دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته چونین گفت نسترن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
مقایسه مبینا و زهرا درد آور است

این مبینا است. اوه ... یادم رفت که اینجا برنامه تلوزیونی نیست. مبینا شانزده سال دارد.
امروز آمد و به من گفت که برای اولین بار در عمرش یک کتاب خوانده است.
آن کتاب را هم قبل عید از کتابخانه مدرسه به او امانت داده بودم و با این که نخوانده بودمش تبلیغش کردم تا مبینا بخواندش.
امروز اگر حال دیگری داشتم می خندیدم و ذوق می کردم. اما آن حال عجیب سراغم آمده بود و باعث شد که تا چند دقیقه به صورت او نگاه کنم و به فکر فرو بروم.

دیروز جا به جایی داشتیم. ساعت آخر بود که ما به کلاس هفتمی ها رفتیم و آن ها به کلاس ما آمدند
.
وقتی پشت میزم نشستم زیر میز جلویی یک کتاب پیدا کردم.
می دانستم چیزی که برای من نبود را نمی بایست بردارم اما با این فکر که کتاب چیزی خیلی بهتر از چیز است خودم را قانع کردم و برش داشتم.
برای اولین بار در عمرم جذب یک کتاب فلسفی شدم و ترغیب شدم که برای کیست تا آن را قرض بگیرم.
اما اثری از نام صاحب او نبود. فکر کردم که صاحبش یکی از آن دختر های کم فکر است که ارزشی برای کتاب قائل نیست و ممکن است
که حتی آن را به رایگان به من بدهد تا برای خودم باشد.
چون او کتاب گرانبهایش را همین طور رها کرده بود. به هر حال یادداشتی نوشتم و روی جلد کتاب گذاشتم.
زنگ که خورد دختری کوتاه قد و اخمو را دیدم که نفس نفس زنان وارد کلاس شد و به طرف ما آمد.
کتاب را از روی میز رو به رویم برداشت و کاغذ یادداشت مرا بی آنکه بخواند روی میز گذاشت.
داشت می رفت که صدایش زدم. به سختی با او ارتباط برقرار کردم و کتاب را از او قرض گرفتم.


نامش زهرا است. زهرا سیزده ساله است و کتابی می خواند که من در این سن با نوع آن آشنا شده ام.

مقایسه مبینا و زهرا کار راحتی است. اما اثری که بر مغز می گذارد و هضمش سخت است.

مقایسه مبینا و زهرا، اگر در حال دیگری بودم فقط در حد اخلاق و چهره بود.

اما حالا که در این حال هستم، مقایسه مبینا و زهرا درد آور است.

96/1/15
 
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شانزده تا نه ماه!

    بی بی مادرم، که مادرِ مادرِ مادرم می شود سختی های زیادی کشید.
    هیچ وقت پای حرفهای ناتمامش ننشستم اما کمابیش از دختران و نوه هایش شنیده ام.

    هیچ کدام از بلاهایی که به سرش آمد برایم مهم نبود. اما یکی اشان در من اثر زیادی داشت.

    بی بی جان، اکنون هشت فرزند دارد که الان هر کدامشان حداقل شش فرزند دارند.
    بی بی جان، هشت فرزندنش را در خردسالیشان از دست داد و اکنون هشت فرزند دارد که فقط چهارتایشان تا کنون برای او دردسر درست نکرده اند.

    بی بی جان، بیشتر از شوهرش که حالا زیر خاک است کار می کرد.
    صبح زود خوراک ها را می پخت و خوراک نهار را قبل از ظهر به آن هایی که در زمین مشغول زراعت بودند می رساند.
    تا غروب در زمین کار می کرد و شب همراه همه بر می گشت.

    آن وقت شانزده بار نه ماه سختی را تحمل کرد و در آن وضع درد کشید و هیچ نگفت.
    شانزده باری که هشت بارش پوچ شد و حاصلی جز غم و درد و رنج نداشت و هشت بار دیگری که فقط چهار تایشان به درد بخور بودند.

    وقتی این هارا شنیدم کنجکاو شدم که بدانم در مورد شوهرش چه فکری می کند.
    فکر می کردم مثل آن چهار فرزند نا اهلش نفرینش می کند اما آخرین باری که دیدمش، فهمیدم که هنوز هم عاشق شوهرش است.

    عاشق شوهری که تریاک می کشید اما نماز را ترک نمی کرد.

    شوهری که کار نمی کرد و پول درست و حسابی در نمی آورد اما سرش همیشه جلوی همه بالا بود.

    شوهری که همه افراد خانواده را به دین شناسی فرمان می داد ولی از آن طرف دستگاه ویدئو که غیر قانونی بود وارد خانه می کرد.

    نمی دانم که بی بی جان چگونه عاشق این مرد ماند، با این که شانزده بار به اندازه نه ماه اذیتش کرد. نمی خواهم هم بدانم. اما برایم جالب است.
    شاید چون شوهرش مثل شوهر خانم های همسایه کتکش نمی زد.
    نمی دانم چه درس هایی باید از این مسئله بگیرم. خیلی درس ها می توان گرفت که من در بین آنان گم هستم. اما ...

    * گاهی نباید زیادی فهمید!
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    حتی با مهر دو طلاق در شصت و یک سالگی!

    مادربزرگ می خواهد در سن شصت و یک سالگی برای بار دوم طلاق بگیرد و برای بار سوم ازدواج کند.
    بار اول که می خواست طلاق بگیرد داماد بزرگش نمی گذاشت و حالا فرزندانش نمی گذارند.

    مادربزرگ زن آزادی است. وقتی مخالفت همه را دید و متوجه تحریم فرزندانش شد، به فرزند اولش زنگ زد و گفت که
    زن آزادی است و هر کاری که بخواهد انجام می دهد و نیازی به اجازه کسی ندارد.

    آن فرزند بزرگ پدر من بود. از او پرسیدم که چرا مانع کار مادربزرگ می شود؟

    گفت که برای آینده من و خواهرم نگران است. نمی خواهد وقتی خانواده پسری می خواهند درباره ما برای ازدواج تحقیق کنند متوجه شوند که مادربزرگمان سه بار ازدواج کرده است.

    حال من و خواهرم بی صبرانه منتظر طلاق مادربزرگ از حاجی هستیم. می دانیم که حاجی او را اذیت می کند.
    بیست سال از مادربزرگ بزرگ تر است و با این که با ما مهربان است با او بدرفتاری می کند. مادربزرگ حوصله غرغر او را ندارد.

    ما منتظر طلاق هستیم تا خانواده آن آقا که برای تحقیق می آیند، بدانند که طلاق برای ما عادی است.
    مثل مادربزرگ با همه چیز می سازیم اما اگر جلوی ما برای رسیدن به آرزوهایمان را بگیرند به دادگاه مراجعه می کنیم.

    مادربزرگ به ما این را یاد داد. یاد داد که چگونه اینگونه خوشبخت و همیشه شاد باشیم. چون خودش همیشه می خندد.

    اما ما از مادرجان چیزی یاد نگرفتیم. مادرجان سالهاست که با پدرجان زندگی می کند و زجر می کشد.
    سال هاست که فقط عید ها خنده بر لب مادرجان مهربانم می بینم.

    دوست ندارم که ما از مادرجا
    ن چیزی یاد بگیریم. مادربزرگ هم همه چیزش برای یادگیری خوب نیست.

    همین که پی رویا رفتن را یاد بگیریم کافی است. اینگونه می توان خوشبخت بود. حتی با مهر دو طلاق در شصت و یک سالگی!
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    در کیفم برای خرید آن تی شرتی که نظرم را جلب کرده بود بیست تومان داشتم.
    وارد مغازه شدم و با شوق و ذوق مستقیما به طرف همان تی شرت رفتم. مغازه خلوت و ساکت بود.
    من حتی به فروشنده سلام هم نکرده بودم. برگشتم و خواستم از او قیمتش را بپرسم اما رویم نشد.
    حالا که از نزدیک به تی شرت نگاه می کردم شیک تر و گران تر به نظر می رسید.
    ترسیدم که قیمتش بالا تر از مقدار پول در کیف من باشد و من نتوانم مثل همیشه جلوی افسردگی را که به صورتم هجوم می آورد را بگیرم.
    واهمه من از رفتن آبرویم از کم پولی نیست.
    اتفاقا در جامعه ای که مردم پول ندارند اما برای خوب نشان دادن حالشان بیشترین پول را برای لباس خرج می کنند، ساده بودن محشر است.
    واهمه ام از این است که ... بیخیال. مهم نیست.

    این حس همیشگی ام، مرا به یاد دیروز انداخت. در جیب بابا ده تومان بود.
    بانک ها تعطیل بودند و ما آمده بودیم که بستنی بخوریم. بابا مثل همیشه نمی خندید.
    با ما در مورد طعم اسکوپ های متفاوت بستی لیوانی مان حرف نمی زد. زود تر از همه بستنی اش را خورد و رفت که حساب کند.
    حرکاتش را زیر نظر داشتم. سخت بود. باید خدا خدا کنی که قیمتش بالاتر از پول در جیب تو نباشد.

    من این حس بد را همیشه وقتی تنها هستم دارم. اما بابا هر وقت با ما هست این حس را پیدا می کند.
    من تنها اینقدر اذیت می شوم و بابا جلوی ما...
    حتی فکر داشتن یک غرور مردانه و این شرایط ها عذاب آور است. خوشحالم که نه بابا هستم و نه بابا می شوم. نه بابا ... این حرف ها چیست؟ :)
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    یک عقیده چرت روانشناسی!

    هر کی که کتاب نمی خونه، شادِ. اکثر مواقع می خنده. اگه یه مشکلی براش پیش بیاد همه عالم و آدم می فهمن.
    از دیگران انتظار کمک داره. حتی اگه خودش هم حواسش نباشه یهویی اخبار و اسرار زندگی دیگرانو پخش می کنه و اعتقاد داره که
    این همون یادکردن از یه عزیزِ که خیلی وقته فلانی ندیدتش. دیدم که میگما!

    بر عکس اون، هر کی که بیش از حد کتاب می خونه، بعد مدتی اخلاقش تغییر می کنه.
    کم حرف و متفکر می شه. نگاهش همیشه محزون می شه و مشکلاتش رو به کسی نمی گـه. چون فکر می کنه باید خودش تنها اونارو حل کنه و این یعنی استقلال و وابسته نبودن.
    آدمایی که کتاب می خونن،یا آدمای اطراف براشون مهم نیستن. یا اگه هستن خیلی مهمن. یعنی توی دوست داشتن حد اعتدال ندارن.
    مدام در حال تغییرن اما یه چیز هست که هیچ وقت توشون عوض نمی شه. اونم تکیه به خودشونه و این که هیچ وقت هیچ جا حرفی از دردشون نگن.دیدم که میگما!

    نمی دونم چرا، اما این قضیه کاملا درسته. هر کیو که دیدم همین طور بود.
    اون آدمهایی که بیست سال ازم بزرگ تر بودن و این قضیه در موردشون صدق نمی کرد، بعد مدت ها می فهمیدم که تو جوونی خوره کتاب بودن.
    بازم این قضیه درست در میومد. عجیبِ!

    این بود عقیده روانشناسی من /:
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مسیر احتمالی زندگی تو :

    تا نوجوانی به رمان علاقه داری. بعد یکهو پرت می شوی در اقیانوس کتاب های روانشناسی و فلسفی.
    همان کتاب هایی که در نوجوانی نگاهشان هم نمی کردی در جوانی باعث آرامشت می شوند.
    لغت هایی که در نوجوانی حوصله ات را سر می بردند در جوانی تو را به تفکر وا می دارند.
    در این زمان و اوضاع از اجتماع که باشی، کم کم از همه چیز حوصله ات سر می رود. اگر حوصله ات هم سر نرود، خسته می شوی.
    خستگی بدتر از بی حوصلگی است! خستگی من که همیشه با درد روح و بدن همراه است. بلاخره از کتاب های فلسفی هم خسته می شوی.
    هندزفری توی گوشت می گذاری و به سقف خیره می شوی. اگر ساده باشی، عمو تتل گوش می کنی. اگر هم ساده نباشی، می روی توی فاز داداش یاس و دایی شاهین.
    با غم آنان ذهن خالی ات را پر می کنی و لـ*ـذت می بری. اگر ساده باشی، صدای نازک و گرم عمو تتل در قلبت نفوذ می کند.
    اگر هم ساده نباشی، با داداش یاس با درد اجتماع آشنا می شوی و فکر اینکه نمی توانی کاری انجام بدهی غمگینت می کند.
    و اگر بدتر از ساده نبودن باشی، صدای تیز و تند دایی شاهین مرحم زخم گوش لطیفت می شود.

    بعد مدتی از آن هم خسته می شوی. هندزفری را در می آوری و تلوزیون می بینی. مستند های جالبی پخش می شوند اما ذهن تو نمی تواند آن هارا بپذیرد.
    تو ذهنت را از رمان و داستان و مسائل روانشناسی و فلسفی و عشق و درد جامعه پر کرده ای.
    حتی نمی توانی یک کلیپ رقـ*ـص ببینی. چون بعد آن همه درد کشیدن و فرار از روزی که خستگی برسد، تحمل شادی را نداری.
    ذهنت پر است. مانند کاسکویی که توانایی یادگیری واژگان در ذهنش پنجاه تا است و بعد از آن دیگر یاد نمی گیرد. تو پیر شده ای. دیگر نمی توانی.

    و چون تا به حال زمانی از زندگی ات را صرف یادگیری یک فوت برای کوزه گری و پول در آوردن نکرده ای، طرد و تنها می شوی.
    تو زیاد تفکر کرده ای و به همین دلیل پیر شده ای. اما متاسفانه جامعه نیازی به متفکر ندارد. متفکر ها یا ترور شده اند یا خودکشی کرده اند.
    در هر صورت زیر خاکند و آثارشان به جاست. جایی برای تو نیست. برای همین برای تنفس به پارک می روی و یک هو سیگار را روی لبت می بینی و دود راه همان تنفست را می بندد.
    و این گونه می شود که تو که خود از درد اجتماع می نالیدی، به درد های جامعه اضافه می کنی و خودت هم می شوی یکی از آن ها.
    یک معتاد که به قول خانم فولادوند، اندیشه اش در کماست!

    این هارا نگفتم که نا امید شوی. اگر امید داشتی و داری، هرگز عاقبتت این نمی شود.
    اگر این شد، برای تو که امید داری راه نجات هست.
    اما تو که امید نداری، گله نکن. برای تو، در همه مراحل زندگی ات چیزی بود که امید را یادت بدهد.
    حتی در آهنگ های پر از درد داداش یاس و دایی شاهین. تو اگر می خواستی یادبگیری یاد می گرفتی.
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    بعضی آدما انگار الکی دوستت دارن. بهت توجه دارن و جوری ساده و راحت علاقه اشون رو ابراز می کنند انگار که تو هم باهاشون احساس راحتی می کنی.
    دو سال از خودم کوچکتر بود اما از علاقه بی دلیلش بهم محبت می کرد. می تونست این علاقه رو جور دیگه ای ابراز کنه .. اما نمی تونست.
    ابراز علاقه رو اینجوری یاد گرفته بود و من درکش می کردم. اما تحملش آسون نبود. اونی که باهاش راحت بودم و یک سال باهام تفاوت داشت دستشو دور گردنم نمی انداخت.

    اما اون می انداخت. به حقوق و افکار و آداب رفتار با یک خانم آشنا بود اما فکر کنم اون خانم رو اروپایی تصور می کرد.
    دویدم تا شونه امو از زیر دست سنگینش خالی کنم. سختم شده بود. فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه. با نگاه اذیت نمی شدم. شاید عادت کرده بودم اما تماس ... سخت بود.
    با این که می دونستم افکار و رفتار و نیت اون مثل برادرمه. اما دستش و پوستش برام نا آشنا بود. نمی شناختمش و این منو اذیت می کرد.
    وقتی توی بازی پرتقال رو به طرفم پرت کرد، پرتقال به استخون قفسه سـ*ـینه ام خورد و اونقدری درد گرفت که نتونستم برای چند لحظه نفس بکشم اما چیزی نگفتم.
    چیزی نگفتم و گفتم که درد نگرفت تا هیچ کدومشون، مخصوصا اون بیش از حد بهم نزدیک نشن.


    اخم نمی کردم تا بهم نگه چی شده. زیادی نمی خندیدم تا ازم نترسه قضیه چیه. بغ نمی کردم تا کنارم نشینه.
    تنها جایی نمی رفتم تا کنارم نیاد. از اون نمی ترسیدم. از خودم می ترسیدم. توانایی فهمیدن چیز های جدید و وارد شدن به یه ماجرای جدید رو نداشتم.
    من زیادی درگیر مسائل می شم!
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    گاندی بیچاره!

    دوست صمیمی ام، از من نام کتاب جدیدی که امانت گرفته ام را می پرسد. مدام برایش تکرار می کنم که نامش گاندی است. اما باز می خندد و می گوید : گاندیگ؟!

    کلافه می شوم و سه بار پشت هم فریاد می زنم : گاندی، گاندی، گاندی

    باز هم می خندد. تعجب می کنم. کلاس شلوغ نیست که او نتواند صدایم را بشنود. و باز هم تعجب می کنم. چطور او گاندی را نمی شناسد؟
    شاید باید به نحو دیگری سوال بپرسم.
    چرا او گاندی را نمی شناسد؟

    برداشت آزاد
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شخصیتت را با توهین با خاک مساوی می کنند و ...

    در کتاب مطالعات اجتماعی خواندم که اگر بخواهیم اجتماعی شویم و یا در جامعه پذیرفته شویم و به خوبی رابـ ـطه اجتماعی برقرار کنیم، باید همرنگ جماعت باشیم و از آداب و اصول پیروی کنیم.

    این سوال برایم پیش آمد : حتی اگر این آداب و اصول به ضرر ما باشد؟

    نه تنها بر ضرر ما، بلکه بر ضرر تمامی هم جنسان ما!

    پدر می گوید همرنگ جماعت باش. اما خواهر نظرش متفاوت است. مادر هم که یاد گرفته که باید برای حفظ آرامش همه چیز را پذیرفت. حتی اگر آن چیز نادرست باشد.

    به من در کودکی یاد داده اند که باید برای مطلوب بودن، همرنگ جماعت باشم. اما خودم در نوجوانی یاد گرفته ام که :
    "رسالت یک انسان برای رسیدن به آزادی در صف ایستادن نیست بلکه برهم زدن صف است." فرمانده چگوارا

    در مقاله ای خواندم که برای گرفتن حق یا حتی اعتراض کردن به یک ناحقی، انسان مورد تحقیر قرار می گیرد. اگر زنی بخواهد فحش بدهد، مردم می گویند که یک زن خوب فحش نمی دهد.
    اما من می گویم که چرا باید اخلاق و رفتار یک انسان بر اساس جنسیت او آزموده شود؟ مگر این طور نیست که همه ما انسانیم و آزاد آفریده شدیم و حق آزاد بودن داریم؟
    چه چیزی شما را پایبند می کند؟ برهم نزدن آرامش جامعه یا آرامش خودتان در جامعه؟

    پدر امشب در گفتگویی که هیچ ربطی به این مسائل نداشت، به اندازه سی ثانیه در مورد نکته ای صحبت کرد که کسی غیر من به آن توجهی نکرد.
    فکر نکنم که خودش هم متوجه تاثیر حرفش بر من شده باشد چون احتمالا خودش آن را از یاد بـرده.

    گفت که در این جامعه یا هر جامعه دیگری اگر بخواهی پا از حد طبیعی و معمول هم جنس خودت در جامعه فرا تر بگذاری باید خیلی چیز ها را تحمل کنی.
    باید تشر بشنوی. باید تحقیر شوی. باید خورد شوی و دوباره خود را بسازی. شخصیتت را با توهین با خاک مساوی می کنند و ...

    تمام جمله پدر همین بود و همین جمله، روحیه مبارز مرا بیدار کرد.
    این تشر و توهین و تحقیرها یا کار حسودان است و یا کار کسانی که نمی خواهند تو را بالاتر از مقام دیگر همجنسان و یا حتی بالا تر از جنس خودشان ببینند.
    و یا آنان که به حقوق تو آگاه نیستند و می خواهند به جرم نا آگاهی خودشان تو را از حقت محروم سازند.
    به هر حال همین اینان دشمنان تو هستند. اما باید تحمل کنی. گاندی هم این گونه بود. صبر و بردباری زیادی در مقابل توهین و تشر داشت.
    او سیاه پوست بود و به مکانی رفته بود که حق مسلم او را نادیده می گرفتند. به جرم رنگ پوستش در هتل به او اتاق نمی دادند. نمی توانست در سالن غذاخوری عمومی بنشیند.
    خدای من، او یک وکیل و فرزند یک وزیر بود. حتما اگر ما و شما بودیم تحمل نمی کردیم و همه را به گلوله ترور شخصیت می بستیم. مگر نه؟ اما او تحمل کرد.
    در آفریقای جنوبی برای هندیان انجمنی تشکیل داد و حقوق آنان را به آنان یادآوری کرد و از دولت آنجا خواستار آن شد. دیگر آن موقع کسی به رنگ پوستش نگاه نکرد.
    با خشم فقط خشم را به ارمغان می آوری. گاندی، سمبل تلاش و بردباری است. من اعتقاد دارم که یا نباید وارد مسئله ای اساسی شویم، و یا اگر شدیم حق عقب نشینی از آن را نداریم.
    چون حداقل یک نفر به ما امید بسته است و ما در قبال او موظفیم. یا شکست بخور یا پیروز شو.
    مانند بازی ورق، حق ترک کردن نداری. یا برنده می شوی یا بازنده. اوه، تو حق خودکشی هم داری. مانند بزدلان.

    خیلی ها تاب و توان این توهین ها را ندارند. آرامش روح و روان را بر هر چیزی مقدم می شمارند و همین باعث پس رفت می شود.
    گر چه که عدم پیشرفت و ثابت باقی ماندن هم به عقیده من همان پسرفت است!

    شاید دلیل این همه سال خاموشی، نا آگاهی مردم از حقوقشان است. اگر من بدانم که چنین حقوقی دارم حتما به محرومیت از آن اعتراض می کنم و خواهان آن می شوم.
    کسی نیست که هر زمان و هر لحظه حقوق مرا به من یاد آور شود. پس خودم باید برای کسب آگاهی از آن تلاش کنم.
    اما اگر از حقوق خودم آگاهی نداشته باشم، کلاهی که بر سرم می رود تقصیر خودم است. چه کسی منکر آن می شود؟
    من خودم می توانستم حقم را بگیرم اما نگرفتم. شخص خیر خواهی هم برای کمک به منِ نادان نبود. مقصر چه کسی غیر از من است؟

    عده ای نا آگاهی از حقوق را به دانستن آن ترجیح می دهند. به این دلیل که اگر بدانی و به تو اعطا نشود ناراحت می شوی.
    پس بهتر است ندانی تا آسیب روانی و روحی نبینی! چنین عقیده ای در مخیله من نمی گنجد. ذهن من قدرت درک این جمله را ندارد. چگونه؟ چرا؟
    به نظرم این عقیده نا امیدان است که باعث نا امیدی خیلی های دیگر از سربازان یک سپاه می شود. چنین افرادی چوب لای چرخ کار می گذارند!

    فرو کردن سر در برف مانند کبک. چه کسی ربط این مثل به ماجرا را می داند؟
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خون در ازای خون

    امروز ساعت هشت صبح، یک جوان بیست و دو ساله را اعدام کردند.
    آن جوان یک سال و نیم پیش جوان دیگری را در محلشان کشته بود و مادر آن جوان به هیچ چیز جز حکم قصاص راضی نمی شد.
    یک سال و نیم گذشت و امروز صبح جوان قاتل بیست و دو ساله، به خواسته مادر مقتول در همان جایی که پسرش را کشته بود اعدام شد.
    مادر داغ دیده کفش های پسرش را پوشید و بر خون ریخته شده از قاتل قدم گذاشت.
    حاضری که این را برایم تعریف کرد، گفت که هدف مادر مقتول از این کار آرامش یافتن پسرش بود.

    با خودم فکر می کنم. چگونه داغ دیدن یک همسر و یک فرزند می تواند باعث آرامش دیگری شود؟
    آن جوان بیست و دو ساله قاتل، همسر و فرزند داشت. شب قبل را چطور گذراندند؟

    نمی دانم دلیل این حکم مادر مقتول، خرافات بوده یا جهل و یا دانش.
    اما هر چه بود حاضرم شرط ببندم که او اکنون آرام نیست. نه او آرامش دارد و نه روح پسرش.
    این طور که پیداست فقط جوان بیست و دو ساله در مکانی که یک سال و نیم پیش پسری را کشته بود، جان باخت و آرام گرفت.
    قدری از خونش هم نصیب ته کفش پسری شد که کشته بود.
    چه مثل مسخره ای است، خون در ازای خون!
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,530
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا