دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته مشتق نامه | Zhinous_Sh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Zhinous_Sh
  • بازدیدها 1,524
  • پاسخ ها 35
  • تاریخ شروع
Z

Zhinous_Sh

مهمان
  • خورشید که طلوع می‌کند، امان‌نامه‌های ما موجودات هم برای زندگی و فرصت دوباره‌ای که با حال زار طلبش را می‌کردیم، به دستمان داده می‌شود.
    دقیقاً می‌توانیم زندگی را از نو بسازیم و طلوعی مقتدرانه‌تر و باشکوه‌تر برای خود رقم بزنیم!
 
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • اونجایی که همه قصد سرکوب کردنت رو دارن؛
      دقیقاً همون جایی که دلت نمیاد و عقلت نمی‌ذاره از خودت و کارت بگذری!
      نقطه‌ی طلایی شکوفایی‌های توئه!
      براش تلاش کن و جا نزن!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • پول...!
      معقوله‌ی جالبه!
      هم خوشبختی میاره و هم شادی!
      هم زندگی‌هارو از بین می‌بره و غم به لب میاره!
      با پول می‌شه شادی خرید، زندگی کرد، بالا رفت، به همه جا رسید و همه چیز رو در اختیار داشت.
      هرکی با این موضوع مخالفه؛ حتماً یه چیزی عیب کرده(البته دور از جون!)!
      اما پول عشق نمیاره! مرحم اون تنهایی نیست...
      بعضی آدم‌ها همچین به این پول چسبیدن که انگار این پول با کفن همراهشون دفن می‌شه!
      دریغ از اینکه زندگی چندین آدم با اون مرگ دفن می‌شه...
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • + نه این قضیه فقط بین من و تو می‌مونه!
      - خوبه، من برای احترام و اینکه ناراحت نشه این کار رو انجام دادم!
      + کاشکی منم دوست داشتی...
      - دوست داشتن‌ها باید اتفاق بیفته...


     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • بعضیا هیچ‌کاری نمی‌کنن برا آدم؛ ولی انتظار حمایت دارن...!
      چه واقعی، چه مجازی
      اکثراً همینن!
      حمایتم کنی، فکر می‌کنن وظیفته، آخرش اگه یبار کاری براشون انجام ندی، چنان برخورد می‌کنند که انگار ارثشون رو بالا کشیدی!
      اینا رو کلاً باید از زندگی ریموو کرد!:aiwan_light_lazy:
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • گاهی اوقات، همون زمانایی که می‌خوای به بقیه دلداری بدی و انصافاً هم کارت رو خوب انجام می‌دی، یه حرفایی به زبون میاری که زمانی که خودت تو موقعیتشون قرار گرفتی، نمی‌تونی بهش عمل کنی و تو می‌مونی و حوض پر از مشکل‌ات...
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • نگاهم به نگاهش گره خورده بود. دستش را بالا می‌آورد و اشکی که در اثر مرور خاطرات گذشته تا الان به گونه‌ام راه پیدا کرده بود را از صورتم برداشت. قطره‌ی اشک را پاک نمی‌کند و همانجور که روی انگشتش است، به آن نگاه می‌کند و آهسته می‌گوید:
      - حیف این اشکا نیست؟
      گره‌ی نگاهم را باز نمی‌کنم، آرام‌تر از او می‌گویم:
      - دیگه دست من نیست... اینا راه خودشون رو پیدا کردن... مثل...
      قطع می‌کند حرفی را که می‌داند پر از تلخی و گزندگی است مثل صاحبش.
      می‌گوید:
      - نمی‌خوام دیگه این اشکا از این چشما پایین بیاد! تو هر شرایطی هم بود، راهشون رو ببند! اصلاً خودم نمی‌ذارم دیگه بیان! راهشون رو می‌بندم...

      اما الان هنوز یک روز هم از حرف‌های شیرینش نگذشته بود که من در سه کنج اتاق تاریک زانو به بغـ*ـل، خیره‌ی نامعلوم شده، اشک‌هایم با سوز ردشان را بر صورتم می‌گذاشتند، نه او بود که راهشان را بند بیاورد و نه او بود که قلبم را تسکین دهد...
      خودش باعث این حالی بود که دردهای ظاهری‌اش رد اشک‌های بی‌رحم بود...
      وارانه‌ی حرف شاعر
      آنجا که دوا است، همانجاست سر منشأ درد...!


      #سرمنشأ_درد_و_دوا_یکیست!
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    • من همیشه یادم می‌ره کلیدهام رو کجا گذاشتم، لباس‌هام رو صبح‌ها گم می‌کنم، نمی‌دونم چند ثانیه پیش چی گفتم و حتی وقتی کنترل رو دستم می‌گیرم، یادم می‌ره می‌خواستم چه شبکه‌ای بزنم و ...!
      اما؛
      هیچ وقت یادم نمی‌ره چندسال پیش کی بهم چی گفت...!
      یه حرف‌ها و حرکت‌هایی هست که همیشه تو ذهن و دل آدم جا خوش می‌کنن و نمی‌رن...!

     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا