دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته چمدان زرد | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Ghostwriter
  • بازدیدها 2,682
  • پاسخ ها 30
  • تاریخ شروع

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
سلام نارنجی جان.

چند روزیست که نَقل مکانم نُقل محافل شده!

میگویند چرا رفتم؟!

پاسخش را... بیا بگذریم از این جملات دلهره آور! از این در هم تنیدن هایِ بی‌فایده.

از این گره هایِ کور که افتاده میان روزگارمان.

اصلِ حالت خودت چطور است؟

شنیده ام که گفته اند که تایید کرده‌ای که تو هم قصدِ نقل مکان داری، میدانم رضایت هایِ کوچک را هیچگاه قبول نداشتی.

و شاید آن فرد نارنجی دوست که دختری در این حوالی باشد هم از همان رضایت هایِ کوچک بود!

اما برایِ من دیگر فرقی ندارد،

تو باشی..

او باشد..

من نباشد..

چمدان جمع خواهد شد، پر خواهد شد و من... کمی کم باد! مثل توپِ محبوبت کنجِ چمدان جای خواهم گرفت.
 
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    گاهی شده که دلت بخواهد از ته ته ته دلت از آن اعماق وجودت فریاد بکشی؟!
    فریاد بکشی و تمام حنجره ات را در راه خلاصی از شرِ تمام سکوت هایت پاره کنی؟
    سکوت هایم! آه امان از سکوت هایم که فریاد نشد تا خلاصم کنند. اما از این سکوت هایِ جانفرسا...
    امان از در خود ریختن ها، این حماقت آشکار..
    امان از من...
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چمدان زرد و شروع کردم،
    از شعرا و نویسنده ها پست ارسال کردم،
    یکم گذشت ب این نتیجه رسیدم که دل نوشته هایِ خودم و بذارم.
    به آقایِ نارنجیم نامه نوشتم، خاطره گفتم، برایِ خودم کیف کردم!
    اما الان.... میخوام یه کار دیگه با چمدان زرد بکنم!
    اینجا محل دل نوشته هایِ منه، و حالا... چی... میشه... اگه... این دل نوشته کمی انتقاد توش داشته باشه؟!:aiwaffn_light_blum:
    #نه_به_سیاه_خط_دار_شدن_شلتوک :aiwan_light_fffffblum:
    #پست_بعدی_soon_coming
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    یکی از تاپیک هایِ پر طرفداری ک میشناسم، تاپیک مسابقاته!
    مسابقاتِ مختلف، مسابقه هایی که متناسب با اعیاد و مناسباتِ روز، به روز رسانی میشه!
    مثلا امروز روز جهانیِ پرورش دام و طیوره یکی از کاربران خوش ذوق میاد یه مسابقه میذاره تحت عنوان:
    (گل و بته)(قلب تیرخورده)(ستاره)♤■●●مسابقه‌ی دلنوشته متناسب با دام و طیور(گل و بته)(قلب تیرخورده)(ستاره)♤■●●​


    پروسه‌ی نسبتا سنگینیم داره، دستِ زننده‌ی تاپیک هاشم درد نکنه که بندگانِ خدا همیشه بعد از زدنِ هر تاپیک پشت دستشونو نمک میپاشن که دیگه متکب چنین خطایی نشن!(اطلاع دقیقی از اینکه چرا نمک میپاشن ندارم، صرفا چون دوست داشتم گفتم! اگه خیلی کنجکاوید از یکی از نمک دستان نگاه بپرسید!) اما باز هم چند روز بعد با یه مسابقه‌ی دیگه شاهد هنرنمایی این عزیزان هستیم. البته تنوع مسابقاتیم خوبه خدایی، عکاسیو نقاشی و داستان نویسی و روزنامه دیواری(کمی قدیمی ها میدونن چی میگم) سرود و تئاتر و سینما و پرش از رو تاپیک با بز و مسابقاتِ تخصصیِ نقدِ برنامه هایِ شبکه چهار و اسکی از رو دیگر انجمن ها و ... اووو... کلی برنامه‌ی مفرح دیگه تو انجمن داشته و داریم!
    ولی... طرف صحبت من با اون دسته از عزیزانیه که تو مسابقات شرکت میکنن. شرکت کنندگان عزیزی ک به هر طریقی میخوان برنده باشن! خب منکر این نمیشم ک همه‌ی ما همیشه میخوایم برنده باشیم ولی یه عده بیشتر از بقیه، به حدی ک طرف برایِ برنده شدنِ یه مدال یک سانتی متری ۱۵۷ گیگ حجم خرج تبلیغ میکنه فقط!
    و خدایی، الله وکیلی حق این نو گلِ نو شکفته نیست برنده شدن؟!
    حالا این به کنار،
    تا حالا دقت کردین چ جو جالبی تو این مسابقاتی ک زننده‌ی تاپیکش با یک فونت بولد و قرمز رنگ با لحنی جدی و ساواکی گونه نوشته:
    "حق تبلیغ دارید به شرطی ک نگید کدوم اثر برایِ شماست"، برقراره؟!

    یعنی تعداد آرارو نگاه میکنی میبینی جلل عجایب! طرف با ۴۰ تا رای از رقبا افتاده جلو! و انتظار داری ک با دیدنِ متنش(تحت عنوان مثال عرض میکنم) یه ۲۵۰ ولتی برق از سرت بپره در حالی که دستات رو موس میلرزه به قدرت خداوند در آفرینش چنین نویسنده ای ایمان بیاری!
    ولی امان از روزی ک با دیدن متن طرف رسما رو به تشنج و تباهی میری!
    چیزی ک از رایِ ملت انتظار داری شاهکار در حد شوپنهاورِ ولی چیزی ک از خودِ متن بر می آید انشاء یک نونهال در کلاسِ درس میباشد(توهین به نونهالان نباشه، انشاء این نونهال و خواهرِ ۶ ساله‌اش نوشته، هر کس هم بگه بچه شیش ساله انشاء نمینویسه میدمش دست نویسنده اون رمانِ ک گفته بود طرف با ۱۴ سال سن استاد دانشگاه بود!)

    من نمیدونم واقعا سلیقه‌ی من خیلی تباهه؟ سلیقه‌ی شما خیلی تباهه؟ زمین کجه؟ مدیرا قادر به چک کردن سوشال نت ورک‌ها نیستن؟ مردم لمپن پسند شدن؟
    آقا اگه سبکِ لمپنیسم نوین خیلی طرفدار داره بگید ماهم از قافله عقب نمونیم، تک خوری کنید انشالله گیر کنه آنجا ک نباید هاا... از من گفتن بود!

    به کدامین سو داریم میریم آخه؟!
    هدف مسابقات چیه؟!
    وقتی قرار بر اینه که کسی ک حقش نیست، صرفا به جهت تعداد دوستاش برنده بشه چرا اصلا مسابقه برگزار میکنیم؟ خب بریم خیلی شیک و های کلاس ببینیم دنبال کننده هایِ کی تو نگاه بیشتره مدال یا حالا هر چیزی ک جایزه اش هست تقدیمش کنیم دیگه! این چیپ بازیا چیه، مسابقا میزنین زمان خودتونو، شرکت کننده هارو حروم میکنید؟!

    پ.ن: البته در تمام این عرایض بنده تعداد معدود و اندک شماری استثنا موجود است ک نباید فراموش شود‌.
    پ.ن: انشالله آنهایی ک حقشان نبوده و برنده شدن، مدالشان گیر کند آنجا ک نباید و من الله توفیق!:/
    #شوخی؟!_ نخیر!_کاملا_جدی!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به آدما نباید زیادی نزدیک شد، نباید دقیق شناختشون. آدما از دور و با تموم راز هایِ مگویِ درونشون قشنگن، با ابهاماتی که از دور دارن جذابن. وقتی بهشون نزدیک میشی و تصورات زندگیت با یک شوخیِ زننده به واقعیت نزدیک میشه، وقتی حبابِ زیبایِ اطرافت میترکه و تو میمونی با این تصویرِ شفاف از حقیقت، اون زمان... دقیقا اون زمانِ که میفهمی در رابـ ـطه با آدما همیشه باید مرز داشت. یه سری مرز مشخص که هدفشون صرفا محافظت از خودته.
    من اون زمان این و نمیدونستم اما الان به قدری خوب نسبت بل این مسئله واقفم که به آبی بودنِ آسمون تو یه صبحِ آفتابی!
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آقا ما بعد چند روز و اندی آمدیم نگاه، آنچنان شوک شدیم که رنگ از رخسار مانیتورمونم پرید چه رسد به خودمون! o_O
    آقا رنگ دیگه نبود به گروه کاربریِ ما بدید؟ همون مشکیِ خنثیِ خاصِ زیبا چیش کم بود رنگ بلوبریمون کردید؟!:aiwan_light_sddsdblum:
    ناموسا چرا اینکارو میکنید؟:aiwan_light_sddsdblum:
    تنها دلیلی که من فعالیت نمیکردم تو انجمن این بود که رنگم مشکی بمونه عامو!:aiwan_light_sddsdblum:
    اینو نمیگم که مسئول محترم خدایی ناکرده در انتخاب رنگ‌ها کمی سلیقه به خرج بده ها... نه!
    این جسارت هارو من زمانی به خرج میدادم ک اون مشکیِ ژذاب بهم اعتماد به نفس میداد.:aiwan_light_cray: با این رنگِ جلفِ اکوری پکوری فقط میتونم شیفته‌‌ ایشون بشم و از پشت همین تریبون براش قلب صورتی بفرستم!:aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_light_sddsdblum:
    #رنگ_ژذاب
    #گروه_کاربری
    #قلب_صورتی
    #مسئول_خوش_ذوق
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اینکه تو سکوت شب، زیر لب زمزمه کنی و سیگار دود کنی. حتی اگه به فاصله‌ی دو تن از من باشی، چیزی عوض نمیشه!
    این سکوت، این سیاهیِ به قیر نشسته تو هوا،
    این هوا
    این هوا
    این هوا
    این هوارو باید بریزی تو شیشه درشو یه جوری ببندی که نم پس نده. که نفس هایِ تو توش بمونه.
    این شهر و نباید راه بری "خاکستری" باید نفسش بکشی!
    به تعداد تک تک قدم هایی که اینجا برداشتی و با لـ*ـذت ازش کام نگرفتی مدیونی پسر!
    این شهر لعنتی نمیدونم چی داره توش که آدمو اینجوری پا بند خودش میکنه که بعد این همه سال هنوزم بهش فکر میکنم و تورو به فاصله‌ی دو تن از خودم میبینم، حتی اگه اونجا نباشم‌.
    حتی اگه یه جایی باشم خاکستری تر از تو. تویی که فقط هستی صامت و ساکت و تنها کاری ک میکنی راه رفتن به فاصله‌ی دو تن کنارِ منه.
    تویی که حضورت معذب کنندس اما احساسی میگه شاید این معذب شدن ها لازمه، حتی اگه به فاصله‌ی دو تن باشه.

    تو سمتِ چپ راه میرفتی و من سما راستشون، بعد جاها عوض شد و من افتادم سمت چپ. جلو تر راه رفتم شاید تو هم بیای ولی تو سیگار لای انگشتات بود و تنهایی راه میرفتی، بازم به فاصله‌ی دو تن.
    لعنت به این دو تن!
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    جناب نارنجی عزیز،
    مدتیست که پِی‌یَت را نگرفته‌ام، نه اینکه به یادت نباشم ها، نه ! راستش دلش را نداشتم، خوب میدانی که دیوانگی هایِ یکباره(درست شبیه همین یکی) از من هیچ بعید نیست.
    نارنجی جآن، رفیق جآن، یک هفته‌ پیش بود که دلم هوایِ آن شهر مضخرف ابری با آن باران هایِ یکباره‌ی مسخره را کرد. همان باران هایِ یکهو که هوا دلش میگرفت و به پهنایِ آسمان اشک میریخت، همان باران هایِ لاکردار که سنگینیشان هنوز هم درست رویِ شانه هایِ من است. همان عطرِ دلچسبِ خاک ک رویِ موهایِ نمدارت به جا می‌ماند یا عطرِ کمرنگ پیراهنت که در آن باران شدید، به وقته دیوانگی در بن‌بستِ شهید غیبگو به مشام میکشیدم.
    یادت هست؟ بن‌بست را میگویم! یک خانه‌ی کلنگی با درخت یاسی که دیوارِ آجریش را گرفته کنجِ سمتِ چپش ساکن بود. یک پیچ ملایم بن‌بست را به کوچه وصل میکرد و اصولا کسی در آن بن بست رفت و آمد نداشت. پاتوق مناسبی بود برایِ رفقا که در ماه رمضان به ترتیب تکیه بزنند به دیوارش و سیگاری دود کنند یا برایِ ما. برایِ ما! هنوز لفظ مارا دوست دارم... نارنجی یادت هست در همین بن‌بست بود که برایِ اولین بار "گُلی" خطابم کردی؟ یادت هست گفتم: آخر گلی هم شد اسم؟
    و تو آن لبخندِ بزرگت را ول دادی و روحم را نشانه رفتی؟ یادت هست کافه‌ی خاک گرفته‌ی عمو رضا را؟ در همان کوچه‌ی منتهی به بن بست بود، اصلا همان کافه مسبب پیدا کردنِ این بن بست شد! شهید غیبگو! بن بست شهید غیبگو! یادت هست صبا مینالید که کاش بن بست حداقل یک اسم لطیف تر داشت و تو میخندیدی که لااقل کلیشه نیست؟ چه کسی فکرش را میکند کوچه‌ی شهید غیبگو چه چیز هایی را به خود دیده؟ چه خنده ها چه گریه ها چه لبخند ها چه نگاه ها چه حرف ها و چه زمزمه هایی را به خود شنیده و در خود جای داده است؟
    یادت هست به وقتِ صلات ظهرِ سیزدهم اردیبهشت باران میبارید؟ چتر نداشتیم چون صبحش هوا آفتابی بود، به عصر که نزدیک شدیم رفقارا خانه‌ی محمد جا گذاشته زدیم به خیابان، به بن بست و با آهنگ هایی که فکرش را نمیکردیم یک دلِ سیر رقصیدیم!
    کسی نبود که با ما کار داشته باشد. از معدود دفعاتی بود ک حس آزادی و امنیت را بدون استرس داشتم.
    به اینجایِ کار که میرسم نمیتوانم نگویم از عمو رضا، کافه‌چیِ محبوب که نه... منفورِ کافه دژاوو! آخ که چقدر قیافه‌ات خنده دار میشد وقتی به مدال هایِ رویِ پیراهنِ رضا که در فضایِ نیمه تاریک کافه برق میزدند نگاه میکردی و زیرِ گوشم به زمزمه قسم میخوردی که یقینا یک پایش چوبیست!
    عمو رضا لنگ میزد، هفته‌ی پیش هم میزد، هنوز هم میزند. حتی همین حالا که چایِ آن پسرک عینکی که لم داده رویِ آن مبلِ زهوار در رفته‌ی عسلی رنگ را میبرد هم لنگ میزد!
    یادت هست بویِ سیگارش از شعاع ده کیلومتری هم به مشام میرسید؟ پس حال مرا دریاب وقتی چند دقیقه‌ی پیش کنارم آمد و با لحنِ جدی و لحجه‌ی غلیظ گیلکیش تهدیدم کرد که اگر بار دیگر بدون تو بروم دیگر راهم نمیدهد...!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    شاهین: من شبها میومدم موهاتو لمس میکردم، به پلکات و بینی استخوانیتو و مژه هایِ نارنجی رنگت دست میزدم و اجزایِ صورتتو بعضی وقتا تک تک و گاهی باهم نگاه میکردم.
    بعد میرفتم و تو غار تنهاییِ خودم ساعت ها خاطراتمونو مرور میکردم.
    خاطراتی که رمانتیک نبودن، اما به قدری واقعی و شفاف بودن که روحمو میسوزوندن.
    عطرین، تو رویا بودی و منِ خواب زده اسیر بیداری!
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نمیدانم از چه بگویم.
    حتی نمیدانم از که بگویم!
    این روز ها، هوا هوای غم است. روز هایم بوی مرگ نمیدهد اما زنده هم نیست.
    درواقع دلمان زنده به دلی نیست.
    فکر می‌کردم، نارنجیِ دنیایم را یافته ام.... اما... توهمی بیش نبود!
    نه او نارنجیِ من بود و نه من دختر روز های سرد و برفی او.
    به قول بزرگی که اکنون به خاطر ندارم:
    "چون احتیاج داشتم که دوست داشته شوم فکر کردم که دوستش دارم."
    اما نه من او را میخواستم و نه او.
    فکر می‌کردم نارنجی رنگ من است... اما اکنون شک دارم، به قداست و جسارت رنگ نارنجی شک دارم.
    به عطر نارنگی در زمستان سرد شک دارم.
    به روز های آرامی که داشتم هم شک دارم.
    همین چند روز پیش بود که عطرش را به وانیل تشبیه می‌کردم و حرارت دستانش را نرم و ملایم چون بازی انگشتانی با شن های لطیف ساحل.
    روحش را بزرگ و عمق قلبش را اقیانوسی وسیع.
    از چشمانش از من نپرسید، راز چشم هارا هیچگاه نفهمیدم...
    هنگامی که صحبت از نگاه است قضیه با فیلم و کتاب ها کاملا توفیر دارد. من زبان چشمانش را بلد نبودم، شاید هم به حد کافی نگاهشان نمی‌کردم.... نمیدانم.
    هر چه بود، آن چشم ها راز خود را به گور نه... پیش فرد دیگری عیان خواهند کرد.
    فردی که من نیستم.
    دختری که احتمالا رپ گوش میدهد و ورزش می‌کند.
    شاید هم از آنهایی باشد که افکار رادیکالیشان در بند بند جمله بندی هایشان عیان است.
    نمیدانم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,531
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا