وصف سقراط توسط آلکبیادس از اشراف آتن
☯ آلکبیادس : «به عقیدهی من سقراط به صندوقچههائی میماند كه پیكرسازان از حصیر به شكل سیلن نشسته میسازند و نئی به دستش میدهند. چون در آن صندوقچهها را بگشایند پیكرهای خدایان را در درون آنها میتوان دید...
هركس گوش به گفتار تو دهد... اختیارش از دست میرود و بیخویشتن میشود... من خود هرگاه سخن او را میشنوم، چون كسانی كه آواز طبل كاهنان كوریبانت را میشنوند، دلم میتپد و اشكم سرازیر میشود... در حالی كه خطابههای سخنورانی چون پریكلس و دیگران، با اینكه بسیار نیكو سخن میگویند، هرگز آن اثر را در من نبخشیده و مرا به هیجان نیاورده و به تسلیم وادار نكردهاست.
این مرد بارها روح مرا چنان مسخر كرده است كه پنداشتهام زندگی پشیزی نمیارزد اگر همان بمانم كه هستم...
هر بار كه با من گفتوگوئی میآغازد ناچار میشوم اعتراف كنم كه با اینكه زمام حكومت شهر آتن را بدست دارم، از حكومت بر خویشتن ناتوانم. از اینرو گوشهایم را میگیرم و از نزدش میگریزم... تا امروز اتفاق نیفتاده است كه از كسی شرم كنم. ولی هرگاه كه به او میرسم شرمسار میشوم...
بارها آرزو كردهام او بمیرد. ولی میدانم كه اگر روزی این واقعه روی دهد رنج و اندوهم بیشتر خواهد بود. از اینرو نمیدانم با این مرد چه كنم.
هیچیك از شما او را بهدرستی نمیشناسد. از اینرو اكنون كه وصفش را آغاز كردهام میخواهم او را چنانكه هست به شما بشناسانم.
سقراط پیوسته چنان مینماید كه دلباختهی خوبرویان است و دور از آنان نمیتواند زیست. همچنین بارها ازخود او شنیدهاید كه هیچ نمیداند، و در هر بحثی كه پیش آید خود را نادان مینماید.
این ظاهر اوست. ولی، دوستان من، اگر كسی در این صندوق را بگشاید جهانی از خویشتنداری و دانائی در آن نهفته مییابد. راستی این است كه او كمترین اعتنائی به زیبائی و توانگری و مقام اجتماعی كسی ندارد و همهی این مزایا را به پشیزی نمیخرد. ولی هرگز این نكته را به زبان نمیآورد و در ته دل همه ما را ریشخند میكند.
☯ آلکبیادس : «به عقیدهی من سقراط به صندوقچههائی میماند كه پیكرسازان از حصیر به شكل سیلن نشسته میسازند و نئی به دستش میدهند. چون در آن صندوقچهها را بگشایند پیكرهای خدایان را در درون آنها میتوان دید...
هركس گوش به گفتار تو دهد... اختیارش از دست میرود و بیخویشتن میشود... من خود هرگاه سخن او را میشنوم، چون كسانی كه آواز طبل كاهنان كوریبانت را میشنوند، دلم میتپد و اشكم سرازیر میشود... در حالی كه خطابههای سخنورانی چون پریكلس و دیگران، با اینكه بسیار نیكو سخن میگویند، هرگز آن اثر را در من نبخشیده و مرا به هیجان نیاورده و به تسلیم وادار نكردهاست.
این مرد بارها روح مرا چنان مسخر كرده است كه پنداشتهام زندگی پشیزی نمیارزد اگر همان بمانم كه هستم...
هر بار كه با من گفتوگوئی میآغازد ناچار میشوم اعتراف كنم كه با اینكه زمام حكومت شهر آتن را بدست دارم، از حكومت بر خویشتن ناتوانم. از اینرو گوشهایم را میگیرم و از نزدش میگریزم... تا امروز اتفاق نیفتاده است كه از كسی شرم كنم. ولی هرگاه كه به او میرسم شرمسار میشوم...
بارها آرزو كردهام او بمیرد. ولی میدانم كه اگر روزی این واقعه روی دهد رنج و اندوهم بیشتر خواهد بود. از اینرو نمیدانم با این مرد چه كنم.
هیچیك از شما او را بهدرستی نمیشناسد. از اینرو اكنون كه وصفش را آغاز كردهام میخواهم او را چنانكه هست به شما بشناسانم.
سقراط پیوسته چنان مینماید كه دلباختهی خوبرویان است و دور از آنان نمیتواند زیست. همچنین بارها ازخود او شنیدهاید كه هیچ نمیداند، و در هر بحثی كه پیش آید خود را نادان مینماید.
این ظاهر اوست. ولی، دوستان من، اگر كسی در این صندوق را بگشاید جهانی از خویشتنداری و دانائی در آن نهفته مییابد. راستی این است كه او كمترین اعتنائی به زیبائی و توانگری و مقام اجتماعی كسی ندارد و همهی این مزایا را به پشیزی نمیخرد. ولی هرگز این نكته را به زبان نمیآورد و در ته دل همه ما را ریشخند میكند.