داستان مهربانی

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
علی دانش آموز کلاس چهارم دبستان بود و در یک مدرسه ی خوب درس می خواند. او خواهر و برادر نداشت. پدر و مادرش هرچه می خواست برایش می خریدند.او همه چیز داشت: کامپیوتر، تبلت،یک اتاق قشنگ با تخت خواب و کمدهای لباس و اسباب بازی و یک کتابخانه ی کوچک پر از کتاب های خوب و مفید و سرگرم کننده. اما او همیشه ناراضی بود و خیال می کرد هنوز خیلی چیزها را ندارد. برای همین بیشتر وقتها خوشحال نبود. بیشتر بچه های مدرسه مثل او بودند. همه ی آنها کیف و کتاب و کفش و لباس و خوراکی های خوب داشتند و شاید خیال می کردند که همه ی بچه های دنیا مثل آنها هستند.
یک روز زنگ انشا خانم معلمشان از آنها خواست بنویسند که چه کارها یا چه چیزهایی آنها را خیلی خوشحال می کند؟ علی مدتی فکرکرد و بعد توی دفتر انشا چیزهایی نوشت و به خانم معلم داد. خانم معلم انشای همه ی بچه ها را جمع کرد و زنگ بعد که بچه ها برای ورزش همراه معلم ورزش به ورزشگاه رفتند، همه ی آنها را خواند. روز بعد به بچه ها گفت:«بچه ها، انشاهایی که نوشته بودید خواندم. همه مثل هم نوشته اید. کارها و چیزهایی که شما را خوشحال می کند می تواند بسیار باارزشتر از این چیزهایی باشد که نوشته اید. بازهم فکرکنیدچه کارهای خوبی باعث خوشحالی شما می شود؟» علی با خودش گفت:«من که نوشتم اگر صاحب یک خانه ی بزرگ با استخر و باغ بودیم خوشحال می شدم. اگر ماشین بهتر و پول بیشتری داشتیم، خوشحال تر می شدم. همین چیزها خوشحالم می کنند. چرا خانم معلم خوشش نیامد؟»
چند روز گذشت. علی دیگر به انشایی که نوشته بود فکر نمی کرد. یک روز خانم معلم عکس هایی از یک مدرسه ی ابتدایی به آنها نشان داد. آن مدرسه در یک نقطه ی دورافتاده از کشورمان قرارداشت. دانش آموزان آن مدرسه لباس های کهنه به تن و دمپایی های پلاستیکی به پا داشتند و در یک حیاط خاکی و کثیف ایستاده بودند. کتاب هایشان را در دست گرفته بودند و معلوم بود که کیف و کوله پشتی ندارند. خانم معلم بعد از نشان دادن عکس ها به بچه ها گفت:«این عکس ها را دوستم برای من فرستاده، او معلم این بچه هاست. بچه های این مدرسه خیلی دلشان می خواهد کتاب قصه و داستان بخوانند؛ اما از اینجور کتاب ها ندارند. اگر شما کتابهایی دارید که آنها را خوانده اید و دیگر لازمشان ندارید، می توانید آنها را به مدرسه بیاورید و به من بدهید تا برای آنها بفرستم.یکی از کارهایی که انسان را خوشحال می کند کمک به کسانی است که فقیرند. برای این بچه ها کتاب تهیه کنید تا دلشان شاد شود و شما هم خوشحال شوید.»
علی با خودش گفت:« خانم معلم عجب حرفهایی می زند! به من چه که این بچه ها کتاب ندارند؟» آرمان همکلاسی او که پسر خوش اخلاق و خنده رویی بود گفت:«اجازه خانم معلم، من یک عالمه کتاب قصه دارم که توی انباری گذاشتمشان. همه را می آورم برای این بچه ها تا بخوانند و شاد شوند.» چند نفر دیگرهم همین حرف را زدند. حرفهای بچه ها باعث شد علی کمی فکرکند. او به عکسی که خانم معلم روی مانیتور گذاشته بود نگاه کرد و احساس کرد جای پسری است که روی خاکها نشسته و دارد مشق می نویسد. با خودش گفت:« اگر من به جای او بودم چطور می توانستم روی زمین پر از خاک بنشینم و مشق بنویسم؟»
کم کم دلش برای بچه های فقیری که توی عکس دیده بود سوخت و ناراحت شد. فهمید که بچه هایی هم هستند که خیلی چیزها را ندارند.
وقتی به خانه رفت به مادرش گفت که می خواهد تعدادی از کتابهایش را به آن بچه ها هدیه کند. مادرش تعجب کرد و پرسید:« چی شده علی؟ تو که کتاب هایت را خیلی دوست داشتی. حاضر نبودی یکی از آنها را به کسی بدهی؟»علی گفت:« می خواهم دل چندتا بچه را شاد کنم و ببینم دل خودم هم شاد می شود یا نه.» بعد هم با کمک مادر، کتاب قصه هایش را از قفسه ی کتابخانه اش برداشت و آنهایی را که لازم نداشت در یک کیسه نایلونی قرارداد و روز بعد به مدرسه برد.
چندتا از بچه ها کتاب های اضافی شان را آورده بودند. چندنفرهم کتاب نو خریده و آورده بودند تا به آن بچه ها هدیه بدهند. بقیه بچه ها وقتی دیدند دوستانشان کتاب آورده اند، به معلم گفتند صبرکنید تا ما هم کتاب بیاوریم بعد برای مدرسه ی دوستتان بفرستید. خانم معلم با خوشحالی از بچه ها تشکر کرد.
چند روز بعد تعداد زیادی کتاب جمع شد. یکی از بچه ها که اسمش رهام بود به خانم معلم گفت:«پدر من کارگاه کفش دارد. به او گفتم که آن بچه ها کفش نداشتند و دمپایی پوشیده بودند؛ او هم قبول کرده که برایشان کفش بفرستد.» خانم معلم خوشحال شد و گفت:«می دانستم که کمک به این بچه ها خوشحالتان می کند. صبر می کنم تا کفش و کتابها را با هم برای آنها بفرستیم.» وقتی همه ی کتابها جمع شدند، خانم معلم آنها را دریک کارتن بزرگ گذاشت و آدرس مدرسه ی دوستش را روی آنها نوشت. کارتن کفش ها را هم آماده کرد و همه را در یک مینی بـ*ـوس گذاشت و با بچه ها به ترمینال مسافربری برد تا به شهر دوری که دوست خانم معلم در آن کار می کرد بفرستد. مسئول باربری کرایه و کارتن ها را از خانم معلم گرفت و به او رسید داد. بچه ها فهمیدند که خیلی از چیزها را می توان با باربری ها به شهرهای دور فرستاد. آنها از ترمینال که خانم معلم گفته بود اسم فارسی ترمینال، پایانه است هم دیدن کردند. اتوبوس های مسافربری و مسافران را دیدند و به مدرسه بازگشتند.
دو هفته بعد خانم معلم عکس همان بچه ها را به آنها نشان داد. بچه ها کتاب هایی را که علی و همکلاسی هایش به آنها هدیه داده بودند در دست داشتند، کفش هایی را که پدر رهام به آنها هدیه داده بود پوشیده بودند و کنار تخته سیاه کلاسشان ایستاده بودند.
روی تخته نوشته شده بود:« سلام دوستان عزیز، از اینکه برایمان کتاب و کفش فرستادید ممنونیم. دستتان درد نکند. کتاب بهترین دوست انسان و یک یار خوب و مهربان است. با این کفش ها هم دیگر پاهایمان یخ نمی کنند.» علی و همکلاسی هایش خیلی خوشحال شدند. آنها توانسته بودند با دادن هدیه به دوستانی که هرگز آنها را ندیده بودند و نمی شناختند، دل هایشان را شاد کنند. آن روز علی فهمید که انسان وقتی خیلی شاد می شود که بتواند دل دیگران را هم شاد کند. او انشای دیگری در مورد چیزها و کارهایی که باعث خوشحالیش می شوند برای خانم معلم نوشت و به او داد. خانم معلم پس از خواندن انشای علی، لبخندی زد و گفت:«آفرین پسرم، این انشا با انشای قبلی تو از زمین تا آسمان فرق دارد.» بچه های عزیزم فکر می کنید علی در انشای دومش چه چیزهایی نوشته بود؟
 
بالا