داستان موشی و جادوگر

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

موشی و جادوگر


20110508103244138_09.jpg

یکی بود، یکی نبود. موشی و جادوگر، با هم همسایه و دوست بودند.یک روز موشی بهجادوگر گفت:«کاش می توانستی جادو کنی و جلوی خانه،یک باغچه ی سبزی درست کنی!»جادوگر با خوشحالی گفت:«من این جادو را بلد هستم!» بعد جادوگر جلوی خانه ایستاد و وردی خواند و با چوب جادو به زمین زد.

اماباغچه ی سبزی درست نشد. موشی گفت: «فکر می کنم خاک خیلی سفت است. برای همین هم چوب جادو اثر نمی کند. ما یک بیل لازم داریم.» جادوگر یک بیل آورد و با کمکموشی ، خاک سفت را زیر و رو کرد. بعد خاک نرم نرم شد. جادوگر ایستاد و ورد خواند و چوب جادو را به زمین زد. اما باز هم باغچه ای درست نشد. موشی گفت:«فکر کنم باید کمی دانه در خاک بپاشیم.» موشی رفت و از خانه کمی دانه آورد و با کمک جادوگر آن ها را در خاک نرم پاشید. بعد جادوگر دوباره ورد خواند و با چوب جادو به زمین زد. اما باز هم باغچه درست نشد. موشی گفت:«آه! یادم آمد به دانه ها آب بدهیم!» موشی و جادوگر به دانه ها آب دادند. هر روز جادوگر با چوب جادو ورد می خواند و به زمین می زد. تا این که یک روزجادوگر با خوش حالی موشی را صدا زد و گفت:«من جادو کردم! حالا یک باغچه ی سبزی داریم!»موشی با

2021112411523219919814785647716850188215160.jpg
دیدن جوانه های سبز و کوچک پرید بغـ*ـلجادوگر و گفت:«تو یک جادوگر بزرگ هستی!»

بعد جادوگر با خوش حالی به سراغ کتاب جادو رفت و توی آن نوشت. برای درست کردن یک باغچه ی سبزی، اول خاک را خوب زیر و رو می کنیم. با بیل نه با چوب جادو! بعد دانه ها را در خاک نرم می پاشیم. آن وقت به آن ها آب می دهیم. چند روز بعد دانه ها سبز می شوند. این است جادوی باغچه ی سبزی!
 

برخی موضوعات مشابه

بالا