داستانک کاربران ⏩نیـــــم نـــــــگاه⏪

~پارسا تاجیک~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/27
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
45,553
امتیاز
781

سلام خدمت همه عزیزانِ عضو در انجمن نگاه دانلود:aiwan_lggight_blum:
این تاپیک مختص داستان های کوتاهِ که عمدتاً هر داستان کمتر از ده پست خواهد داشت. هر داستان در یک ژانر متفاوت و با همکاری @Kiarash70 و @~پارسا تاجیک~ نوشته خواهد شد. بعد از چند داستان، برنامه های متنوعی داریم، که حتما اعلام خواهیم کرد.
ان شاءلله که از خوندنِ این داستان ها لذّت ببرید.
همراه ما باشید.
یاحق

توجه: دوستان در این تاپیک لطفاً پستی ارسال نکنید و نظراتتون رو در پروفایل نویسنده ها عنوان بفرمایید.
 
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    آدم و لیلیث
    ژانر: فانتزی، عاشقانه


    -پارت اول
    سر دیگر پل ، در مه غلیظی فرو رفته و ناپیدا بود. پیشانی ام را به دیوار نامرئی چسباندم. سرمای رسوخ کرده از دیوار، پیشانی داغم را سوزاند. دلم می خواست چشمانم را ببندم و نبینم؛ ولی صد افسوس که چشمان یک جن، همواره گشوده بود. به سقف بلند و سرخ رنگی که بالای سرم بود نگاه کردم. دلم گرفت. آن طرف دیوار، پرندگان بهشتی در آسمان آواز می خواندند و این طرف، جنی رانده شده، در تنهایی اش گم شده بود. سوی چشمانم را فرود آوردم و به معرکه ای که زیر پل صراط به پا بود نگاه کردم. مذاب جهنم با شدت می جوشید و گدازه به بالا پرتاب می کرد. لبخند شرارت باری زدم. طولی نخواهد کشید که من نیز، باغی عدن مملو از پیروانم خواهم داشت. پیروانی که در آتش وجودم تا ابد جادویدانند.
    گوش هایم دوباره سوت کشید و بی اختیار سوی نگاهم به سمتی که نمی خواستم کشیده شد. باغ عدن پوشیده از درختان سربه فلک کشیده ی سبز و آبی و نارنجی رنگ بود. ریشه درختان در تلفیقی از چمن و ابرها ، ایستا قرار داشت. باغ عدن به هیچ کجا شبیه نبود. زمانی که جزو ساکنانش بودم، در نظرم اول و آخرش ناپیدا بود و نمی توانستم وسعتش را تصور کنم؛ اما حالا، می توانستم از ورای دیوار نامرئی ای که، امکان ورودم به باغ را سلب می کرد، آن دو تن را روئت کنم. صد در صد فرمان قادر مطلق بود، تا بتوانم آن دو موجود پست را ببینم و به یاد روزهای اوجم در نزد پروردگار، غبطه بخورم.
    صدای خنده لیلیث گوش هایم را می خراشید. دندان قروچه ای کردم و با چشمانی ریز شده، به جست و خیزش میان درختان خیره گشتم.
    می دوید و همزمان می خندید و جیغ می کشید. پوزخندی روی لبم نشست. بار اولش بود که ترس را تجربه می کرد. موهای بلند مشکی اش، در هوای پاک باغ می رقصید و دل از آدم می برد. گویا جنس صدای خنده های آدم فرق داشت؛ تلفیقی از اظهار قدرت و خودخواهی بود.
    هر دو تن ردای کوتاه و نقره ای رنگی به تن داشتند و هر دو، چند لحظه یک بار، میان ابرها می افتادند. شاید تقصیری نداشتند، همین دیروز آفریده شده بودند!
    با نفرت به لبخند روی لب های آدم چشم دوخته بودم. پوستش همانند جفتش نه روشن بود و نه تیره. موهای بلند مشکی اش، همچون روز آفرینش می درخشید. دستم مشت شد و شعله آتش از میانش پرواز کرد. لعنتی! روزی که از صد سال طولانی تر بود و به خاطر سجده نکردن به دو موجود پست،جایگاه چندین هزار ساله ام را از دست دادم...
    صدای دوباره ی جیغ لیلیث، حواس پرت شده ام را به جایش برگرداند. اینبار با شدت روی زمین بهشت افتاده بود و آدم نیز به روی بدنش پرت شد! تعجب کردم . نه از چیزی که می دیدم، بلکه از احساس چشمان آدم. چیزی بود که نمی توانستم درکش کنم. چیزی که سال ها بعد فرزندان آدم ، آن را عشق نامیدند و من اولین بار آن را در نگاه آدم دیدم. شاید خیلی از اهل زمین ندانند، ولی آدم تنها یک بار عاشق شد، و آن یک بار هم مربوط به حوا نبود...
    عشق چشمان آدم زیاد بود، آنطور که نیروی عظیمی به اطراف ساطع می کرد. وحشت کرده بودم و نمی دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ امواج ناآشنایی به بدنم برخورد می کرد و جانم را می ربود. هر لحظه داشتم بیشتر تحلیل می رفتم و حتی توان تکان خوردن نداشتم.
    یک دفعه صدای فریاد به گوش رسید. صدای لیلیث بود. بالافاصله دیدم حرکتش را! آدم را از روی خود به شدت کنار زد و فریاد کشید:
    -چگونه جرئت می کنی بخواهی تا بر من مسلط شوی؟
    انگشتش را در هوا تکان داد و با غیظ ادامه داد:
    -آیا نه اینکه من و تو هر دو از خاک آفریده شدیم؟ آیا نه اینکه هیچ کدام برتر از دیگری نیستیم؟ پس چطور شرم نمی کنی از خواسته ات؟!
    متعجب و کنجکاو به آن دوتن نگاه می کردم. هیچ یک را به درستی نمیشناختم. خلقت جدید قادر مطلق بودند و من آن زمان، بر خلاف سالیان بعد، اطلاعی از حس و حالشان نداشتم.


    ادامه دارد...

    پ.ن:طبق عقاید برخی پیروان دین یهود و مسیحیت، پیش از آفرینش حوا، آدم دارای همسری به نام لیلیث بوده است.
     
    آخرین ویرایش:

    Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.


    دوستان عزیز سریِ اول از داستان کوتاهِ «آدم و لیلیث» به پایان رسید. داستان کوتاهِ بعدی با محتوای متفاوتی توسط پارساجان نوشته خواهد شد. در صورتی که شما عزیزان مایل به ادامه ی داستانِ آدم و لیلیث باشید، دو فصل دیگر این داستان رو خواهم نوشت.(جمع سه فصل برابر 10 پست)
    شاد و پیروز باشید.
     
    آخرین ویرایش:

    ~پارسا تاجیک~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/27
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    45,553
    امتیاز
    781
    سلام ایام رو خدمت عزیزان تسلیت عرض می کنم.

    با دومین داستان کوتاه از مجموعه ی نیم نگاه در خدمت شما هستیم.
    نام داستان:وداع
    ژانر:مذهبی، اجتماعی، تراژیک.
    نثر: ادبی

    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.

    یاعلی
    ادامــــــــه دارد...
     
    آخرین ویرایش:
    بالا