دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته چمدان زرد | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Ghostwriter
  • بازدیدها 2,681
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
رفت و من منفعلم میانِ این جماعت
یادش هم هر بار تیر شده شقیقه‌ام را متلاشی میکند.

■کوچک جآن، کهربایِ نگاهت را دلتنگم،
در زندگیم هم ملالی نیست جز دوریِ شما!

 
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن،
    تو همیشه مرد کار هایِ سخت بوده‌ای
    مثلا گرم کردنِ هوا با یک جمله‌ی ساده
    یا لرزاندنِ تک تک یاخته هایِ وجودم با عطرِ تنت
    و یا شاید کاری سخت تر از آن،
    بردنِ دلم تنها با یک نگاه!
    پس مبادا جایی باد به گوشم برساند که از خودت ناراضی هستی.
    حالا چون اتومبیل نداری و وجب به وجب شهر را با کتانی هایِ ساده ات، در کنارم قدم میزنی،
    یا که هنگام بارشِ اولین برف سال لـ*ـذت چایِ خوردن رویِ آن نیمکت همیشگی را با جا رزرو کردن در یک رستورانِ لوکس از خودمان دریغ نمی‌کنی،
    یا اینکه مثلا عطرِ حقیقیِ تنت را گاهی یادت میرود با آن بوهایِ شیمیایی قاطی کنی،
    یا مثلا مواقعی که به علت کارِ نیمه وقتت بجز فواصل کلاس ها نمیتوانیم یکدیگر را ببینم.
    در تک تک این مواقع تنها با نگاه و لبخند مقدست طبقات زمین و آسمان را جا به جا می‌کنی و من تنها زمانی به خودم می‌آید که با بـ..وسـ..ـه‌ای داغ رویِ پیشانیم از هپروتِ حضورت بیرونم می‌آوری.
    و نمیدانی که گاهی به هوایِ همین بـ..وسـ..ـه هایِ یکهویی خودم را به هپروت میبرم.
    پسر بچه‌ی حواس پرت و ساده‌ی من!
    حرف مردم، پوچِ بیابان است! مبادا ذهنت را درگیرشان کنی.
    که منِ گم در همین سادگی هایِ پیچیده ات را به هوایِ حرف هایِ بی معنیشان به هوایِ خودم رها کنی.
    نکن نارنجی جآن،
    لبخند لبت به خودیِ خود می‌ارزد به تمامِ مادیات دنیا!
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن،
    همین بعد ازظهر که مثل همیشه راهِ پارکِ نرگس تا خانه را قدم میزدم،
    دلم خواست دختری باشم در دهه‌ی پنجاه شمسی!
    فکرش را بکن!
    یک دامنِ چیندارِ بلند با آستین هایِ پفی بپوشم و
    از این کلاه هایِ آفتاب گیره بزرگ رویِ سرم بگذارم!
    شاید چادری گلدار هم سرم بندازم!
    و تو،
    در نقشِ پهلوانِ سبیل از بناگوش در رفته ای سر کوچه‌مان باشی.
    آخ که با تصورِ تویِ لاغرمردنی با آن موهایِ فر و آشفته ات در این هیبت چقدر خندیدم.

    اما نارنجی جآن،
    نه اینکه مخالف تکنولوژی و مدرنیزه باشم ها...نه!
    اتفاقا خیلی هم موافقش ام،
    اما گاهی دلم سادگی هایِ گذشته را میخواهد،
    دلم دیلینگ دیلینگ پیامکت را در یازده دو صفرم میخواد.
    دلم در لحظه بودن هایِ گذشته را میخواهد،
    دلم یک شام مفصل میخواهد بدون اینکه برایِ استوری نگرفتنش عذاب وجدان داشته باشم که در کنار هم بخوریم!
    نارنجی جآن، قرار است آخرش چه شود؟!
    وقتی خانه‌ی مادربزرگمان هم وای فای دارد و دیگر خبری از قلقل سماورش نیست؟
    به نظرت نام افسانه‌ی زندگیِ ساده‌ی گذشته‌مان را در آینده چه خواهند گذاشت؟!
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    حس و حالِ روزگارانِ قِدیم!

    دقیق نمیدانم چه بلایی سرِ آن احساسِ مدرنیته دوستی و نوگراییم آمده!
    یک هفته‌ است که صبح تا شبم پر شده از فیلم هایِ فردین و بهروز وثوقی!
    آن حالت گیرا و سیاه وسفیدی که فریم به فریم فیلم هایشان را پر کرده،
    حالا اهمیتی ندارد که آواز هایِ کوچه بازاری و کاباره رفتن هایشان باشد یا آن دختر هایِ چادر گلگلی و مرام و معرفت و لوتیگریهایشان!
    لوتی هایِ سربیل از بناگوش در رفته یا مرد هایِ کت کراواتی و آنکارد کرده!
    وقتی فیلم هایِ این تیپی میبینم نا خود آگاه حس و حالِ عتیقه پسندم شکفته! دلم میخواد در آن زمان زندگی کنم.
    بشوم گوگوش و از همسفری بگویم که تنها رفته(!) یا مثلا فردین شوم و از خوشگل و خوشگلا بخوانم(!!)!
    ولی متاسفانه تار هایِ صوتیِ من تاب و توانِ این همه تجمل و افراط‌گرایی را ندارد و در نتیجه تکِ تکِ این رویا ها با صدایِ ایرج که گویا از دهانِ فردین خارج میشود را همان در قالبِ رویا نگه میدارم و چفت و قفل کرده در چمدان زردم میگذرام!
    باشد که روزی ما هم به جمع رستگاران بپیوندیم!

    ■این نظامِ روزگاره...یعنی این روزگاره دایی. نزنی میزننت!
    جمله‌ی محبوبِ بنده در فیلمِ قیصر! به کارگردانیِ مسعوده کیمیایی که بهروز وثوقی گفته!
    کلا خواستم بگم این جمله رو دوست دارم!

     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن،
    باز هم منم!
    میدانم سرت شلوغ است،
    پر ‌از مشغله‌ای و با این سنِ کم چه درد ها و کار ها را تحمل نمیکنی!
    راستی! حالِ زانویت چطور است؟!
    اصلا بحث کردم و نامه نوشتم که برسم به اندوهِ آن چهار پاره استخوان که نهایتا خوردش کردی!
    میدانم... میدانم... میدانم! آن کار است و این چیز ها! باز هم حرف هایِ همیشگی! باز هم خوبم خوبم هایِ دلخوش کُنَک!
    باشد!
    حرفی نیست!
    دیگر چیزی در این باره نمیگویم، تو هم دل نگران من نباش. آمدی و باز رفتی دریغ از یک سرِ کوچک؟
    مگر آن قسمتِ دریا را نشان نکرده بودیم؟
    تقاصِ این بی فکری را با یک پیتزایِ بزرگ در آن محلِ همیشگی پس خواهی داد! ها ها!
    مهر نزدیک است فراموش نکن... اما تو برایِ عاشقی منتظرِ پاییز نباش! به ملاقاتم بیا!
    بهار و تابستان هم گاهی سرما و بارانِ پاییز را میگیرند، قلبِ اینجانبِ نارنجی دوست هم دلخوشِ گرماییست که از وجود تو نشات میگیرد.
    راستی، سلامم را به مادر جآن برسان، بگو دوستدارش هستم! اگرچه از آخرین ملاقات تصویریم با ایشان زمانِ زیادی نگذشته ولی دلتنگشانم.
    در هر حال از راه دور، می‌بـ*ـوس.... نه! نمیبوسمت!
    خودت بیا و حقت را بگیر!
    میدانی که از نسیه و این حرف ها هیچ خوشم نمی‌آید!
    راستی! وقتی آمدی، آن بارانیت که جیب هایِ بزرگ داشت را هم بیاور!
    شاید کسی در آن حوالی دلش را با پوشیدنِ بارانیِ بدونِ جیب برایِ یک جیبِ دو نفره صابون زده باشد!
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن!
    حدس بزن چه شده!
    بعد از هضم پروسه ی موهایت که دیگر فرفری نیست و کوتاهشان کردی افکار زیادی به سرم زد. البته نه اینکه ربطی به موهات داشته باشد ها..نه! از آنجایی که گاهی متکلم وحده مغزم میشوی و کاری نمیتوانم بکنم جز گوش دادن به خیالاتت, فکرت به سرم زد.
    و سوالات زیادی هم ذهنم را مشغول کرد! اینجور مواقع یک جمله ی خاص داری ها..نه؟
    "و خداوندگارِ آسمان ها و زمین محافظم باشد!"
    دقیقا از همان زمان ها بود!
    هی فکر کردم و فکر کردم و گاهی خود خوری کردم و کارم به خودپُکی رسید که بیخیالش شدم!
    افکار.... آخ امان از این افکار!
    طرف زنده و سالم است ها یکباره به خود میآیی میبینی تویِ افکارت زده ای خورد و خاکشیرش کردی! یا مثلا طرف یک عکس باموهایش که کوتاه کرده درکنارِ دختری با یک جمله ی عاشقانه تنگش در پست اینستاگرامش-حالا نمیخواهم اشاره ی مستقیم به فردِ نارنجی رنگی در این حوالی کنم- منتشر کرده و تو به دلیلِ اختلاف ساعت نمیتوانی با او تماس بگیری و کلِ شب را به بازسازیِ صحنه ی جرم و غم و اندوه ها و جملاتِ احتمالی که ممکن است هر شخصِ نارنجی رنگی هنگام وداع بگوید میپردازی!
    میدانی منِ نارنجی my friend این حرف ها نیستم! اما... گاهی اوقات دچارِ یک نوع از هم گسستگی تفکراتی میشوم که نمیدانم منشاء اش چیست!
    از طرفی از نسبت دادن این احتمالات به تو حسِ حقارت و عذاب وجدان میکنم!
    پس نارنجی جآن خیلی خوب می شود اگر طیِ تماسی هویت فرد منفوره ماجرارا برایم شرح دهی!
    گاهی دلِ ما نارنجی دوست ها هم دچارِ نوساناتِ دراماتیکی که از آن به حسادت تعبیر میکنند میشود دیگر...
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن،
    خودت میدانی همیشه حرف زدن از احساسات برایم سخت بوده ولی به هر جان کندنی که شده، سعی کردم برایت بنویسم.
    اما مدت هاست ننوشتم ... در حقیقت دلم یاری نوشتن نمیکرد!
    نه که سرِ سوزنی از محبتت کم شده باشد ها! نه، ولی قسمتی از وجودم کمی لبپَر شده و تا حدودی ترک برداشته است. شاید تو ندانی، اصلا شاید از لحاظِ پزشک -از آنجایی که آن قسمتِ منفورِ ترک خورده، ماهیچه‌ایست!! - غلط از آب در بیاید.
    اما... خب چه میشود کرد پسر، من کی مثل انسان هایِ نرمال رویِ نورم و هنجار بوده ام!
    میدانی نارنجی جآن گاهی کار هایی میکنی که با وجود علاقه‌ی شدیدم قادر به تحملشان نیستم، گاهی دلم میخواد بگذارم، بروم و پشت سرم (که تو باشی) را هم نگاه نکنم!
    همانطور که میدانی و احتمالا کلاغ ها به گوشت رسانده اند دارم میروم... خبر خوبی نیست؟
    از دستِ آن دخترک که راه و بی راه مجبورت میکرد با آن صدایِ افتضاحت زیرِ آواز بزنی راحت میشوی و دیگر مجبور نیستی برایِ دو لیوان چایِ کمر باریک، کنجِ مغازه‌ی خاک گرفته‌ی قاب سازیِ پدرت هم به کسی توضیح دهی! عالیست نه؟!
    حتی دیگر از شر سرِ ظهر رفتن ها به کافه‌ی نگارالسلطنه هم خلاص شدی جانم! (با آن نوشیدنی هایِ مضحک و مزخرفشان!)
    آه نارنجی... آه! از دستِ تو و این کار هایت! دلم میخواهد زیرِ گریه بزنم اما ... متاسفانه تمام اشک هایم را حرف کرده در این چمدانِ جمع و جور میریزم!
    امیدوارم که بیش از حدِ طبیعی عصبانی نشده باشم، چون دقیق نمیدانم چه نوشتم و قرار است بعد از ارسال کردنش با چه فاجعه‌ای مواجه شوم‌.
    در هر حال!
    موفق باشی نارنجی جآن،
    نشد که بشود!
    نشد ...
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن
    سلام مرا به همه برسان.
    به تمام آنهایی که مدت هاست رنگِ رفاقت را با ریا و تزویر رقیق کرده، گرد صورتشان میمالند.
    به تمام آن دوست نماهایی که کنجِ تلخِ حسدشان را صرفا در فکر ما بسر میبرند.
    من که دیگر نیستم، اما تو به آنها با آن لبخنده شفاف و صادقت بگو:

    " این گند آبی که بالایش ایستاده اند،
    از افکارِ مریض و مسمومِ خودشان نشات میگیرد!"

    از من به تو نصیحت نارنجی جآن،
    با کسانی که رفاقتشان بویِ چیپسِ پیاز جعفری میدهد، رفیق نشو! :‌)

    ■بویِ چیپس و پیاز جعفری متاسفانه نگاه را هم پر کرده...!
    #نامه‌ای_به‌_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
    #صرفا_جهت_تلطیف_روح_و_روان
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جآن،
    کاش میتوانستم ذره ای از هوایِ عطرین آگین اینجارا،
    کمی از باران هایِ دلربایش را
    و آن سرسبزیِ بی انتهایش را برایت پست کنم.
    با این لایو ها و استوری گذاشتن ها نمیتوان توصیفش کرد‌.
    زندگیِ من، به تنهایی، آن هم در این شهر بزرگ داستانیست علمی تخیلی! حال اگر وضعیت نچندان مطلوب خوابگاه را هم در نظر بگیریم آن چند درصد احتمالِ به واقعیت پیوستنش هم پِرت شده یک افسانه‌ی خوب از شرحِ رویداد هایی که یک انسان نرمال به خود ندیده و پدیدار میشود!
    در این چند مدت بار ها و بار ها ترسیده ام، بار ها و بار ها دلم خواسته زیر گریه بزنم ولی... با وجود تمام این اتفاقات.
    با وجود دلتنگی برایِ مادر و خانواده‌ام اشک نریختم.
    بغض کردم ولی اشک... نه!
    امروز هم عازمم!
    عازم خانه‌ای که انجیر هایِ حیاطش را با هیچ چیز عوض نمیکنم،
    آنجایی که با وجود تمام سختی هایش خانه ام است.
    در هر حال خوشا به سعادت که خوابگاه نیاز نداری...
    اگرچه منکر خوشی هایش نمیشوم.حداقلش این است که مرد خواهم شد. والا!
    #نامه‌ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق.ب
    #خوابگاه :|
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نارنجی جان حرف هایی زیادی رویِ هم تلنبار شده.
    از آن در رفتگی شدید قوزک پایم بگیر تا گالری پر حادثه ی دیشب و این نمایشی که با نمایشنامه ی من نمیدانم سر انجامش چه خواهد شد! نمیدانم از کدام بگویم نارنجی جآن... نمیدانم....
    نارنجی جآن جناب قرمز را میشناسی. احتمالال خودت هم در آن کلاس که تک دیوار مقابلش رو به منظره ی اسقاطیِ حیاط دانشگاه است با پس زمینه ی ساختمان سازی باید دید باشیش. در هر حال جناب قرمز... نمیدانم چند روزیست ذهنم درگیر جناب قرمز است حال و اوضاعم را نمیدانم. نکه خدایی نکرده گوش شیطان کر شیدایش شده بشم ها...نه... جناب قرمز نمیدانم چطور بگویم... شاید منه آرمانیِ مرا در خود دارد. تمام دوران عمرم خواستار این بودم که کسی مثل اوش وم و او حالا مقابلم است با تماما توصیفات و تفسیر ها و جمله بندی هایِ ریبا و عجیب غریبش که برایِ درک مضمونشان باید یک ساعت تا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه فکر کرد!
    جدی میگویم! فکر کن در گالری دیشب که از قضایِ روزگار کاری گروهی بود و یکی از اساتید هم آنجا حضور داشت جناب قرمز مشغول تحلیل یکی از اثار شد و ما متحیر و حیران با فکی منهدم شده نگاهش میکردی. گو اینکه استادی نود ساله دارد اظهار فضل میکند نه همین قرمز خودمان!
    آه گفتم گالری.. یاد چایِ آلبالو هایِ لعنتیِ شهرداری افتادم. آخ که نمیددانی چقدر میچسبد! دیشب بعد از فراغت محضِ گرفتن عکس برایِ استاد سبز رنگمان (آخ که چه عکس هایی شد) در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه شاید کمی اینور تر شاید کمی آنور تر به شهرداری رفتیم. هر آن کس که شهرداری رشت را بشناسد خوب میداند چه میگویم و خودت هم یکی از آنها. کمی آنسو تر از پیکره ی میرزا یک دکه ی کوچک با چسبناک ترین چای آلبالوهاست. نه اینکه واقعا چسبنده باشد ها...نه... چسبیدن از یک بعد دیگر... میچسبد صاااااااااااااااااف ته دلِ آدم و آرامش تزریق میکند به بند بند وجودت... آخ که چقدر جایت خالی بود. از آن سمت گم شدن ر کوچه پس کوچه هاِ یک وجبیِ شهر را در جوار دوست عزیز و ارزشمندِ قهوه ای رن یا شاید زرشکی.. اندکی تردید دارم... داشتیم و پیاده روی دو ساعته ای قبلا تجربه کرده بودیم. شاید هم بیشتر... در هر حال هنگامی که دوستان راتا ایستگاهی که به خوابگاه بیرون شهرشان میرفت بدرقه میکردیم و آخرین قدم هارا تا خوابگاه برمیگشتیم رسما خودمان را رویِ زمین میکشید! خانمِ صورتیِ چرک که تمام راه را به یاد دادن فحش هایِ ترکی به من و خانمِ شیری سپری کرده بود. مشعوف از فرایند پیش آمده با لبخندی معنا دار مارا در جهت دادن فحش هایِ ترکی به زمین و آسمان و سوز و سرما یاری میکرد!
    در این اثنا قوزک پایِ در حال شفایم باز انهدام یافته ساز مخالف میزد بماند که چه کشیدیم تا به خوابگاه برسیم و تاخیر نخوریم. شب بسیار به یاد ماندنی بود.
    ولی باز تو نبودی.... و این نبودن هایت عصبیم میکند!
    نمیخواستم این پست را به این چیز ها اختصاص دهم اما... دلم نیامد وقتی آنجایی از احوالم خبر نداشته باشی نیس که تلفنت رسما به گ... فنا رفته بابت همان!( تاثیرات خوابگاه... فحش هایِ خوبی یاد گرفته ام!:|)
    #نامه_ای_به_آقایِ_نارنجی
    #شقایق_ب
    پ.ن: لانگ دیس تنس فقط فاصله ی من و پاپوش هایم!
    پ.ن تر:حوصله ی ویرایش نیست.... شاید وقتی دیگر..
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,531
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا