داستان پنگوئن کوچولوهای شیطون

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 105
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
:در سرزمین برفی، می‌می، دی‌دی و لی‌لی سه پنگوئن کوچولوی شیطون با خانواده پنگوئنها زندگی می‌کردند.



آن سه یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سهتایی به دنبال هم می‌دویدند و با هم برف بازی می‌کردند و میخندیدند.



بعد از کلی بازی خسته شدند و سهتایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابر‌ها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سهتایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی آنجاست و دارد گریه می‌کند!



می‌می ‌از او پرسید: چی شده آدم برفی چرا داری گریه می‌کنی؟



آدم برفی گفت: من سردمه.



دی‌دی با تعجب گفت: سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟



آدم برفی با دلخوری جواب داد: چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم می‌شه دیگه. ببینین شما چقدر لباس‌های قشنگ دارین.

لی‌لی به می‌می و دی‌دی گفت: بچه‌ها بدویین بریم.



سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.



آن‌ها دویدند به سمت خانه و یکی از شالهای کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.



وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباس‌های قشنگ هم داشت.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
بالا