نمایشنامه شبانه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Kallinu
  • بازدیدها 383
  • پاسخ ها 4
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
بسمه تعالی

عنوان نمایشنامه: شبانه
نویسنده: پرنده‌سار
ژانر: عاشقانه ، معمایی
کارکترها:
امید: همسر «سیما»
سرهنگ: افسر بازپرس پرونده‌ی کشته شدن «سیما»

+ سومین نمایشنامه‌م؛ همچنان فکر می‌کنم که «بیا به دیدن من» یه چیز دیگه‌ست، با این حال، «شبانه» هم خوندن داره. نمایشنامه‌نویسی احساس عزیزی‌ست. پیشاپیش متشکرم.
+ دیالوگ‌های امید رو با یه صدای بم خسته بخونید ...
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دیوارها خاکستری نیستند. میز آهنی نیست. اتاق تاریک نیست. بازپرس مخوف نیست. مضنون حتی. هر دو کلافه و خسته، روی صندلی‌های پلاستیکی به انتظار شروع گفتگو نشسته و خیره به میزند. مضنون در فکر. بازپرس پیش خود فکر ‌کرد که از آن دیوارهای سبز حالت تهوع می‌گیرد. پرونده‌ی مسخره‌ی خودکشی را که صد بار خوانده بود، بست. اعصاب کار نداشت.
    سرهنگ: «سیما» کیه؟
    امید: همسرم. بود.
    سرهنگ کلافه‌تر شد. نمی‌توانست. نمی‌شد.
    سرهنگ: (سرفه‌ای کرد) از خودت بگو ببینم. چند سالته؟
    امید: (نگاهش را از میز بالا نمی‌آورد) بیست و... بیست و نه... سی سال. سی سالمه.
    سرهنگ: سن خودتو نمی‌دونی؟
    امید: (به چشم‌های سرهنگ نگاه کرد) چرا؛ ولی خیلی وقته کسی ازم نپرسیده که، چند سالمه.
    سرهنگ: (خودکارش را برداشت) کجا کار می‌کنی؟
    امید: مدرسه. معلمم.
    سرهنگ: چندم؟
    امید: ابتدایی.
    سرهنگ: دارم میگم چندم؟
    امید: سوم درس دادم. اول و دوم درس دادم. چهارم هم درس دادم. بیشتر سال‌ها سوم.
    سرهنگ: حقوقت چه‌طور بود؟ فضای کاریت؟ (کم کم داشت خودش را پیدا می‌کرد)
    امید: (انگار که ناخوش‌احوال باشد) حقوقم؟ حقوقم چرا؟
    سرهنگ: جواب سوالمو بده.
    امید: دو میلیون. فضای کاریم هم، آروم بود.
    سرهنگ: همکارات؟
    امید: (نفسی کشید) نمی‌دونم. آدم‌های خوبی‌ان.
    سرهنگ: خانم یا آقا؟
    امید: اکثرا خانم.
    سرهنگ: «سیما» مشکلی نداشت با این قضیه؟
    امید: هیچ‌وقت نپرسیدم ازش. اونم چیزی نگفت. فکر نکنم.
    سرهنگ: چه‌طور ممکنه حساس نشده باشه به روابطت؟
    امید: نمی‌دونم.
    سرهنگ: (خودکار را بین انگشتانش چرخاند) اون شب رو تعریف کن. از اولش.
    امید: (خسته به نظر می‌آمد. خسته و پیر) کدوم شب؟
    سرهنگ: همون شبی که صبحش «سیما» دیگه بلند نشد!
    امید: از اولش... ساعت... ساعت شیش عصر اومدم خونه - -
    سرهنگ: (چیزهایی نوشت) چرا شیش؟
    امید: دو شیفت مدرسه‌م.
    سرهنگ: خب؟ ادامه بده خودت.
    امید: (خسته بود. خسته و کلافه) من... (انگار تنگی نفس داشت) من نمی‌دونم چرا این سوال‌ها رو - -
    سرهنگ: اومدی خونه؟ خب؟
    امید: ... (به سرهنگ خیره شد)
    سرهنگ: ...
    امید: اومدم خونه. هنوز نیومده بود.
    سرهنگ: کی؟
    امید: «سیما».
    سرهنگ: چرا دیرتر از تو میومد؟
    امید: تو یه هفته‌نامه کار می‌کرد. ویراستار و مترجم و نویسنده و... همه‌کاره بود. بعضی وقتا فکر می‌کنم همینا دیوونه‌ش کردن.
    سرهنگ: «سیما» دیوونه بود؟
    امید: نمی‌دونم؛ ولی منو دیوونه کرد.
    سرهنگ: خب؟
    امید: اومدم خونه. وسایلمو گذاشتم روی اپن. کلیدمو روی میز آشپزخونه. پیرهنم هم پرت کردم گوشه‌ی اتاق. خوشم نمیومد ولی، تنها راهی بود که باعث میشد صدام کنه و گیر بده. بگه وسایلتو بردار. جوراباتو اینجا نذار. لباس کثیفا رو بذار تو سبد. به همون صدای عصبانی دلخوش بودم. هرچند، این آخرا دیگه به همینا هم گیر نمی‌داد. همین‌طور... (مکث کرد) ساکت و بی‌صدا جمعشون می‌کرد و می‌رفت.
    سرهنگ: حاشیه نرو. بعد؟
    امید: بعد، (به گوشه‌ای خیره شد، انگار که در حال یادآوری باشد) بعد، رادیو روشن کردم. یکی از هفته‌نامه‌هاشو برداشتم. همه‌شونو می‌آورد خونه، نمی‌دونم چرا. یه کادری توی سرتیترش، داده بودن بهش. توی هر شماره یه چیزی می‌نوشت تو اون قسمت. من هر سری همون کادر رو می‌خوندم فقط. به خوندن کل هفته‌نامه‌ی سی صفحه‌ایش می‌چربید. ولی تو اون شماره، چیزی نبود. کادره بودش، توش یه... نمی‌دونم حدیث بود، چی بود... تو اون شماره چیزی ننوشته بود.
    سرهنگ: (چیزهایی نوشت) تو سری‌های قبلی چی می‌نوشت؟
    امید: بیشتر نصیحت می‌کرد. انگار می‌خواست به مخاطب بگه «شبیه من نباشید».
    سرهنگ: درست توضیح بده.
    امید: خب چرا خودتون نمی‌خونید شماره‌های قبلی رو؟
    سرهنگ: اینجا من سوال می‌پرسم!
    امید: ...
    سرهنگ: خب؟ بعد چی‌کار کردی؟
    امید: نمی‌دونم. دوش گرفتم. کارهای مدرسه رو انجام دادم. امتحانای بچه ها رو، لیست کلاسا رو... نمی‌دونم دقیق یادم نیست.
    سرهنگ: «سیما» کی رسید؟
    امید: هفت و خرده‌ای. هشت.
    سرهنگ: همیشه این‌قدر دیر می‌کرد؟
    امید: معمولا چهار یا پنج می‌رسید. نه.
    سرهنگ: بعد؟
    امید: (سری به کلافگی تکان داد) من اصلا وضعیتم خوب نیسـ - -
    سرهنگ: بعدش؟
    امید: (خیره به سرهنگ نگاه کرد. فکش منقبض شد)
    سرهنگ: دقیق تعریف کن.
    امید: (فکری کرد) اومد، مثل همیشه. نه راستی، مثل همیشه نبود؛ اومد، سلام کرد. ما معمولا به هم سلام نمی‌کردیم. بعد، رفت دوش گرفت. پیراهن سبزش رو پوشید.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سرهنگ: اخلاقش چه‌طور بود؟ عصبی یا ناراحت...؟
    امید: گرم. خیلی گرم. و صمیمی.
    سرهنگ: ...
    امید: من داشتم انشای بچه‌ها رو می‌خوندم. حوصله‌ی نوشتن نداشتم، ولی از خوندن خوشم میومد. بچه‌ها هم، چرت و پرت می‌نوشتن، ولی جالب بود. موضوع انشاشون این بود که، دروغگویی بهتره یا راست‌گویی. همه می‌نوشتن آره دروغگو دشمن خداست و، نباید دروغ بگیم و، از این حرف‌ها، بینشون یه دو نفری هم می‌گفتن دروغ گفتن بهتره. (مکثی کرد) ولی راجع به «سیما»، من واقعا نمی‌تونستم درک کنم که، بهش دروغ می‌گفتم بهتر بود یا راستش رو می‌گفتم. «سیما» در هر صورت موندنی نبود. من هر کاری هم که می‌کردم، «سیما» پر میزد و می‌رفت. چون خودم پرش دادم.
    سرهنگ سرش پائین بود. چیزهایی می‌نوشت.
    امید: لباس‌هاش رو عوض کرد. پرسید «شام یه چیز ساده پیشنهاد بده که درست کنم». گفتم «هیچی هم درست نکنی می‌تونم تا ابد فقط نگاهت کنم و سیر بمونم». خندید. گفت «چی درست کنم»؟ بهش گفتم «ول کن. غذا می‌خریم». نگاهم کرد. حس کردم یه سوسک بدبختم و جلوم یه طاووس رنگارنگ ایستاده. گفت «یعنی این‌قدر دست‌پختم بده»؟ لال مادرزاد شدم. چیزی نگفتم. خودش خم شد روی میز و ورق و کاغذا و دفتر بچه‌ها رو بست. گفت بریم سیب‌زمینی‌ها رو خلال کنیم. منم فکر می‌کردم خوابم. دلم می‌خواست همون‌جا بشینم زارزار گریه کنم. دلم می‌خواست همه چی همون موقع متوقف میشد؛ همون موقعی که با چشم‌های آرایش‌کرده‌ش بهم نگاه می‌کرد. همون‌جا همه چیز تموم میشد و من... می‌مردم.
    سرهنگ: خب؟ (سریع چیزهایی می‌نوشت) چرا ساعت هشت رسیده بود خونه؟
    امید: پرسیدم ازش. گفت می‌خواسته استعفا بده از کار. نپرسیدم چرا. فهمیدم چرا نوشته‌ش چاپ نشده، ولی دیگه مهم نبود. گفتم «جای دیگه‌ای کار پیدا کردی»؟ گفت «نه! خسته شدم. می‌خوام بمونم تو خونه». و من، تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال شدم. خیلی. باورم شده بود که خوابم.
    سرهنگ: چرا خواب؟
    امید: «سیما» منو نمی‌دید جناب سرهنگ. منو نمی‌دید. جلوش بودما، اون حتی پشت سرشم نگاه می‌کرد اما منی رو که روبه‌روش ایستاده بودم نمی‌دید. درد داشت. بدجوری هم درد داشت. این‌که تو دائما حواست به آرامش یه نفر باشه، و اون اصلا تو ذهنش جایی برای تو باز نکرده باشه، درد نداره؟
    سرهنگ: ...
    امید: درد داره. پیر شدم سرهنگ. از بی‌علاقگیش هی به خودم پیچیدم و پیر شدم. من به این پیر شدنه، به این دیدن و دیده نشدنه عادت کرده بودم جناب سرهنگ! چرا یه شبه باید عوض بشه؟ یه شبه منو بخواد؟ یه شبه بشه عین همونی که تو خوابم هم نمی‌دیدم؟ چرا؟
    سرهنگ: چرا دوستت نداشت؟
    امید: هیچ‌وقت نفهمیدم. یه وقتایی فکر می‌کردم گردن خانواده‌شه. به خاطر این‌که، اونا روش تاثیر می‌ذاشتن. ولی هر جور نگاه می‌کردم نمیشد. نمی‌دونم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا دوستم نداشت.
    سرهنگ: بچه داشتید؟
    امید: فوت کرد.
    سرهنگ: (سرش را بالا گرفت. این موضوع تازگی داشت) چه‌طور؟
    امید: خفه شد.
    سرهنگ: (متحیر شد) درست توضیح بده.
    امید: (هنوز به میز خیره بود. صدایش موج اندکی برداشت) یک ماه و چند روزش بود. این... آه. از... از، شیشه‌ی شیر داشت می‌خورد. تو... ب*غل «سیما» بود. بعد، انگار سر شیشه‌هه، زیادی باز شده بود. نمی‌دونم. نمی‌دونم. نمی‌دونم. «سیما» خوابش بـرده بود؛ ولی... خفه شد. (چشم‌هایش سرخ) بعد، بیدار که شدم، خودم بغلش کردم. خودم رسوندمش بیمارستان. می‌دیدم تکون نمی‌خوره. می‌دیدم. سرهنگ... خیلی کوچیک بود... خیلی...
    سرهنگ: (خودکار را رها کرد. متاثر شد) متاسفم.
    امید: (فینی کرد. به میز خیره ماند. چشم‌هایش سرخ)
    سرهنگ: از اون موقع به بعد مشکل داشتید؟
    امید: ما هیچ مشکلی نداشتیم سرهنگ. فقط اون دوستم نداشت.
    سرهنگ: (عاقل اندر سفیه گفت) این مشکل حساب نمی‌شه؟
    امید: آدم‌ها حق دارن تصمیم بگیرن کی رو دوست داشته باشن. یا از کی بدشون بیاد. ندارن؟
    سرهنگ: (آهی کشید) بله حق دارن. (مکث کرد. به کاغذهای روی پرونده خیره ماند) اگه دوستت نداشت چرا ازدواج کردی باهاش؟
    امید: هیفده سالش بود. من بیست. بچه بودیم. نادون. خانواده‌ش... پدر و مادرش جدا شده بودن. باباش هم گفت که، بدون مادر نمی‌تونه درست تربیتش کنه. می‌خواست شوهرش بده. خانواده ما هم - -
    سرهنگ: پس یعنی به زور ازدواج کردید؟
    امید: زور؟ واسه «سیما» شاید، ولی من اختیار داشتم.
    سرهنگ: ولی فکر کردی عشق بعد از ازدواج به وجود میاد دیگه آره؟
    امید: (به چشم‌های سرهنگ نگاه کوتاهی انداخت) نمی‌دونم. ما می‌تونستیم زوج خوبی باشیم. بد شروع شد زندگیمون می‌دونم، بحث و جدل زیاد داشتیم می‌دونم؛ ولی می‌تونستیم زوج خوبی باشیم. جناب سرهنگ، تحمل من کار سختی نیست! «سیما» نمی‌خواستتم!
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سرهنگ: بحث و جدل‌هاتون به کجا می‌کشید معمولا؟ (مکث کرد. کاغذی را برداشت) می‌زدیش؟
    امید: (به گوشه‌ای نگاه کرد) نه. من... یه بار یه لیوان شکوندم... (مکث کرد) می‌دونی چیه سرهنگ، ما صبح می‌زدیم به تیپ و تاپ هم. برمی‌گشت به من می‌گفت محاله کسی احمق‌تر از من تو کره زمین وجود داشته باشه. منم اعصابم می‌ریخت به هم، می‌گفتم خانواده‌ت روانیت کردن، گردن من ننداز. باز میومد یه حرفی میزد، من دوبار ساکت می‌شدم، سه بار ساکت می‌شدم، آدم چقدر تحمل داره؟ جوابشو می‌دادم، بحث بالا می‌گرفت. صبح‌ها رو دوست ندارم جناب سرهنگ. صبح‌ها... صبح‌ها خیلی خسته میشم. این خورشید که می‌زنه بالا ها، حس می‌کنم نفس نمی‌تونم بکشم. اصلا... اصلا بین این همه بدبختی و بی‌چارگی، تو این همه فلاکت، خورشید چرا طلوع می‌کنه؟ چرا باید نورانی بشه همه چی؟ کاش خاموش کنن این چراغ گنده رو... آدما تو تاریکی راحت‌تر می‌میرن. (مکث کرد) صبح که میشد، چای می‌خورد، گیر می‌داد به یه چیز مسخره، می‌کشید به یه مسئله‌ی بزرگ‌تر. اعصابمو به بازی می‌گرفت. گاهی فکر می‌کنم عمدا می‌خواست عصبیم کنه. که دیوونه شم. که بشم این. بهش می‌گفتم بمون خونه. می‌خوای کار کنی باشه، این‌قدر نرو بیرون. این‌قدر پیگیر همه چیز نباش. ارشاد هفته‌نامه‌شونو پلمپ می‌کرد میومد سر من خر*اب میشد. می‌گفت امثال توئن که نمی‌ذارن مردم آگاه بشن. ولی من به آگاهی مردم چی‌کار داشتم جناب سرهنگ؟ من نهایت دغدغه‌م زندگی خودم بود و جدول ضرب بچه‌ها؛ من به آگاهی مردم چی‌کار داشتم؟ من زن خودمو می‌خواستم، زندگیمو، آرامشمو... آگاهی مردم به من چه؟ مردم! مردم بذار احمق بمونن حالا که این‌جوریشو بیشتر دوست دارن؛ «سیما» حتی بیشتر از من اخبار گوش می‌داد سرهنگ! اخبار این‌ور آب و اون‌ور آب و نقد توئیت و دست‌های پشت پرده و... بهش می‌گفتم نکن «سیما». این‌قدر پیگیر همه چی نباش. می‌پرید، می‌گفت تو املی. نمی‌فهمی. می‌گفت کتاب نمی‌خونی. شعور نداری. می‌گفت برم به همون بچه‌های ده ساله الفبا یاد بدم که واسه همین کارا ساخته شدم. بیشتر از اینا ازم بر نمیاد. بعد من می‌ریختم به هم. می‌بینی سرهنگ؟ می‌بینی که منو نمی‌دید؟ منو اصلا نمی‌دید! حرف‌های یه رفتگر زن تو فرانسه براش مهم‌تر از حرف‌های من بود. (صدایش بلند شد) سرهنگ کل دنیا رو می‌دید، به من که می‌رسید کور میشد! همه‌ی این اتفاق‌ها هم صبح می‌افتاد. شب که میشد... شب که میشد یادم می‌رفت بهم گفته امل. گفته احمق. گفته معلم دوزاری. همه چیو یادم می‌رفت. اونم یادش می‌رفت. یادش می‌رفت حرفاشو. عصبانیتامو. توهینامو. احمق بودیم سرهنگ. صبح‌ها به این فکر می‌کردم که اگه طلاق بگیریم چه‌طور می‌تونم وقت و بی‌وقت ببینمش؟ بعد، شب همون روز، بدون هیچ حرفی و نگاهی، کنارم می‌خوابید. خودشو به زور بین دستام جا می‌کرد. منم تا صبح بیدار می‌موندم و صدای نفساشو می‌شمردم. سرهنگ دیدی بعضی آدما چقدر قشنگ نفس می‌کشن؟ دیدی؟
    سرهنگ چیزی نمی‌گفت. چیزی نمی‌نوشت.
    امید: یه شب، پرسیدم «چرا؟» گفت «چی چرا؟» گفتم «چرا صبح اون‌جوری، شب این‌جوری؟» گفت «دوست دارم». خندیدم. گفتم «شبشو؟ یا صبحشو؟» گفت «جفتشو». پرسیدم «من کدومشو باور کنم؟ شبشو؟ یا صبحشو؟» اون خندید. گفت «هرکدومشو»... منم شبشو باور کردم. می‌بینی سرهنگ؟ واسه همینه که میگم، آدما با حماقت راحت‌تر کنار میان. تو دوره‌ی سلطه‌ی آدم‌های احمق، عاقل بودن کار سختیه. تهش قراره به چی برسی مگه؟ احمق باش، ولی از حماقتت لذ*ت ببر. این‌جوری حداقل به خودت خیا*نت نکردی. (خندید. کوتاه. خیلی کوتاه) مثلا همین، من و «سیما»؛ به کجا قرار بود برسیم؟ وقتی اون دوستم نداشت به کجا قرار بود برسیم؟ من که نمی‌تونستم عاشقش کنم، با باور این‌که دوستم نداره هم نمی‌تونستم کنار بیام؛ پس، پیش خودم فرض کردم که دوستم داره. که عاشقمه. که اون جسم یه ماهه الان هفت سالشه، و دغدغه‌مون الان اینه که، ببریمش مدرسه‌ی خودم، یا یه مدرسه‌ی بهتر...
    سرهنگ: اون شب چی شد؟
    امید: (در فکر بود) کدوم شب؟
    سرهنگ: (آهی کشید) همون شبی که «سیما» مرد.
    امید: اون شب؟ هیچی. شام خوردیم کنار هم. بعد از مدت‌ها. با پیراهن سبزی که تنش بود و، خیلی هم بهش میومد. با اون چشم‌های آرایش‌کرده، و خنده و... رو به من که زیاد نمی‌خندید، ولی موندم این همه رو به همکاراش می‌خنده، چطوریه که عاشق خنده‌هاش نمی‌شن؟ عاشق صداش وقتی که «سین» رو یه طور خاصی تلفظ می‌کنه؟ عاشق دستاش وقتایی که سیگار می‌کشید؟ خودم که خاکستر شدم، ولی همیشه دلم می‌سوخت واسه کسی که قراره بعد من عاشقش بشه. همیشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سرهنگ: یعنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد اون شب؟
    امید: این همه اتفاق خاص. (سرهنگ چیزی نگفت) سرهنگ تو نبودی وسط زندگی ما که ببینی وضع خرابمو. که ببینی چه‌طوری شدم عروسک توی دستای یه زن! سرهنگ نبودی، پس نگو هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
    سرهنگ: خیلی خب، بعد از اینکه شام خوردید چی شد؟
    امید: کمی فیلم دیدیم. یه فیلمی دیده بودیم، نه سال پیش، وسط فیلم زنگ زدن بهش، گفتن برادرت با موتور تصادف کرده. فیلمو بریدیم و رفتیم. نه سال به این فکر می‌کردم که آخر اون فیلم چی شد؟ اون شب، بعد چای، گفت «یه هدیه برات دارم». فلششو زد به دستگاه، اومد کنارم لم داد. آخر اون فیلم رو دیدیم. رسیدن به هم. عاشق و مع*شوقه. ولی من حواسم پرت موهای «سیما» بود. (چشم‌هایش سرخ)
    سرهنگ: (پنجه در هم کرده و گوش می‌داد) خب؟ بحثی پیش نیومد؟
    امید: بحث؟ نه. اون شب، این‌قدر همه چیز آروم تموم شد که باور نمی‌کردم. رفتیم خوابیدیم. بازم بین دستام خودشو جا کرد. بعد، من، نگاه می‌کردم به دستام؛ و فکر می‌کردم که دستام دیگه بلند نیستن. آخه می‌دونی جناب سرهنگ؟ من این‌قدر دنبال ب*غل گرفتن «سیما» بودم که دستام بلند شده بودن. این‌قدر بلند که وقتی راه می‌رفتم رو زمین کشیده می‌شدن. رو آسفالتا و گلا و خارا. زخم و زیلی. خر*اب. اون شب دستام اندازه بودن. اون شب مال این دنیا نبود اصلا...
    سرهنگ: (با شک نگاهی به کاغذهای روبه‌رویش نگاه کرد) خوابیدید؟
    امید: (به سرهنگ خیره شد) آره.
    سرهنگ (خیره به پرونده گفت): ولی واحد روبه‌رویی و پایینیتون میگن صدای جیغ «سیما» رو شنیدن؟ (و با شک به امید خیره شد)
    امید: (چشم‌هایش سرخ) نه. جیغ نکشید.
    سرهنگ: (پرونده را بست) چی‌کارش کردی که جیغ نکشید؟
    امید: ...
    سرهنگ: چی‌کارش کردی می‌گمت؟
    امید: (آب دهانش را قورت داد. لبخندی زد. کم‌رنگ. خیلی کم‌رنگ) می‌دونی سرهنگ؟ بعضی چیزا رو آدم باید خودش تموم کنه. ببره این طناب بی‌صاحابیو که داره می‌پوسه ولی بریده نمیشه. من نمی‌دونم همسایه‌هامون چی گفتن، ولی «سیما» جیغ نمی‌کشید. داشت می‌خندید. اونم از اینکه داشت تموم میشد، خوشحال بود.
    سرهنگ: ...
    امید: همه فکر کردن خودکشی کرده؛ الکی هم فکر نمی‌کردن. «سیما» اون شب می‌خواست بکشه خودشو؛ ولی من بازم دوستش داشتم. تا آخرین لحظه‌ی زنده بودنش دوستش داشتم. و تا آخرین لحظه‌ی زنده بودنم هم عاشقش می‌مونم.
    سرهنگ: (مبهوت. نفسش بند آمد) این چه دوست داشتنیه روانی؟
    امید: من کشتمش که گناهش پای خودم نوشته بشه. اشکالی نداره سرهنگ. (آهی کشید) اشکالی نداره... من خیلی خسته‌م. اون شب، همون شبی که «سیما» رو کشتم، از همه‌ی شب‌ها بیشتر خسته بودم. دیگه، دیگه نمی‌کشیدم. نمی‌کشیدم که صبح بیدار بشم و باز بجنگم و... شبش... سرهنگ تو خستگی‌نمیفهمی چیه. اگه می‌فهمیدی، الان این‌قدر تعجب نمی‌کردی.
    سرهنگ: (نفسش را آهسته از سی*نه بیرون فرستاد) عجب!
    امید: دلم نمی‌خواست بکشمش. منم اگه بلد بودم خورشیدو می‌کشیدم پائین و کاری می‌کردم همیشه شب باشه، که همیشه تو سکوت و گنگی و حماقت کنار هم خوابیده باشیم. اون خوابیده باشه، من بیدار باشم و صدای نفساشو گوش کنم. من... (سرش را تکان داد) من نمی‌تونستم شبو ابدی کنم. برای خودم. برای خودش. واسه همین شبونه تمومش کردم؛ این‌جوری دیگه هر وقت یادش بیفتم، شبه. (لبخندی زد. زیبا و آرام. خیلی آرام) الان دیگه هیچی برام مهم نیست. «سیما» که نباشه...
    سرهنگ: ...
    امید: ...
    سرهنگ: ...
    امید: سرهنگ؟
    سرهنگ: هیچی.

    پرونده را بست. ضبط صوت را خاموش کرد. از جا بلند شد. سربازی را صدا زد. امید را بردند.

    پایان
    خردادماه 1399
    پرنده‌سار
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا