داستان همسایه

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27
همسایه

ماه در آسمان به ستاره ها چشمک می زند. فرشته ها بین ستاره ها بدو بدو می کنند.



3938532262261171252258565142247117313.jpg

آن ها خیلی خوش حالند. چون کلی دعا از روی زمین جمع کردند.

یکی از فرشته ها به ماه می گوید: بیش تر دعاها برای یه مادر مهربونه. اون چهارتا بچه داره.

ماه پرسید: تو از کجا فهمیدی؟

فرشته گفت: من از این بالا خونشون رو دیدم. حسن پسر بزرگ و شجاع اون مادر، از خواب بیدار شد و صدای مادرش را شنید‌ که دست هایش بالاست و برای فاطمه، سکینه، خدیجه، سلمان، مقداد، ابوذر و کلی اسم های دیگه دعا می کنه. نمازش که تمام شد، حسن پیش مادرش رفت.

مادر مهربونش مثل همه ی مادرهای دنیا، حسن را خیلی محکم بغـ*ـل کرد و بوسید.

حسن پرسید: چرا برای همسایه ها دعا کردی و هیچی برای خودت نخواستی؟

مادر مهربونش، طوری لبخند زد که من از میان ستاره ها صدای قلبش رو شنیدم که می گفت: من دلم نمیاد برای خودم چیزی از خدا بخوام. آن قدر همسایه پیش خدا مهمه که پدرم گفتند: الجار ثم الدار.

ماه که دلش آب شده بود، پرسید: اسم اون مادر مهربون چیه؟

فرشته از بس که مادر را دوست داشت، لپ هایش گل انداخت و گفت: حضرت زهرا (س) دختر پیامبر مهربان (ص).

ماه از خوش حالی برقی زد و تصمیم گرفت این داستان را وقتی از کنار خورشید می گذرد، تعریف کند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا