دلتنگی ها که نباید بمانند...
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,525
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا