دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته پیری| a.ten.a کاربر انجمن نگاه دانلود

atena.vd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/16
ارسالی ها
779
امتیاز واکنش
10,114
امتیاز
704
محل سکونت
البرز
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.


تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..​
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
 
  • پیشنهادات
  • atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغـ*ـل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
    زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.​
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغـ*ـل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
    دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...

    ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
    لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

    من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

    گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

    من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

    اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

    پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

    رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

    بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

    عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

    بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:


    لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

    خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
    دوستدار تو(ب.ش)





    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
    لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
    آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغـ*ـوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
    ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

    پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است ..​
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    گفتم خدایا

    از همه دلگیرم

    گفت حتی از من؟

    گفتم نگران روزیم

    گفت آن با من

    گفتم خیلی تنهایم

    گفت تنهاتر از من

    گفتم درون قلبم خالیست

    گفت پرش کن از عشق من

    گفتم دست نیاز دارم

    گفت بگیر دست من

    گفتم از تو خیلی دورم

    گفت من از تو نه

    گفتم آخر چگونه آرام گیرم

    گفت با یاد من

    گفتم با این همه مشکل چه کنم

    گفت توکل به من

    گفتم هیچکسی کنارم نمانده

    گفت به جز من

    گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من

    گفت چون من از تو هستم و تو از من
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟

    گفتمش دل مال تو تنها بخند

    خنده كردو دل زدستانم ربود

    تا به خود باز آمدم او رفته بود

    دل زدستش روي خاك افتاده بود

    جاي پايش روي دل جا مانده بود​
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد


    دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست


    اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود


    مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند…به جز مداد سفيد…

    هيچ کسي به او کار نمي داد…همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}…

    يک شب که مداد رنگي ها…توي سياهي کاغذ گم شده بودند…مداد سفيد تا صبح کار کرد…

    ماه کشيد…مهتاب کشيد…و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…

    صبح توي جعبه ي مداد رنگي…جاي خالي او…با هيچ رنگي پر نشد
     

    atena.vd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/16
    ارسالی ها
    779
    امتیاز واکنش
    10,114
    امتیاز
    704
    محل سکونت
    البرز
    داستان دیو و دلبر رو شنیدی؟

    دلبر عاشق دیو شد و وقتی که بهش گفت که دوسش داره طلسم دیو شکست و تبدیل به آدم شد.

    حالا قصه ی منو گوش کن:
    زمانی عاشق یه آدم شدم ولی وقتی تا بهش گفتم دوسش دارم به دیو سنگدل تبدیل شد.​

    من هنوزم دیو رو دوست دارم حتی اگه دلبرش من نباشم..!
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,531
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا