نبردهای (المنصورمحمدبن ابی عامر)

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 272
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

*فریال*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
7,020
امتیاز واکنش
7,770
امتیاز
465
محل سکونت
لارستان
نبردهاى «المنصور محمد بن ابى عامر» در اندلس‏




المنصور محمد بن ابى عامر، حاجب قدرتمند هشام(المؤيد) خليفه‏ى اموى اندلس (خلافت 366 - 399ق) بود. دوران او مقارن است با آغاز ضعف نظامى و آشفتگى و هرج و مرج حكومت مسلمانان در اندلس. از اين رو مسيحيان جرأت يافتند كه به سر حداّت و مرزهاى اندلس تجـ*ـاوز كرده و به غارت و كشتار بپردازند. المنصور از شخصيت‏هاى بزرگى است كه در اين اوضاع پريشان و آشفته، به فكر دفاع از قلمرو مسلمانان افتاد و ضربه‏هاى متعدد و هولناكى بر پيكره‏ى دولت‏هاى مسيحى شمال اسپانيا وارد ساخت. اين مقاله، به بررسى سلسله نبردهايى كه ميان المنصور و اسپانياىِ مسيحى رخ داده است مى‏پردازد.

واژه‏هاى كليدى: اندلس، اسلام، مسيحيت، المنصور محمد بن ابى عامر، ليون، قشتاله، جليقيه، نبرد شنت ياقب.

شخصيت المنصور بيش از هر چيز، شخصيتى نظامى است. او توانست مسيحيان شمال اسپانيا را تا حدود ماوراى جبال پيرنه براند و آنان جز اين كه هراسان و ترسناك شاهد اقدامات نظامى او باشند چاره‏اى نداشتند. دوران حكومت تقريباً بيست و هفت ساله‏ى وى (366-392) سراسر در جنگ و نبرد در راه دفاع از اسلام سپرى شد؛ به طورى كه مسيحيان او را عذابى از جانب خدا بر خود مى‏شمردند و پس از مرگ او نفس راحتى كشيدند. چنانكه راهبى مسيحى، پس از مرگ المنصور گفته بود:

منصور مُرد و در جهنم مدفون شد.



كه اين بيانگر عمق كينه و دشمنى مسيحيان نسبت به اين شخصيت مبارز مسلمان است.

ايام حكومت المنصور محمد بن ابى عامر، يكى از دوره‏هاى مهم در فعاليت‏هاى نظامى اندلس بوده است. تعداد جنگ‏هاى وى را بين پنجاه و دو تا پنجاه و هفت جنگ نوشته‏اند.2 المنصور خود شخصاً در اين نبردهاى بى امان شركت داشته. و تقريباً از تمامى آنها پيروزمندانه بيرون آمده و در هيچ يك از آنها شكست نخورده است. اما اسناد زيادى درباره‏ى اين جنگ‏ها در دست نيست و درباره‏ى آنها به تفصيل سخن گفته نشده است.3

اين سردار جنگجو و متعصب، با ذكاوت و زبردستى نقشه‏هاى جنگ را طرح كرده و سپاهيان را به سوى اراضى مسيحيان رهبرى مى‏كرد. به طورى كه در دوران حكومت المنصور مسيحيت در لبه‏ى پرتگاه قرار گرفت و انتظار مى‏رفت كه مسيحيت به كلى از اسپانيا ريشه كن شود. او اماكنى را كه قبلاً پرچم اسلام در آن به اهتزاز در نيامده بود در نورديد4 و لشكريان او قدم به جاهايى نهادند كه تا آن زمان پاى هيچ مسلمانى به آن‏جا نرسيده بود.

در اين ميان دو حادثه، مقارن روزگار حكومت المنصور، فرصت پيروزى را براى وى فراهم كرد. يكى انتقال پايتخت فاطميان به قاهره و ديگر اختلافات و درگيرى‏هاى داخلى ممالك مسيحىِ شمال اسپانيا بود. در نتيجه‏ى حادثه‏ى اول، المنصور توانست در افريقا به پيروزى‏هايى دست يابد و حادثه‏ى دوم سبب شد او بر همه‏ى قسمت‏هاى شمالى شبه جزيره‏ى ايبرى مسلط شود.5 ابن ابى عامر در اين سلسله جنگ‏ها، يك هدف مهم سياسى را تعقيب مى‏كرده است كه امراى پيشين اندلس، در اين مورد نمى‏انديشيده‏اند يا براى آنان وسيله‏ى تحقق بخشيدن به آن هدف، مهيّا نبوده است و آن اين كه وى مى‏خواست ممالك مسيحى اسپانيا را به كلى از ميان بردارد و اقوامى را كه خواهان استقلال ملى بودند، نابود سازد و سراسر شبه جزيره را زير فرمان خلافت درآورد. از اين رو در جنگ‏هايش روشى بر خلاف اُمرا و سران پيش از خود اتخاذ كرد؛ بدين معنا كه بيش‏تر جنگ‏هاى آنان جنبه‏ى دفاعى و ردَّ حملات مسيحيان را داشت در حالى كه ابن ابى عامر، خود آغاز گر جنگ بود و هرگز با دشمنان مصالحه نمى‏كرد و جز به پيروزى كامل قانِع نبود.6



المنصور در اوايل دوران جوانى آرزوى حكومت بر اسپانيا را داشت؛ چنانكه نزد دوستانش اين آرزو را بر زبان رانده و گفته بود:

من بايد بر اسپانيا حكومت كنم.7

هر چند آن روز با گفتن اين سخن مورد تمسخر دوستانش قرار گرفت؛ اما تاريخ، بيست و هفت سال حكومت مقتدرانه و شجاعانه‏ى وى را در اندلس به ثبت رسانده است. در ايام حكومت او، چنان وحشتى بر ممالك مسيحى اسپانيا سايه افكنده بود كه سلاطين مسيحى بر آن بودند تا با ايجاد روابط خويشاوندى، خود را به وى نزديك كنند و دختران خود را به عنوان همسر، به او تقديم دارند، و يا با ترس و وحشت از دور نظاره گر اقدامات نظامى وى باشند. به گفته‏ى اميرعلى:

مسيحيان شمال به قدرى از حاجب المنصور ترس داشتند كه از هيچ يك از حكم فرمايان اندلس به آن درجه خائف نبودند و نظاميان، او را به واسطه‏ى لياقت و استعداد غريبى كه در طرز تشكيلات داشت، مانند بت مى‏پرستيدند. او اسپانيا را چنان قوى ساخته بود كه دوزى گويد: و در دوران عبدالرحمن سوم هم اين توانايى را به خود نديده بود.8

قدرت و توانايى و استعداد فوق العاده‏ى المنصور در امور جنگى، به جايى رسيد كه سلاطين و امراى مسيحى در مقابلش سر خم مى‏كردند، چنانكه يك بار پادشاه ناوار را وادار كرد در مقابلش زانو بزند و تواضع كند؛ زيرا دانسته بود كه يك زن مسلمان در ولايت ناوار در اسارت به سر مى‏برد و پادشاه ناوار با عذرخواهى آزادى وى را تعهّد كرد.9 مقرى گويد:

او هرگز از غزوه‏اى برنگشت مگر آن كه خود را براى غزوه‏ى ديگرى آماده نمود.10

از آن‏جا كه سرزمين و ابنيه و كليساهاى مسيحيان پى در پى مورد تاخت و تاز المنصور قرار مى‏گرفت، از او به عنوان چوب خشم خدا ياد مى‏كردند.11



اولين نبرد المنصور

پس از مرگ حَكَم المستنصر، خليفه‏ى اموى اندلس (خ 350-366ق)، مسيحيان حِليقيه چون متوجه انتقال قدرت در اندلس و تحولات و دگرگونى‏هاى ناشى از آن شدند، فرصت را غنيمت شمرده و به اراضى اندلس تجـ*ـاوز كردند. اين تعـ*رض بيش‏تر متوجه قلعه‏ى رباح و اطراف آن بود و اهالى آن مناطق به دادخواهى و دفع تجـ*ـاوز دشمن، به قرطبه آمدند. اما بزرگان دولت، از جمله حاجب جعفر بن عثمان المصحفى، ترسان از دفاع بازماندند وقدرت رويارويى با دشمن را نداشتند ؛ به طورى كه حاجب المصحفى به ساكنان قلعه‏ى رباح پيشنهاد كرد پل يا سد رودخانه‏ى خود را ويران كنند تا مانع پيشروى دشمن گردد. اما اين كار بر المنصور بن ابى عامر، گران آمد و آن را نپذيرفت و حاجب را تشويق كرد تا نيروها را بسيج كند. پس خود داوطلبانه در رأس اين سپاه به مقابله با دشمن رفت و وارد اراضى جليقيه گرديد و در حِصن الحامه فرود آمد و آن را در محاصره گرفت و پس از آن كه عده‏اى از مسيحيان را از دم تيغ گذراند، با غنيمت و اسيران بسيار به قرطبه بازگشت. اين جنگ در ماه رجب سال 366 قمرى روى داد و پنجاه و سه روز به طول انجاميد.12 اين جنگ در پيشرفت و پيشبرد اهداف المنصور بسيار مؤثر واقع شد، به ويژه آن كه در آن لياقت بى نظير او به عنوان يك فرمانده‏ى نظامى آشكار شد و او را به عنوان تنها فرد مقتدرى كه در اوضاع آشفته‏ى اندلس مى‏تواند پيرو سياست‏هاى خلفايى چون عبدالرحمن الناصر و حكم المستنصر در دفاع از مرزهاى اندلس در مقابل مسيحيان باشد، شناساند.13



دومين نبرد المنصور در اندلس‏

به فاصله‏ى چند هفته از جنگ اول، المنصور محمد بن ابى عامر در روز عيد فطر در تابستان سال 366 قمرى از قرطبه خارج شده و در دژ مجريط (مادريد) به غالب بن عبدالرحمن - از واليان مقتدر مرزهاى اندلس - پيوست و به اتفاق به سوى اراضى قشتاله حركت كردند و بر دژ موله مستولى شدند و پس از كشتار دشمنان، غنايم زيادى به دست آوردند. سپس ابن ابى عامر پيروزمندانه به قرطبه وارد شد. با اين پيروزى آوازه‏ى او در همه جا پيچيد و نزد خليفه و مردم محبوبيتى بيش‏تر حاصل كرد.14



سومين نبرد المنصور

سومين نبرد ابن ابى عامر زمانى بود كه از أَسماء دختر غالب بن عبدالرحمن رسماً خواستگارى كرد و پس از آن در ماه صفر سال 367 قمرى وارد اراضى طُلَيطُله شد و در آن‏جا با پدرزنش غالب ديدار كرد و هر دو با سپاهيان خود به سوى مسيحيان حركت كرده و چند دژ آنها را از جمله حِصن المال و حصن رسق را تسخير كردند. سپس به سوى شهر شَلَمِّنقه راهى شده و آن‏جا را فتح كردند. آنان در حوالى شهر دست به كشتار زدند و ضمن جمع آورى غنايم بسيار، اسيران زيادى از دشمن گرفتند. پس از گذشت سى و چهار روز، المنصور به قُرطُبه بازگشت و سرهاى بسيارى از مسيحيان همراه او بود. پس از اين پيروزى خليفه به او مرتبه‏ى ذوالوزارتين داد و حقوق او را در هر ماه تا هشتاد دينار بالا برد، كه در آن روزگار برابر با حقوق مقام حاجبى بود.15



چهارمين نبرد المنصور

چهارمين نبرد المنصور محمد بن ابى عامر، پس از نبرد با غالب و مرگ او در سال 371 قمرى روى داد. بدين ترتيب كه مسيحيان، غالب بن عبدالرحمن را كه يكى از افراد با نفوذ و مقتدر حكومت اندلس بود، عليه المنصور تحريك كرند و اين تحريك سببِ رويارويى اين دو مرد سرشناس و قدرتمند مسلمان و در نهايت كشته شدن غالب بن عبدالرحمن شد. المنصور پس از اين غائله، براى گوشمالى مسيحيان به طرف مملكت ليون حركت كرد و شهر سَمُّوره‏16 را به محاصره در آورد، ولى نتوانست به زودى بر قلعه‏ى آن دست يابد. لذا قلعه را رها كرد و در حوالى آن دست به كشتار و تخريب زد و روستاها و مزارع را به آتش كشيد كه سبب سرگردانى مسيحيان در بيابان‏ها، دره‏ها و كوه‏ها شد. راميروى سوم پادشاه ليون با فرناندز كنت قشتاله و سانچو پادشاه ناوار بر ضد المنصور همپيمان شدند و در مقابل او قرار گرفتند. در خارج شهر رَوضه، جنوب غربى شنت منكش، نبرد آغاز گرديد، كه در نهايت مسيحيان شكست خورده و جماعت كثيرى از آنان به قتل رسيدند.17

ابن الخطيب مى‏نويسد:

المنصور در غزوه‏ى شنت منكش، چند ده هزار نفر را به اسارت گرفت.18

المنصور پس از آن به قصد فتح شهر ليون حركت كرد و تا دروازه‏هاى آن پيش رفت. اما به علت وجود برف و سرماى شديد، لشكريان اسلام ناچار جنگ را رها كرده و به قرطبه باز گشتند. در فاصله‏ى زمانى كوتاهى از اين جنگ، اوضاع در ليون آشفته شد و ميان بزرگان مملكت ليون بر سر حكومت، اختلاف افتاد. عاقبت پس از مرگ راميرو، كار حكومت به پسر عمويش برمودو واگذار گرديد و او نيز براى جلوگيرى از تعـ*رض اشراف، دست استمداد به سوى المنصور دراز كرد. المنصور نيز به ياريش برخاست و از آن پس در مملكت ليون يك پادگان از سپاهيان مسلمان استقرار يافت. بدين گونه ليون شهر مسيحى اسپانيا براى نخستين بار جزء يكى از ولايات تابع حكومت قُرطُبه در آمد و به آن جزيه پرداخت.19



نبرد با كُنت برشلونه‏

پس از استقرار مسلمانان در ليون، المنصور محمد بن ابى عامر عازم شمال شرقى‏اندلس شد. او در سال 374 قمرى براى بيست و چهارمين غزوه‏ى خود، از قُرطُبه خارج شد و رهسپار اَلبيره (غَرناطه) شد و پس از آن كه بيست و سه روز در مُرسيه مهمان يكى از دوستانش به نام احمد بن دجم بن خطاب و پسرش ابوالاصبغ موسى بود، آهنگ شهر مرزى برشلونه را كرد. المنصور در راه برشلونه، سپاه كنت بوريل، امير قَطْلونيه را در هم شكست و در اوايل ماه ژوئيه بر اراضى خارج شهر برشلونه مُشرف گرديد. ديرى نپاييد كه مسلمانان به شهر حمله كردند و در روز دوشنبه نيمه‏ى ماه صفر سال 375 قمرى به شهر وارد شدند و آن را ويران كرده و بيش‏تر مردمش را كشتند و جز بيابانى بر جاى ننهادند. در اين نبرد، اودلرادو نايب كنت برشلونه اسير گرديد و او را به قرطبه آوردند و مدتى طولانى در آن‏جا ماند. ظاهراً المنصور نمى‏خواسته برشلونه را براى هميشه نگه دارد، بلكه قصد درهم شكستن نيروى مسيحيان را داشته است.20



نبرد «غزاة البياض»

چنانچه گذشت، پس از آشفتگى اوضاع داخلى ليون كه منجر به مرگ راميروى سوم و روى كار آمدن پسر عمويش برمودو شد، وى جهت جلوگيرى از تجـ*ـاوز اشرار، از ابن ابى عامر تقاضاى كمك كرد، كه به استقرار مسلمانان در شهر ليون منتهى گرديد. اما پس از اين و در پى بروز كشمكش و درگيرى بين مسلمانان و مسيحيان در آن شهر، برمودو كه جاى پاى خود را استوار كرده بود، تصميم به اخراج مسلمانان گرفت. از اين رو روزى با آمادگى تمام بر مسلمانان تاخت و آنان را از ليون اخراج كرد. المنصور براى گوشمالى وى عازم ليون شد و اراضى آن را فتح كرد. سپس به قُلُهريه رفت و در سال 377 قمرى، بر آن مسلط شده و آن را ويران كرد.

در خلال اين احوال سپاه بِشكَنس يا ناوار به سردارى پادشاهشان سانچو، بر اراضى ثغر شمالى حمله كردند، كه المنصور آنان را تا شهر بنبلونه، پايتخت ناوار عقب راند.

در اين‏جا ميان روايات اسلامى و روايات مسيحى اختلاف هست. روايات مسيحى مى‏گويند مسيحيان برگشتند و مسلمانان را شكست دادند، اما روايات اسلامى از آن سخنى نگفته‏اند. اين جنگ در سال 379 قمرى روى داد و آن را غزاة البياض ناميده‏اند.21



نبرد با مسيحيان ليون در سال 378 قمرى‏

هنوز اندكى از غزاة البياض نگذشته بود كه المنصور براى چندمين بار به سوى ليون حركت كرد. عبداللَّه عنان درباره‏ى اين جنگ مى‏گويد:

المنصور در بهار سال 378 قمرى با سپاهى عظيم بيرون آمد و از نهر دويره گذشت و اراضى ليون را به سوى شمال در نورديد. برمودو بيش‏تر لشكر خود را در شهر سَمُّوره گذاشته بود؛زيرا يقين داشت كه ابن ابى عامر حمله‏ى خود را از آن‏جا آغاز مى‏كند. ولى المنصور، شتابان به ليون تاخت و چون ليون باروهايى استوار داشت، چندى مقاومت كرد. ولى عاقبت پس از نبردى سخت ديوارها فرو ريخت و سردار لشكر آن [به نام ]كنت گونثالث، كشته شد. سپس مسلمانان به شهر درآمدند و بناهايش را خراب كردند. و ساكنانش را از ميان بردند. و چون شهر را ترك كردند جز تل خاكى بر جاى نگذاشتند. پس از آن، محمد بن ابى عامر رهسپار جنوب شده به سوى سَمُّوره راند. در راه كه مى‏رفت چند دير از جمله دو دير عظيمِ سلونزا و سَهاگون را آتش زد و شهر سَمُّره را در محاصره گرفت. برمودو خود پنهانى از شهر بيرون آمد و ساكنان شهر مجبور شدند شهر را تسليم كنند. سپس المنصور فرمان تاراج داد و جمعى از بزرگان شهر مجبور شدند سر به فرمان فرود آورند. از آن پس دست برمودو از همه‏ى مملكتش [كوتاه گرديد و] جز قطعه‏اى از كوهستان‏هاى شمال غربى جليقيه، چيزى [در دست او] باقى نماند.22



نبرد با حاكمان تجَيبى در سَرَقسطه‏

يك سال بعد از نبرد ليون، يعنى در سال 379 قمرى، المنصور متوجه يكى از مراكز قدرت در اطراف اندلس يعنى حكومت خاندان تجيبى در سرقسطه، مركز ثغر اعلى شد. اين خاندان از روزگار امير عبداللَّه، به نام حاكمان قرطبه، حكومت مى‏كردند و دائماً دم از دوستى و اطاعت از حاكمان قرطبه مى‏زدند. از آن‏جا كه اين مراكز قدرت، معمولاً نقش يك خط دفاعى را بين حكومت اسلامى قرطبه و مسيحيان، ايفا مى‏كرد، همواره مورد حمايت خلفاى قرطبه بود. در ايام حكومت المنصور، عبدالرحمن بن مطرف تجيبى حاكم سَرَقُسطه بود. از آن‏جا كه عبدالرحمن شيوه‏ى استبدادى المنصور و سياست وى در ناتوان كردن مراكز قدرت در اطراف اندلس را ديد، از او روى برگرداند و با مخالفان او از جمله عبداللَّه بن عبدالعزيز مروانى، حاكم طليطله، پيمان دوستى منعقد كرد و از عبداللَّه پسر المنصور، كه از پدر ناخشنود بود و به نزد او گريخته بود، استقبال به عمل آورد. المنصور كه به وسيله‏ى جاسوسانش اين تحركات را زير نظر داشت، پسرش عبداللَّه را از سَرَقُسطه فراخواند و از او دلجويى كرد و امير مروانى را نيز به نحو شايسته‏اى از طُليطله دور و خانه نشين كرد. سپس در همان سال، يعنى در سال 379 قمرى بنابر عادتش، در تابستان به سمت شمال اسپانيا حركت كرد و در شهر وادى الحجاره با عبدالرحمن تجيبى كه براى شركت در اين غزوه‏ى تابستانى با او همپيمان شده بود ملاقات كرد. در اين ديدار به تحريك المنصور چند تن از اهالى ثغر اعلى از عبدالرحمن نزد او زبان به شكايت گشودند. المنصور نيز از فرصت استفاده كرده و عبدالرحمن را از حكومت بر سرقسطه عزل كرد. ولى براى جلب دوستى خاندان نيرومند تجيبى، پسر عبدالرحمن را به جاى پدر به ولايت بر سرقسطه منصوب كرد و در هنگام بازگشت به قرطبه، دستور قتل عبدالرحمن را صادر كرد.23

پس از اين واقعه، عبداللَّه پسر المنصور همچنان در سپاه پدر به سر مى‏برد و ظاهراً تحت نظر بود كه مبادا از او حركتى ديگر صادر شود.



نبرد با گارسيا فرناندز كنت قشتاله‏

المنصور پس از كشف و نابودى عوامل توطئه به سركردگى عبدالرحمن تجيبى، با لشكر خود راهى شمال شد و شهر سُنت اشتبن را محاصره كرد. در اثناى جنگ پسرش عبداللَّه به همراه چند تن از غلامانش از سپاه پدر گريخت و به گارسيا فرناندز24 والى أَلِبَه پيوست و مورد استقبال او واقع شد. المنصور از گارسيا خواست كه پسرش را تسليم نمايد، اما گارسيا نپذيرفت و در نتيجه نبرد ميان آنها در گرفت. المنصور گارسيا را شكست داده و به تعقيب وى پرداخت و بلاد او را زير پى سپرد و دژ وَخْشَمَه را فتح و جماعتى از مسلمانان را در آن ساكن كرد. پس از آن همچنان از پى سپاه گارسيا مى‏تاخت و پى در پى سپاه وى را در هم مى‏شكست، تا عاقبت گارسيا بناچار خواسته‏ى او را پذيرفت و خواستار صلح گشت.25 المنصور پس از دست يابى به اهداف خود، به قرطبه بازگشت. اين جنگ چهل و چهارمين جنگ وى بود.

پناه دادن و تحريك عبداللَّه عليه پدر توسط گارسيا فرناندز، كنت قشتاله، بهانه‏ى لازم را به المنصور داد كه او را گوشمالى دهد. المنصور نيز پسر او، سانچو را تحريك كرد تا به مقابله با پدر برخيزد. جماعتى از بزرگان مملكت هم به يارى او پرداختند، تا كار به جايى رسيد كه سانچو به پدر اعلان جنگ داد. المنصور نيز به يارى‏اش برخاست و با سپاه خود براى نبرد با گارسيا فرناندز، به حركت در آمد و بر بخشى از بلاد او مسلط شد.26

از اتفاقات عجيب و تصادفات سرنوشت اين‏كه ابوالعلاء صاعدبن الحسن، از شعراى دربار المنصور، پيش از اسارت گارسيا، يك بُز كوهى به المنصور هديه داد و او را گارسيا ناميد و اشعارى را با آن هديه، به پيشگاه المنصور فرستاد. ترجمه‏ى اشعار چنين است:

اى حافظ هر ضعيف و ناتوان و امان هر

وحشت زده و عزيز كننده‏ى هر ذليل‏

ببخش كه به كسى كه اهليت آن را دارد

و نيكى خو درا به هر آرزومندى برسان‏

بنده‏اى كه ارزشش را بالا بردى‏

گوزنى را به تو هديه مى‏كند

و او را گارسيا ناميدم و به سوى تو



با ريسمانش فرستادم تا تفاؤل من آشكار شود.27 تقدير چنان شد كه اين پيشگويى تحقق يافت و در همان روزى كه آن بُز كوهى و آن شعر به المنصور تقديم شد، گارسيا فرناندز نيز شكست خورده و سپس اسير گرديد و پس از چند روز در اثر زخمى كه برداشته بود از دنيا رفت و كار بر پسرش سانچو قرار گرفت، كه البته سانچو مجبور شد به مسلمانان جزيه بپردازد. اين واقعه در سال 385 قمرى، اتفاق افتاد.28



نبرد با برمودو پادشاه ليون‏

المنصور محمّد بن ابى عامر، در پاييز سال 385 قمرى، به قصد ليون به حركت در آمد تا برمودو پادشاه آن‏جا را كه از عبداللَّه بن عبدالعزيز مروانى حمايت كرده بود گوشمالى دهد. در اين هنگام در ليون اوضاع آشفته بود و برمودو از شهر ليون كه پايتخت كشورش بود، بيرون آمده و استرقه را به عنوان پايتخت برگزيده بود. چون المنصور بر او سخت گرفت، از استرقه بيرون آمد و خواستار مصالحه شد و امير مروانى را به المنصور تسليم كرد و پذيرفت كه جزيه بدهد. المنصور دست از او برداشت و بر شهر سمّوره غلبه يافت و ابوالاَحوص معن بن عبدالعزيزتُجيبى را بر آن امارت داد. بدين ترتيب قشتاله و ليون را وادار به پرداخت جزيه به حكومت قرطبه كرد. المنصور، امير مروانى را به زندان افكند و به طلب عفو و بخشش وى توجهى نكرد.29



نبرد معروف شنت ياقب (يعقوب مقدس)

المنصور پس از آرام كردن اوضاع در مغرب، در روز بيست و سوم جمادى الاخر سال 388 قمرى، در رأس نيروى عظيمى به قصد منطقه‏ى جلّيقيه در دورترين نقطه‏ى غربى اندلس، به حركت در آمد. اين منطقه به سبب دورى و دشوارى راه‏هايش، يكى از استوارترين پايگاه‏هاى مسيحيان شمال اسپانيا بود. احدى از سلاطين و امراى مسلمان تا آن زمان به فكر حمله به منطقه نيفتاده بود؛ زيرا راه وصول به آن‏جا با مشكلات بسيارى همراه بود.30 اما المنصور به دو علت به سوى جليقيه حركت كرد. نخست آن كه جليقيه پناهگاه ملوك و سلاطين ليون بود و هر گاه در فشار مسلمانان قرار مى‏گرفتند به آن‏جا پناه مى‏بردند و ديگر آن كه شهر دينى شنت ياقب در آن‏جا بود.31 شنت ياقب (= يعقوب مقدس) بزرگ‏ترين مشاهد مسيحيان در اندلس بود و اين مكان نزد مسيحيان به منزله‏ى كعبه نزد مسلمانان است، كه به آن سوگند ياد مى‏كردند و از دورترين نقطه به سوى آن گرد مى‏آمدند. مسيحيان معتقد بودند ياقب (يعقوب) يكى از حواريون حضرت مسيح، در آن‏جا است.32 او اُسقفى در بيت المقدس بود كه در بلاد شام مُرد و جنازه‏اش را در شنت ياقب دفن كردند. او يك‏صد و بيست سال عمر داشت.33 وى نزديك‏ترين فرد به حضرت عيسى بود و مسيحيان او را برادر عيسى مى‏خواندند.34

المنصور براى اجراى نقشه‏ى خود در اين جنگ بزرگ، از نيروى دريايى نيز بهره برد. او اقدام به تأسيس ناوگان دريايى بزرگى در محلى معروف به ابى دانس واقع در ساحل غربى اسپانيا كرد و با آن آذوقه و غذا و ساز و برگ جنگى حمل كرد تا بتواند از نهر دويره عبور كند. المنصور با اين ناوگان دريايى بر روى نهر پلى ساخت و از آن گذشت تا به شنت ياقب، مركز دينى جليقيه، برسد. رسيدن به اين ناحيه مشكلات فراوانى را به همراه داشت. او سرزمين‏هاى دور و دراز و نهرهاى بزرگى را پشت سر گذاشت و در ميان راه به كوه‏هاى بلند و صعب العبورى برخورد كرد كه هيچ راهى در آنها نبود. به فرمان المنصور، مسلمانان با آلات و ابزار آهنى كوه‏ها را بريدند و راه عبورى ايجاد كردند تا سپاه اسلام از آن عبور كند.35

المنصور در راه بر دو شهر بازُو و قُلُهرُيَّه غلبه يافت. در آن‏جا جمع كثيرى از قومس‏ها (كنت‏ها)ى مسيحى نزد او آمدند و اظهار فرمانبردارى كردند و با قواى خود به سپاه او پيوستند.36 سپس مسلمانان به دشت‏هاى وسيعى رسيدند. جلو داران آنها به ديرقَشان و دشت يَلنبو رسيدند و قلعه‏ى شِنت بلايه را گشودند و موجودى آن را به غنيمت بردند. سپس، از آن‏جا گذشتند و به سمت جزيره‏اى در درياى محيط (اقيانوس اطلس) به حركت در آمدند و جماعت زيادى از مردم به آن‏ها پناهنده شدند. آن‏گاه سپاهيان به كوه با صلابتى به نام مَراسيه رسيدند كه تقريباً از هر جهت متصل به درياى محيط بود. مسلمانان در نقاط مختلف كوه به تجسس پرداختند و كسانى را كه در آن‏جا مخفى شده بودند، بيرون كشيدند و غنايم آن را به دست آوردند. پس از آن مسلمانان از خليجى عبور كردند و از رود أبله نيز گذشتند. سپس به مكانى رسيدند كه نزد مسيحيان مقدس بود.37 اين مكان مقدس كه يكى از زيارتگاه‏هاى مشهور مسيحيان بود، دير ايليا (ايريا)، نام داشت كه مسلمانان آن را ويران كردند38 پس از آن سپاه اسلام، در روز چهارشنبه دوم شعبان سال 387 قمرى، به شنت ياقب در آمدند و شهر را خالى از سكنه ديدند؛ زيرا اهالى آن گريخته بودند. مسلمانان قلعه‏ها، استحكامات و كليساى بزرگ آن را ويران كردند و همه‏ى ذخاير و نفايس آن را به غنيمت بردند.39 دوروتى لودر مى‏گويد:

المنصور داخل مقدس‏ترين معابد مسيحيان (سانتياگو كومپوتسلا)40 كه در كوه‏هاى گاليسا به فاصله‏ى زيادى از شمال قرار داشت، شد. و آثار قيمتى كليسا را غارت كرد، صليب‏ها و تصاوير مقدس را نابود ساخت و ناقوس‏هاى بزرگ آن را برد و به جاى حباب چراغ، [به حالت‏] سرنگون به مساجد قرطبه آويخت.41

المنصور محمد بن ابى عامر، فرمان داد به قبر يعقوب حوارى، نزديك نشوند و آن را محافظت كنند. المنصور در كليسا جز پيرى از راهبان كه روى قبر يعقوب نشسته بود كسى را نيافت. از او پرسيد چرا از اين‏جا نرفته است، گفت با يعقوب اُنس گرفته‏ام، المنصور از او دست برداشت و برفت.42 مسلمانان دروازه‏هاى شهر را كندند و اسيران مسيحى، آن درها را بر دوش خود حمل كردند و تا قرطبه آوردند. اين درها را بعدها در توسعه‏ى مسجد قرطبه به كار بردند.

اين جنگ كه المنصور در ضمن آن سراسر اسپانياى مسيحى را به لرزه در آورد و مقدس‏ترين معابد آنان را در هم كوبيد، چهل و هشتمين نبرد او بوده است.43



نبرد شنت منكش‏

المنصور پس از غارت شنت ياقب، به شهر شنت منكش، آخرين نقطه‏ى آن اقليم رسيد كه در ساحل درياى محيط واقع بود كه تا قبل از آن نه تنها مسلمانان، بلكه هيچ كس غير از اهالى آن مكان به آن‏جا قدم نگذاشته بود. بعد از آن شهر، ديگر راهى براى سواران نبود و اسب نمى‏توانست از آن‏جا عبور كند.44 لذا المنصور از آن راه بازگشت و بر سر برمودو (برمند) لشكر و او را مطيع خود كرد و برمودو نيز در شمار ساير مسيحيان همپيمان المنصور درآمد.

پس از آن، المنصور به سمت جنوب حركت كرد تا به اراضى همپيما[نا]ن مسيحى خود رسيد. اينان در اين جنگ با او همراهى كرده بودند. بنابراين المنصور به آنان آسيبى نرساند و همچنان رفت تا به شهر لاميگو45 در شمال پرتغال امروزى رسيد. در آن‏جا هدايا و خلعت‏هاى فراوانى به بزرگان مسيحى بخشيد و از همان راهى كه آمده بود به قرطبه بازگشت.46 در هنگام بازگشت متوجه شد كه مسيحيان راه را بر او گرفته‏اند. المنصور دستور داد سپاهيان در بلاد دشمن متوقف شوند و چنين وانمود كرد كه قصد اقامت در آن‏جا را دارد. گروهى از سربازان مسلمان شروع به ساختن خانه كردند و وسايل لازم را براى ماندن فراهم آوردند و گروهى ديگر به دست اندازى به مسيحيان و كسب غنايم مشغول شدند. وقتى مسيحيان چنان ديدند، راه را بر او گشودند و از او خواستند كه بدون غنايم و اُسرا از بلادشان بيرون رود. اما المنصور نپذيرفت. تا عاقبت مسيحيان پذيرفتند كه سپاه اسلام به همراه اسرا و غنايم از آن‏جا بيرون رود و تعهد كردند كه وسايل لازم را براى حمل غنايم و اموال در اختيار مسلمانان قرار دهند و آنان را تا رسيدن به بلادشان يارى رسانند. آن وقت المنصور تقاضاى آنان را پذيرفت و به قرطبه بازگشت.47



نبرد با اتحاد مسيحيان ممالك ناوار، قشتاله و ليون‏

المنصور محمد بن ابى عامر، در سال 390 قمرى با سپاهى بزرگ به سوى اراضى قشتاله حركت كرد. اين جنگ يكى از بزرگ‏ترين و خونين‏ترين جنگ‏هاى المنصور بود. المنصور با فتوحاتى كه در غزوه‏ى شنت ياقب صورت داد، زنگ خطر بزرگى را براى مسيحيان به صدا در آورد و با تصرف مركز دينى مسيحيان در اين غزوه، سراسر اسپانياى مسيحى را به لرزه در آورد. اُمراى مسيحى كه قدرت نظامى المنصور و خطر روز افزون او را ديدند، كليه اختلافات خود را كنار گذاشتند و دست اتحاد به سوى يك ديگر دراز كردند. بدين ترتيب ملوك و امراى مسيحى از بَنبلونه تا استَرقه تحت رهبرى سانچو گارسيا، كُنت قشتاله و ديگر امراى بشكنس و قشتاله و ليون، قواى خود را آماده كردند و اتفاق كردند كه در برابر المنصور مقاومت كنند و در جنگ با او فداكارى نمايند. به اين دليل المنصور در هيچ جنگى تا اين حدّ تحت فشار دشمن قرار نگرفته بود. سانچو گارسيا قواى خود را در وسط قشتاله پشت كوه سهمناكى به نام صخره‏ى جُربره (جربيره) جاى داد و اين نقطه بهترين مكان از نظر امنيت نظامى بود. امراى مسيحى متعهد شدند كه سخت مقاومت كرده و عقب نشينى يا فرار نكنند. المنصور بنابر عادت خود در جنگ پيش‏دستى كرد و شتابان وارد اراضى قشتاله گرديد؛ زيرا دشمنان در آن‏جا اجتماع كرده بودند. سانچو قبل از استقرار مسلمانان در اراضى قشتاله به سختى به صفوف آنان حمله بـرده و جناح راست و چپ سپاه اسلام را در هم شكست. به دنبال اين حمله‏ى ناگهانى، خللى در سپاه اسلام افتاد و گروه كثيرى گريختند. اما پسران المنصور، عبدالملك و عبدالرحمن كه هر كدام فرماندهى گروهى از سپاه را بر عهده داشتند و در قلب سپاه مستقر بودند، مقاومت كرده و حملات هولناك دشمن را دفع كردند. المنصور محل استقرار خود را در بالاى تپه‏اى قرار داد تا بر ميدان نبرد اشراف داشته باشد، و يارانش نيز بر گرد او بودند. او سرداران خود را به پايدارى فرا مى‏خواند. پس از مدتى اوضاع جنگ دگرگون شد و سپاه دشمن رو به فرار نهاد. يكى از سران بربر، يكى از كُنت‏هاى بنى غومس را كشت و سرش را نزد المنصور آورد. مسلمانان همچنان در نبرد با دشمنان پاى فشردند و آنان را سخت در تنگنا قرار دادند. بسيارى را به قتل رساندند يا اسير كردند و آنان را تعقيب كرده و به كلى تار و مار ساختند. المنصور پيشروى خود را ادامه داد و هر چه بر سر راهش بود خراب مى‏كرد تا به سَرَقُسطه رسيد

و از آن‏جا عازم نبرد سرزمين‏هاى ناوار شد تا به بنبلونه رسيد. در تمام راه هيچ يك از رهبران مسيحى جرئت نكرد كه راه بر او بگيرد. او پس از يك‏صد و نُه روز كه از اين سفر جنگى گذشته بود به قرطبه بازگشت. چون به قرطبه بازگشت بيانيه‏اى صادر كرد كه در ميان سپاه خوانده شد. در اين بيانيه از سربازان و سردارانى كه در اين جنگ سُستى از خود نشان داده و عقب نشسته بودند به شدّت انتقاد كرد و آنان را مورد سرزنش قرار داد و گفت:

آن گروه اندكى كه در برابر دشمن مقاومت كردند ننگ را از شما برداشتند و گردنتان را از ذلّت رهايى بخشيدند.

و نيز اعلام كرد كه اگر به سبب پايدارى آن جماعت اندك پيروز نشده بود، همگى را از مقامشان عزل مى‏كرد.

سپاه اسلام در اين جنگ خسارات فراوان ديد، از جمله شمار كشتگان مسلمان از مرز هفت‏صد تن گذشت. گويند در دست بسيارى از مسيحيان طناب‏هايى ديده مى‏شد كه براى به بند كشيدن مسلمانان آماده كرده بودند.48 صاعد كه از علما و شعراى دربار المنصور بود، اين پيروزى را بر او تبريك گفت و شعرى سرود كه ترجمه‏ى آن چنين است:

بخاطر رغبت دوباره‏ام شكرم را تجديد كردم‏

و نزد تو پيمان بستم از آن پيمانى كه نبسته بودم‏

امروز دين پايدار شد و هدايت شروع شد

و جوانى و پادشاهى برگشت‏49



نبرد قلعة النسر

المنصور محمد بن ابى عامر، در بهار سال 392 قمرى، بار ديگر براى نبرد نيروهايش را بسيج كرد. عبداللَّه عنان به نقل از مورخان مسيحى مى‏نويسد: در اين نبرد قواى مسلمانان اسپانيا دست اتحاد به هم دادند و واليان بَطَليوس، شَنْترين و مارده و نيز گروه زيادى از بربرها كه از مغرب به حمايت از المنصور وارد اندلس شده بودند، در اين نبرد شركت داشتند. از طرف ديگر امراى مسيحى نيز با هم متحد شدند و دو سپاه در نزديك رود دويره در خارج از شهر كوچكى به نام قلعة النسر كه در مغرب سريه واقع شده بود با يك ديگر روبه رو شدند و نبرد درگرفت. روايات اسلامى درباره‏ى اين نبرد مطالب زيادى به دست نمى‏دهند و غالباً در اين باره سكوت كرده‏اند. اما روايات مسيحى شرح بيش‏ترى درباره‏ى اين نبرد داده‏اند. عنان به نقل از مورخان مسيحى گويد:

مسلمانان در اين جنگ شكست خوردند و شمار زيادى از آنان به قتل رسيد.50

از روايات چنين بر مى‏آيد كه اين جنگ از هولناك‏ترين نبردهايى بود، كه انسان مى‏تواند تصور كند. گويند:

اين جنگ در تمام روز ادامه داشت، خون مانند رود جارى بود ولى هيچ كدام بر ديگرى برترى نيافتند. چون مسيحيان اكثراً زره آهنى پوشيده بودند كمتر تلفات دادند. هنگامى كه تاريكى شب فرا رسيد دو لشكر به خيمه گاه خود باز گشتند. المنصور منتظر بود كه فرماندهان و مشاورانش بيايند و درباره‏ى جنگ فردا مشورت كنند ولى هيچ كدام نيامدند. چون علت را پرسيد، گفتند كه همگى در ميدان جنگ كشته شدند.51

المنصور نيز با وجود دليرى‏ها و شجاعت‏هاى زياد كه در اين جنگ از خود نشان داده بود، زخم‏هاى زيادى برداشته بود و احساس سستى مى‏كرد. لذا فرمان عقب نشينى را صادر كرد و لشكر خود را شبانه از معركه بيرون كشيد. پس از اين واقعه، المنصور سپاه خود را به سمت جنوب حركت داد. او به شدّت ناتوان شده بود و بيمارى‏اش توان حركت را از او سلب كرده بود. وى را به مدت دو هفته در درون صندوقى بر دوش سربازان حمل كردند. سپاه اسلام هنوز به مدينه‏ى سالم نرسيده بود كه المنصور وفات يافت‏52 و به آرزوى ديرينه‏اش كه شهادت در راه خدا و در ميدان جنگ بود رسيد.



پى‏نوشت‏ها:

1. كارشناس ارشد تاريخ و تمدن ملل اسلامى - دانشگاه تهران.

2. ابن الابار، الحلة السيراء، الجزء الثانى، ص 269؛ مقرى، نفخ الطيب، جزء دوم، ص 126 - 127؛ شكيب ارسلان، تاريخ فتوحات مسلمين در اروپا، ص 249؛ مونتگمرى وات، اسپانياى اسلامى، ص 98.

3. ابن حيان مورخ اندلسى تفصيل اين غزوات را در كتاب المآثر العامريه آورده است ولى اين كتاب در دست نيست. ر.ك، عبداللَّه عنان، تاريخ دولت اسلامى در اندلس، ج 1، ص 566.

4. شكيب ارسلان، همان، ص 249.

5. فيليپ حتى، تاريخ عرب، ص 681.

6. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 532.

7. ابن خطيب، اعمال الاعلام، ص 78.

8. امير على، تاريخ عرب و اسلام، ص 499.

9. حسن ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، ج 3،ص 532.

10. مقرى، همان، جزء دوم، ص 128.

11. Esposito john. oxford history of Islam. P 023.

12. ابن بسام، الذخيره، ج 1، ص 45؛ ابن عذارى، البيان المغرب، جزء دوم ص 281 - 282؛ بكرى، المُغرب، ص 200؛ ابن الابار، همان، جزء اول، ص 268 - 269؛ مقرى، همان، جزء دوم، ص 187؛ ابن خطيب، همان، ص 60.

13. عبدالمجيد نعنعى، تاريخ دولة الاموية فى الاندلس، ص 429.

14. ابن عذارى، همان، جزء دوم، ص 283.

15. همان، ص 285.

16. ابن خطيب مى‏نويسد اين شهر در آن ايام مركز و محل سكونت پادشاه بود. ابن خطيب، همان ص 67.

17. عبداللَّه عنان، همان، ص 532 - 533.

18. ابن خطيب، همان، ص 67.

19. عبداللَّه عنان، همان.

20. همان، ص 534 - 536.

21. همان، ص 539 - 540.

22. همان، ص 540 - 541.

23. عبدالمجيد نعنعى، همان، ص 438 - 440.

24. روايات عربى او را گاربيا فرذلند خوانده‏اند. ر.ك: ابن عذارى، همان، ص 304؛ عنان گويد او در آن هنگام كنت قشتاله بوده. عبدالله عنان، همان، ج 1، ص 543.

25. ابن عذارى، همان، ص 304.

26. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 544.

27. ابن بسام، همان، ج 1، ص 22 - 23؛ ابن الخطيب، همان، ص 68 - 69؛ ابن اثير، الكامل، ج 15، ص 229.

28. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 541.

29. همان، ص 545 - 546.

30. مقرى، همان، ص 193؛ ابن خطيب، همان، ص 67.

31. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 554.

32. مقرى، همان، ج 1، ص 193.

33. همان.

34. ابن خطيب، همان، ص 67.

35. مقرى، همان، ج 1،ص 194

36. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 554.

37. مقرى، همان، ج 1، ص 194.

38. عبداللَّه عنان، همان، ج 1، ص 555.

39. مقرى، همان، ج 1، ص 194؛ ابن خطيب، همان، ص 67.

40. منظور همان كليساى بزرگ شنت ياقب است. براى اطلاع بيشتر ر.ك: مونتگمرى وات، تأثير اسلام در اروپا، ص 27 - 28.

41. دوروكى لودر، سرزمين و مردم اسپانيا، ص 48.

42. ابن خطيب، همان، ص 67 - 68؛ ابن عذارى، همان، جزء دوم، ص 319.

43. مقرى، همان، ج 1، ص 194؛ شكيب ارسلان اين جنگ را چهل و چهارمين جنگ المنصور مى‏داند، شكيب ارسلان، همان، ص 252.




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا