وقتی بچه بودم یه جوجه داشتم که مریض بود.
هی سعی میکردم خوبش کنم
به زور بهش غذا میدادم
با قطره چکون بهش اب میدادم
مراقبش بودم
هی شبا بیدار میشدم و بهش سر میزدم
اونم هی حالش بدتر و بدتر میشد
اون جوجه زندگی منه که هی دارم سعی میکنم درستش کنم ولی هی داره بدتر و سیاه تر میشه
هی میجنگم براش اما اون دیگه اخراشه
اما میدونی اون جوجه چی شد؟
یه روز که بلند شدم دیدم داره راه میره
داره غذا میخوره و...
میدونی چرا خوب شد؟
چون ازش دست نکشیدم چون سخت تلاش کردم چون براش جنگیدم،میشنوی؟
جنگیدم
میدونم که به موفقیت میرسم میدونی چرا؟
چون دارممیجنگم
تو چی؟
واسه ی جوجت میجنگی!؟