داستان مهمان عنکبوت

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27
مهمان عنکبوت


Please, ورود or عضویت to view URLs content!











يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود.

يک روز سوسک به کنار رود رفت قورباغهمي‌خواست توي آب شيرجه بزند که سوسک او را صدا زد و گفت: قورباغه جان! مي‌خواهم از رود رد بشوم، اما مي‌ترسم. قورباغه گفت: اگر مي‌ترسي رد نشو!: سوسک گفت: عنکبوت آن طرف رود منتظر من است. براي ناهار مهمان او هستم. قورباغه گفت: من که قايق ندارم تو را سوار کنم. سوسک گفت: اما تو مي‌تواني به من کمک کني. من از ماهي مي‌ترسم. قورباغهخنديد و پرسيد: از ماهي؟ مگر ماهي ترس دارد؟ سوسک گفت: من مي‌توانم شنا کنم اما اگر ماهي مرا ببيند، حتماً مرا مي خورد.قورباغه گفت: حالا مي‌خواهي من چشم‌هاي ماهي را ببندم؟! سوسک گفت: نه. ولي کاري کن که مرا نبيند. قورباغه کمي فکر کرد و پرسيد: مثلاً چه کاري؟ سوسک گفت: حواس او را پرت کن! قورباغه خنديد و گفت: پس تو هم به سرعت شنا کن و برو پيش عنکبوت.سوسک با خوشحالي گفت: باشد! قبول!قورباغه پريد توي آب و شروع کرد با ماهيحرف زدن. ماهي تمام حواسش به قورباغهبود. سوسک پريد توي رود و با سرعت شنا کرد. ماهي، سوسک را نديد. سوسک، از رود گذشت. وقتي سوسک از آب بيرون آمد،قورباغه هم حرفش با ماهي تمام شد! سوسکبا خيال راحت پيش عنکبوت رفت و با او ناهار خورد. اما قورباغه منتظر ماند تا سوسکبرگردد. او براي اينکه سوسک دوباره از رود بگذرد و به خانه‌اش برود، يک عالمه حرف آماده کرده بود تا به ماهي بگويد!
 
بالا