♡♡♡ رای گیری مسابقه نویسنده برتر♡♡♡

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 2,131
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
6.gif
بنام حضرتدوست
6.gif


53.gif
مسابقه داستان نویسی
53.gif

با سلام خدمت همه عزیزان، رسیدیم به قسمت ارائه داستان هایی که دوستان بر اساس موضوعی که در فراخوان داده شد به سلیقه خودشون ادامه دادند و حالا نوبت کاربران محترم هست که نظر خودشون رو اعلام کنند تا هم نویسنده برتر مشخص بشه و هم خود کاربران درمسابقه شرکت کنند و جایزه بگیرند.


شیوه رای دادن:
دوستان ما این بار نویسنده برتر را براساس تشکر هایی که زیر هر داستان خواهد خورد انتخاب میکنیم، یعنی کاربران محترم ،از هر داستان که خوششان بیاد با زدن دکمه تشکر به اون داستان رای میدن و در پایان دوره هر کدوم از داستان ها که تشکر بیشتری زیرش خورده باشه برنده خواهند بود.


**یک مسابقه در این نظر سنجی هم برای کاربران داریم که جایزش شارژ 100 هزار ریالیه **


نحوه مسابقه کاربران:
ما مشخص نکردیم که کدوم داستان ماله چه کسی هست اما در آخر این اعلامیه نام نویسنده ها رو میزاریم و کاربران میتونند بر اساس شناخت قلم نویسنده ها یا گمان خودشون مشخص کنند کدوم داستان ماله چه کسی هست و بازد ن گزینه پاسخ به موضوع این رو اعلام کنند ، مثلاً بایدبنویسند داستان شماره 1 ماله فلانی،شماره 2 ماله فلانی و همینطور ترتیب مشخص کنند .
اگر سه نفر رو هم درست تشخیص بدن جایزه میگیرند.


نکته مهم:
لطفاً لابه لای داستان ها اسپم یا نقل قول و یا نظر نگذارید(مجبوریم حذف کنیم) برای رای دادن گزینه تشکررا بزنید و برای اعلام اسامی نویسنده از گزینه پاسخ به موضوع استفاده کنید.



نویسنده ها:

Bahar.80

Delaram_66


Negin1380

*pariya*


*فریال*

ف.کمالی(امینه)


16.gif
16.gif
16.gif
16.gif
16.gif

تیم مدیریت انجمن نگاه دانلود
موفق باشید

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    6.gif
    شماره یک
    6.gif



    ❤ستاره ی عشق❤

    دامن سیاهی شب کل شهر را در برگرفته و خیلی وقت بود که کل خوابگاه
    چه پسرانه و چه دخترانه در تاریکی فرو رفته بود...
    اما در خوابگاه پسرانه خواب با پلکان پسرکی غریبی کرده و گوش ی تختش
    همچو کشتی شکسته ای در دریای افکارش غرق شده و زانوی غم بغـ*ـل گرفته و
    در دریای بی انتهای افکارش و بر روی عرشه ی کشتی شکسته ایستاده و تنها
    به سوسوی ستاره ی محبوبش در آسمان صاف و پاک دلش خیره شده و باز مثل
    همیشه دل میبازد به چشمک زیبای تنها ستاره ی آسمان دلش...
    در گوشه ای دیگر از این دانشگاه بزرگ دخترکی سر بر روی متکا
    گذاشته و دست بر روی دهان میفشارد و اشک میریزد و خیره ی مرد درون
    عکس است....
    *****
    اطهره_به به خانوم ستاره ی سهیل.... کم پیدایی ها...
    ستاره خنده ای کرده و کوله بر روی شانه جا به جا کرده و میگوید:
    _از کم سعادتی توهه به من ربطی نداره...
    اطهره قوطی خالی رانی را به سمت ستاره پرت کرده و میگوید:
    _ااا نه بابا وقت کردی خودتو تحویل بگیر...
    صنم با شانه ی چپش ضربه ای به شانه ی ستاره زده و با چشم و ابرو به سمتی
    اشاره کرده و با نیشخندی میگوید:
    _فعلا که یه نفر هست خیلی بیشتر از خودش داره خانوم تحویل میگیره...
    ستاره به آن سمت نگاهی انداخته و با دیدن علی کبیری ناخودآگاه لبخندی زده و
    لبخندش از سمت علی پاسخ داده شده و سامان دوست علی،علی را به
    سمت خود برگردانده و چیزی به علی گفته و به ستاره چشمکی زده و
    ستاره لب گزیده و بند کوله را در دست فشرده و سر پایین انداخته و
    صدای اوووی بچه ها را شنیده و با صدای خنده های مردانه ی چند نفر از
    دوستان علی کبیری ادغام شده و اطهره میگوید:
    _عجب لیلی مجنونین اینا...
    ریحان لبم فشرده و حرصی به برادرش خیره شده و صورت خندان و سرخ شده
    از خجالتش را دیده و عصبی میگوید:
    _چه کار به داداش و زن داداش من دارید!? برید خودتونو مسخره کنین...
    دست دور گردن ستاره ی سرخ شده انداخته و گونه اش را بوسیده و
    میگوید:
    _الهی فدای زن داداش خجالتیم بشم....
    ستاره تحمل نکرده شلیک خنده اش به هوا رفته و روی زمین نشسته و تلاشش برای
    بلند نشدن صدای قهقهه اش بی نتیجه مانده و نگاه علی را به سمت خود
    کشانده و لبخند علی را عمق بخشیده و تعجب را در نگاه تک تک دوستان خود
    می نشاند..
    ریحان با تعجب از او جدا شده و متعجب میگوید:
    _ای حناق بگیری از شرت خلاص شم چرا یهو مثل اسب ابی دهن باز کردی و نعره
    زدی!?
    ستاره بریده بریده میگوید:
    _خر.... متالیک....فرو... فروشی... اسپرت...
    ریحان متعجب به او خیره شده و ناگهان صدای خنده ی اطهره و صنم بلند شده
    و خنده ی ستاره را شدت بخشیده و ریحان به سمت علی برگشته و
    با خواندن نوشته ی دست خط سامان ورپریده شلیک خنده اش به هوا میرود و
    با خنده های مردانه سامان چند نفر دیگر همزمان شده و علی هنچنان مات خنده هاست:
    _خر فروشی :مدل ۸۵... متالیک... اسپورت... جهت اطلاعات بیشتر با این شماره تماس
    بگیرید....
    ریحانه بعد از خنده به سمت جمع مردانه علی و سامان و سپهر رفته و مشتی
    بر بازوی نامزد خود کوبیده و میگوید:
    _آتیش پاره تو همیشه یه آتیشی باید بسوزونی!?
    سامان خنده ای کرده و لپ ریحان را کشیده و میگوید:
    _اگر خنده های تو رو اینجوری بلند کنه چرا که نه!!!
    سپهر چهره در هم فرو بـرده و میگوید:
    _اه اه اه جمع کنید این هندی بازیا رو... اینجا مجرد نشسته ها نمیگید
    چشم و گوشش باز میشه!?
    سامان تک خنده ای کرده و ریحان پوقی زیر خنده زده و علی میگوید:
    _بمیرم واس چشم و گوش بسته ی تو چشم و گوش بسته اینی
    اگر چشم و گوشت باز بود چی میشد!?
    سامان خنده ای کرده و ریحان میگوید:
    _داداش تو فعلا به فکر خودت باش..
    با شنیدن صدای خنده ای برگشته و دو دختر از همکلاسی های علی را خیره
    به نوشته های پیراهن علی دیده و دوباره خنده ای کرده و در بین خنده میگوید:
    _علی،داداشم تو اول برو لباست عوض کن تا بیشتر از این مضحکه خاص و عام
    نشدی!!!
    علی کلمه ی آتش سوزاندن ریحانه را به یاد آورده و تا حدودی دلیل خنده های
    بقیه را فهمیده و با همان چشمان درشت زمزمه میکند:
    _یا ابولفضل!!!
    خنده ی ریحانه شدت گرفته و علی به سمت دستشویی دویده و چند دقیقه
    بعد صدای فریادش دانشگاه را لرزانده و با صدای یا "امام زاده بیژن"
    سامان در حال فرار در هم امیخته و کمدی جالبی را در محیط دانشگاه خلق کرده
    صدای خنده از گوشه و کنار می آمد:
    _سامان میکشمت!!!!
    ***
    علی روی تخت نشسته و زانو بغـ*ـل گرفته و به رو برویش خیره شده و سامان
    کنارش نشسته و علی بیخیالی طی کرده به خلوت ترک خورده اش با حضور
    سامان و سامان میگوید:
    _بنال ببینم چه مرگته!!
    علی آهی کشیده و میگوید:
    _همون مرض همیشگی!!کلافه شدم نمیدونم چه کار کنم!!!!
    سامان محکم پس گردن علی زده و میگوید:
    _دِ الاغ من که هی واس توهه ابله نسخه میپیچم تو خودت ا
    عتماد نمیکنی... نه اینجوری
    نمیشه اگه به دست تو باشه این شیکم بی نوای من حالا حالاها رنگ شام عروسی
    رو نمیبینه خودم باید دست به کار بشم..
    بلند شده و گوشی به دست گرفته و علی دستش را از پشت گرفته
    و سریع میگوید:
    _ای کارد بخوره به اون شیکم بی صابت که هر چی بدبحتی میکشم به خاطر
    اون شیکمته جان ریحان باز گند نزنی به زندگی من...
    سامان دستش را از دست علی بیرون کشیده و میگوید:
    _من کی گند زدم که دفعه دومم باشه بَدِه میخوام گندای تو رو درست
    کنم!?بشکنه این دستم که نمک نداره...
    علی از لحن مسخره ی سامان دماغی چین داده و سامان بی توجه شماره ای گرفته
    و علی زیر لب میگوید:
    _خدا بخیر بگذرونه...
    و حالا از صدقه سری سامان و ریحانه است که کنار ستاره روی نیمکت
    پارک با صفایی نشسته و جان میکند تا حرف دلش را بزند...
    ستاره به علی نگاهی انداخته و میگوید:
    _آقای کبیری!? نمیخواید چیزی بگید!?
    علی هول شده و با تته پته میگوید:
    _هان!?.. یع.. یعنی منظورم اینه که... اینه که... چیزی فرمودید ستا...
    خانوم... خانوم.. برزگر!?
    ستاره خنده ای کرده و چال روی لپش را به نمایش گذاشته و علی پوف
    کلافه ای کشیده و ناراحت سر پایین انداخته و انگشتان دستش را به بازی
    گرفته و میگوید:
    _شرمنده یه کم هول شدم... تقصیر سامان و ریحانه ست...
    ستاره لبخندش را عمق بخشیده و آرام میگوید:
    _عیب نداره...!!!
    علی نفس عمیقی کشیده و در دل خدا و دوازده امام و چهارده معصوم
    را تک تک قسم داده و با من منی محسوس میگوید:
    _میدونید... یعنی چه جوری بگم... میدونید...
    ستاره خنده ای کرده و برای کمک به علی میگوید:
    _آقای کبیری ریحان جان برای من همه چیز رو گفته لازم نیست به خودتون اینقدر
    سخت بگیرید!!!!
    علی شوکه شده و دهن باز کرده از تعجب و متعجب میگوید:
    _چ.... چیو گفته!?
    ستاره به کفش هایش خیره شده و آرام میگوید:
    _دلیل اومدنتون به اینجا رو...
    علی دهن باز از تعجبش را بسته و نفس راحتی کشیده و زیر لب میگوید:
    _خدا خیرش بده...
    ستاره خنده اش شدت گرفته و صدای پر استرس علی را میشنود:
    _می... میتونم بپرسم و جواب شما چیه!?
    ستاره لبخندی زده و سر پایین انداخته و شرم و حیای دخترانه اش اجازه ی
    حرف زدن به او نداده و او نیز عاشق بود...
    علی که حالا قسمت سخت ماجرا را پشت سر گذرانده و از استرسش
    کم شده ارام میگوید:
    _سکوت علامت رضاست!?
    ستاره سر بلند کرده و نگاهی در نگاه عاشق علی انداخته و در دریای
    عمیق نگاهش غرق شده و او عاشق همین نگاه نافذ و عمیق بود...
    علی اینبار آزادانه و بی استرس خنده ای کرده و ناباور به اسمان خیره شده و میگوید:
    _خدایا شکرت... من.. من هنوز باورم نمیشه...وای خدا نکنه خواب باشم!?
    در همین حین توپی محکم به صورتش برخورد کرده و آخش را بلند کرده و
    صدای طلبکار پسر بچه ای را میشنود:
    _عمو جون توپمو نمیدی!?
    پسر بچه ای را میبیند که دست به سـ*ـینه با اخم به او خیره شده و طلبکار
    منتظر توپش است و انگار ارث پدریش را از علی میخواهد... ستاره میخندد و
    علی از لج لحن طلبکار او توپ به دست ایستاده و توپ را روی زمین گذاشته و محکم شوت کرده و رو به پسرک میگوید:
    _برو دنبال توپت اینورا دیگه پیدات نشه..
    پسرک از حرص محکم لگدی به پای علی زده و زبانش را تا جایی که ممکن بود درآورده
    و رو به ستاره میگوید:
    _رو انتخابت بیشتر فکر کن...
    سری به نشانه تاسف تکان داده و دهن علی را از تعجب باز کرده و به سمت توپش
    دویده و علی با تعجب میگوید:
    _خدایا کرمتُ شکر اخه این چی بود خلق کردی!?
    ستاره خنده ی بلندی کرده و با شیطنت میگوید:
    _حالا فهمیدی که خواب نیستی!?
    علی رو به ستاره کرده و لبخندی زده و میگوید:
    _آ.... آره الان قشنگ متوجه شدم...
    آن روز تا شب علی و ستاره با هم حرف زدند و بستنی و شام خوردند و هر کدام
    در ذهن خود رویاهایی برای آینده ی نه چندان دور خود میبافتند و حالا بعد یک
    سال در کنار هم بودن ستاره با استرس روی مبل نشسته و انتظار علی دسته
    گل به دست و خانواده اش را میکشد و او خیلی وقت است که دلش شور میزد...
    ریحانه خانوم کنار دخترکش نشسته و اشک در چشمانش حلقه زده و به صورت
    زیبایش خیره شده و دست نوازشی روی سرش را کشیده و میگوید:
    _باورم نمیشه اینقد بزرگ شدی دخترکم...
    ستاره دست مادرش را بوسیده و با اضطراب میگوید:
    _مامان نمیدونم چرا از وقتی علی گفته دارن میان اهواز دلم شور میزنه...
    ریحان خانوم لبخندی میزند و پرده ی اشک چشمانش را کنار زده و میگوید:
    _اینا طبیعیه دخترکم... منم اون روزی که قرار بود بابات بیاد خاستگاریم
    مثل تو بودم کلی استرس داشتم..
    خنده ای کرده و میگوید:
    _یادش بخیر چه قدر داییت سر به سرم گذاشت... خدا بیامرزتش
    تا اخرین لحظه زنده بودنش سعی داشت مراقب من و تو باشه... هی روزگار!
    ستاره بغض کرده میگوید:
    _کاش بابا بو
    د!!!
    ریحانه خانوم قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک میکند و آرام میگوید:
    _کاش بود و میدید د خترش چه قدر بزرگ شده!! ولی خودش نخواست...
    پرده ی اشک لرزان نگاه دخترکش را دیده و برای عوض کردن جو غمگین به وجود آمده میگوید:
    _یه کم از علی برام بگو...!!
    ستاره با آمدن اسم علی ناخودآگاه لبخندی زده و میگوید:
    _علی خیلی خوبه مامانم سر به زیر،آقا،متین یک بار نشد تو این یک سال ببینم
    به دختری غیر از من نگاه کنه گاهی اوقات برای شیطنت میگفتم نظرت در مورد
    فلان دختر چیه شاید باورت نشه اما اصلا نگاه نمیکرد بهشون و میگفت من چه کارم
    که نظر بدم مبارک صاحابش باشه!
    ریحانه خانوم خواست چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمده و رو به ستاره میگوید:
    _برو تو آشپزخونه صدات کردم بیا!
    ستاره سری تکان داده و به آشپزخانه رفته و از بین در نیمه باز آشپز خانه مادرش را نظاره
    کرده که به سمت در میرود...
    ریحان خانوم در باز کرده و نگاهش را به صورت پدرِ پسرِ دل ربوده از دخترکش
    دوخته و حرف در دهانش ماسیده و مات چهره ی اشنای روبرویش شده و
    وای بر سرنوشت این لیلی و مجنون...
    نام خدا را بر زبان آورده و به دیوار تکیه داده و سر خورده روی زمین و
    همچنان مات بازی روزگار است...
    ستاره ترسیده از آشپزخانه بیرون آمده و مادرش را بر روی زمین دیده و
    به سمتش دویده و متعجب و نگران میگوید:
    _مامان!!! چی شد یهو!!
    نگاهش را بالا آورده و قیافه متعجب خانواده چهار نفری پشت در را دیده و
    نگاهش ثابت میماند بر روی چهره ی غریبه ی اشنا و شاید هم اشنای غریبه ی
    آقای کبیری بزرگ و ذهنش پر میکشد سمت یک سال پیش و آن شب دلگیر
    و آن چهره ی مردانه و زیبا ی درون قاب عکس....
    اقای کبیری سمت ریحانه خانوم قدمی برداشته و مات و مبهوت زمزمه میکند:
    _ریحان!?
    علی قدمی به جلو برداشته و متعجب میگوید:
    _بابا اینجا چه خبره!!??
    ریحان خانوم نگاهی به چهره ی نگران دخترکش انداخته و با تاسف و هق هق
    دست روی گونه ی ستاره ی نگران میگوید:
    _عاشق کی شدی تو ستاره!!?? عاشق کی!? عاشق برادرت!!?? وای بر این روزگار
    نامرد.... وای...
    صدای "وای خدای من مرجان خانوم با صدای "هیع" غلیظ ریحانه ادغام
    شده و دسته گل و شیزینی از دست علی افتاده و ستاره همچنان مات کلمات
    خارج شده از دهان مادرش است...
    ***
    و حالا بعد از چند ماه پر تنش باز مثل روز اول روی آن نیمکت محبوبشان نشسته
    و هر دو غرق در افکارشان بوده و فقط صدای نفس های بغض دارشان
    سکوت سرد بینشان را مشکست...
    ستاره بغض کرده سکوت غم انگیز را شکسته میگوید:
    _الان یعنی باید صدات بزنم داداش!? یا..
    بغض گلویش شکسته و هق هقش را آزاد کرده و بر پهنای صورت اشک ریخته و
    به یاد می آورد آن روزهای خوش با هم بودن را و دلش آتش میگیرد از مصیبت
    آمده بر سرشان و بازی بی رحمانه و ناجوانمردانه ی روزگار..
    علی با بغض می نالد:
    _ستاره جون من گریه نکن!!!
    ستاره به علی خیره شده و میگوید:
    _علی من بی تو میمیرم....
    علی بغض کرده میگوید:
    _ستاره یعنی عاشقی ما گـ ـناه داشت!?
    هق هق ستاره اوج گرفته و میخواهد چیزی بگوید که موبایلش زنگ خورده
    و نام عزیز دل بر روی آن چشمک زده و ستاره دستش را به سمت صورت
    خود کشیده و اشک ها را پاک کرده و صدای خود را صاف کرده و تماس را برقرار
    میکند:
    _بله مامان جان!?
    _کجایی!?
    _پیش علی!
    _تو غلط میکنی پیش پسر اون زنیکه هـ*ـر*زه ای زود برمیگردی خونه
    فردا هم میریم واسه کارای انتقالی دانشگاهت...
    تماس قطع شده و بغض ستاره با صدا شکسته شده و هق هقش قلب علی
    را در مشتی فشرده و علی آرام میگوید:
    _کی بود!?
    با هق هق جواب میدهد:
    _مامان...
    از جای بلند شده و در حالی که قلبش از فرط بار غم بر روی شانه های
    خمیده اش در حال ترکیدن بود گفت:
    من... من باید برم...
    علی سری تکان دادن و میگوید:
    _میرسونمت...
    ستاره سری تکان داده و نگاه علی به بستنی فروشی آن سمت خیابان
    افتاده و با بغض میگوید:
    _اولین روز یادته!?با هم بستنی خوردیم!?
    ستاره با یاد آن روز هق زده و علی تلخندی زده و در آخر بغضش مردانه شکسته و
    با هق هقی آرام میگوید:
    _بیا آخرین بستنی دونفره هم امروز بخوریم...
    ستاره سری تکان داده و هق میزند و صدای هق هقش قلب علی را فشرده میکند...
    علی قبل از رد شدن از خیابان رو به ستاره با هق هق مردانه و بغض نفس گیر
    میگوید:
    _ستاره درسته که نمیتونم مثل قبل عاشقت باشم اما اینو همیشه یادت باشه
    من کاری به قوانین ندارم من همیشه عاشقت میمونم حتی اگر گـ ـناه باشه..
    اینو همیشه یادت باشه ستاره...
    ستاره با هق هق میگوید:
    _علی چرا اینجوری میگی انگار داری خداحافظی میکنی!!!
    علی کلافه دست در موهایش کشیده و اشک هایش را پاک کرده و میگوید:
    _نمیخواستم بگم اما.... ستاره من دارم میرم سوئد.. پیش داییم...
    ستاره دست جلوی دهان گذاشته و شوکه و بریذه بریده
    میگوید:
    _سو... سوئد!? چ... چرا!?
    علی انگشتانش را محکم روی چشمانش فشرده و میگوید:
    _ستاره نمیتونم اینجا بمونم... اینجا... جایی که منو از رسیدن به عشقم محروم کرد...
    تا چند ماه هوایی که تو توش نفس میکشیدی به من زندگی میبخشید...
    اما الان... الانی که میدونم رسیدن به تویی که عاشقتم گناهه و غیر ممکن...
    این هوا دیگه واسم زندگی نمیاره داره جونمو میگیره... نمیتونم تو رو همه جا
    ببینم و بهت نرسم....
    ستاره هق زده و پیرهن علی را چنگ زده و سر بر روی دستان چنگ زده
    به پیرهن علی گذاشته و زار میزند....
    _علی.... علی....
    علی او را از خود جدا کرده و با دستمال گل دوزی شده توسط ستاره اشک های
    صورت ستاره را پاک کرده در حالی که خود بر پهنای صورتش اشک میریخت...
    _گریه نکن قوربون اشکات برم... گریه نکن فدات شم... گریه نکن آبجی..
    به اینجای حرف که رسید هق هق ستاره شدت گرفته و خود نفس کشیدن
    را فراموش کرده و رو گرفته از ستاره و برای خرید بستنی و مخفی کردن
    اشک هایش از ستاره به سمت آن سوی خیابان رفته و ستاره با دست
    صورتش را پوشانده و هق زده و هق هقش با صدای بوق و پشت آن
    ترمز بلند و گوش خراش ماشین و هم همه ی مردم ادغام شده و شوکه
    دست از روی صورت برداشته و مات صحنه ی روبرو میشود...
    ***
    کتاب رو بستم و دستی روی اسمش کشیدم...
    _ستاره ی عشق...
    آهی میکشم و مردمک چشمام رو تو حدقه چشم میچرخونم تا پرده اشک رو
    کنار بزنم. از روی همان نیمکت معروف بلند میشم و دستامو تو
    جیب شلوارم میبرم راهی مقصدم میشم...
    روزگار عجب بازی ناجوانمردانه ای راه انداخته بود...
    ریحانه عزیزی و بهرام کبیری سالها پیش با هم ازدواج کرده بودن و
    بعد سه سال وقتی فهمیدن ریحانه نمیتونه بچه دار بشه مادر بهرام خان
    که با مادر مرجان دوست دوران کودکی بودن تصمیم میگرن مرجان رو که
    تازه دوماه از شوهر سابقش طلاق گرفته بود رو برای بهرام بگیرن تا براش بچه
    بیاره...بهرام خان هم زیر فشار مادر و بچه دوست بودن خودش قبول
    میکنه اما حاضر نمیشه ریحانه رو طلاق بده...
    ریحانه با موضوع کنار نمیاد و شبونه با گریه و آه و ناله از خونه بیرون
    میزنه و میره اهواز خونه برادرش... بعد چند هفته میفهمه بارداره و
    خوشحال در حالی که برگه ی آزمایش تو دستاش بود برمیگرده رامسر
    اما دیر میرسه و مرجان چند ساعت پیش سر سفره عقد تو لباس سفید
    عروس به بهرام خان پوشیده در کت و شلوار بله رو گفته و برگه ی آزمایش
    همونجا زیر بارون شدیدی که میبارید توسط ریحان پاره میشه و روانه ی
    سطل آشغال... برمیگرده اهواز و برادرش که تو ثبت احوال کار میکرد
    کارای تغییر فامیل بچه ی ریحانه رو انجام میده و ستاره کبیری میشه ستاره
    عزیزی....
    هفت ماه بعد عروسی بهرام و مرجان اولین بچه شون به دنیا میاد و
    اسمش رو علی میذارن... یک سال بعد هم دخترشون به دنیا میاد
    و چون بهرام خان هنوز نتونسته بود ریحانه رو فراموش کنه اسم دخترش
    رو ریحانه میذاره...
    چند سال بعد ستاره دانشکده معماری تهران قبول میشه و میره
    و اونجا عاشق علی میشه...و اون شب خواستگاری موضوع برملا میشه...
    و پرده از راز های نهفته چند ساله برمیداره و ستاره و علی رو از خواب
    خرگوشی چند سالشون بیدار میکنه...
    به مقصدم که میرسم کنار سنگ قبر سیاه میشینم و روی اسم علی
    دست میکشم و اشک به چشمام هجوم میاره و دلم میگیره از بازی روزگار نامرد ...
    اون روز علی به اون طرف خیابون نرسیده تصادف میکنه و برای همیشه چشماش رو به
    روی دنیایی میبنده که بد بازی رو باهاش شروع کرده بود... خیلی بـــد... انگار
    خودش میدونست یه اتفاقی میوفته که اونجوری از ستاره خداحافظی کرد...
    یک سال بعد از مرگ علی من به دنیا میام و چون شباهت زیادی به داییم
    داشتم اسمم رو امیر علی گذاشتن و من شدم مونس شب های تاریک
    و تنهایی ستاره.... جوری که ستاره رو از مادرم ریحانه بیشتر دوست داشتم...
    ستاره برام هم مادر بود هم پدر... هم خواهر بود و هم برادر و رفیق صمیمیم...!
    آهی میکشم و به سنگ قبر کنار علی خیره میشم...
    روزگار بــَــد بازی رو راه انداخته بود یه بازی غم انگیز...
    درست دو سال بعد از مرگ علی مرجان میفهمه سرطان داره یه روز
    که نفسای اخرش رو میکشید ستاره رو کشید کنار خودش و بریده بریده
    گفت که علی بچه ی اون و بهرام خان نیست بچه ی اون و شوهر سابقش
    میثم بوده و وقتی با بهرام خان ازدواج میکنه دوماهه حامله بوده و
    از اون پنهان میکنه و به پرستار میسپاره که به همه بگه بچه هفت ماهه
    به دنیا اومده...
    این یعنی ستاره و علی خواهر برادر نبودن......
    ستاره طاقت نمیاره و تو سن بیست و هفت هشت سالگی سکته میکنه
    و برای همیشه چشمش رو به دنیا میبنده و میره پیش علی... پیش عشقش..
    تا یه جای دیگه تو دنیای دیگه راحت و بدون اینکه گناهی مرتکب شه
    به عشقش برسه...
    مرجان تا وقتی زنده بود دو نفر رو به کام مرگ
    کشوند دونفری که مثل
    لیلی و مجنون بودن و سرنوشتشون هم مثل لیلی و مجنون میشه...
    به سنگ قبر کناری خیره میشم و دست میکشم رو سنگ قبر کسی که برام همدم بود...
    براش همدم بودم.... کسی که عشقش آسمونی بود و عاشقی رو یادم داد....
    جوری که الان همسر عزیزم ساحل انتظارم رو میکشه و مطمئنا دخترک کوچک شش ماهم
    با شیطونی کردن هاش مادرش رو به تنگ اوردن.... دخترکی که برای به آغـ*ـوش کشیدنش
    لحظه شماری میکنم...
    کتاب ستاره ی عشق رو بین سنگ قبر علی و ستاره میذارم و زیر لب میگم:
    _این دنیا لیاقت عشقتون رو نداشت...خدا شما دوتا رو گلچین کرد
    واسه خودش کاش که اون دنیا لیاقت عشق اسمونیتونو داشته باشه...
    قطره اشک چکیده بر روی گونه ام رو پاک کردم و بلند میشم و راهی خونه
    میشم و زیر لب میگم:
    _لعنت بهت روزگار


     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&quot]
    [/FONT]

    [FONT=&quot]
    6.gif
    شماره دو
    6.gif

    [/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره یه دختر شاد و زیباست که در دانشکده معماری مشغول به تحصیل هست و علی همکلاسیش هست که به شدت بهش علاقه داره و رویا و زندگیش شده ستاره شب و روز تو فکرشه و توی آسمون خیالش فقط یه ستاره سو سو میزنه اونم همین ستاره داستان ماست و دنبال فرصت میگرده تا به ستاره بفهمونه عاشقشه قافل از اینکه[/FONT].........[FONT=&quot][/FONT]

    [FONT=&quot]-پس امشب دربند!اوکی؟[/FONT]

    [FONT=&quot]محسن و شایان باهم گفتن:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اوکی![/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-هوی علی![/FONT]
    [FONT=&quot]چشم از محوطه دانشکده گرفتمو برگشتم سمتش و گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ها؟آها...اوکی..[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان چشماشو باریک کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چته کلک؟[/FONT]
    [FONT=&quot]پوفی کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اردلان حوصله ندارما...نزار بزنم شتکت کنم جلوی اینهمه دختر!ببینم...نکنه دوباره مامان جونم ماموریت داده دستت؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان قهقه سر دادو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بابا چرا پای عمه رو میکشی وسط؟نمیخوای بگی خب نگو![/FONT]
    [FONT=&quot]حرصی نگاهش کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هنوز غیضتو از اون دفعه که رفتم بودم پارتی و زاغ سیامو چوب میزدی دارم..پس حواست باشه![/FONT]
    [FONT=&quot]و انگشت اشاره مو به نشونه تهدید جلوی صورتش تکون دادم...انگاری تفهیم شد چون چشمکی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه عسیسم![/FONT]
    [FONT=&quot]-لوووس![/FONT]
    [FONT=&quot]رومو برگردوندم که چشمم خورد بهش...همینی که چندماهه تموم رویا و آرزوهام شده...تنها ستاره ی شبهام...دست به سـ*ـینه به ستون تکیه داده بودمو نگاهش میکردم..عجله داشت...این همیشه عجله داره!از تموم حرکاتش خنده ام میگرفت...دختره محجبه ای بود...این حجابشم منو شیفته خودش کرده بود...با اینکه خونواده امون اُپن بودن...اسمم مامان بزرگم روم گذاشته...نگاه خردلی رنگش که بهم افتاد یهویی هُل شدو همه چی از دستش افتاد...رفتم سمتش...خم شدمو با یه حرکت کاغذارو جمع کردم...صاف وایستادم که یکی از دخترا رو دیدم که زل زده بهمون...تک سرفه ای کردم و با غرور خاص خودم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بفرمایید...[/FONT]
    [FONT=&quot]نیم خیز که شده بود صاف وایساد و کاغذارو از دستم گرفت و رفت...ابروهام بالا پرید...نه تشکری نه چیزی...برگشتمو با خنده نگاهش کردم...شیفته همین رفتاراش بودم...وقتی واسه اولین بار میخواست با پرایدش پارک کنه...واقعا بامزه بود!اردلان بهم نزدیک شدو آروم گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بُرده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]گیج گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیو؟[/FONT]
    [FONT=&quot]دستشو روی قسمت چپ بدنم گذاشتو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اینو![/FONT]
    [FONT=&quot]دستشو پس زدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-گمشو بابا![/FONT]
    [FONT=&quot]نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم که کسی بفهمه دوستش دارم...دوست داشتم وقتی همه بفهمن که خودم بفهمم عشقم دو طرفه ست...وارد کلاس شدیم...طبق معمول با دوستاش صندلی های جلو نشسته بود...دخترا هم طبق معمول با نگاهاشون منو شرمنده خودشون میکردن!با پسرا ته کلاس نشستیم...استاد اومدو درسو شروع کردیم...بعد از اتمام کلاس از کلاس زدیم بیرون...[/FONT]
    [FONT=&quot]محسن-یعنی مغزم سوت کشیدا...[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب چرا اومدی توی این رشته؟[/FONT]
    [FONT=&quot]محسن-چه میدونم...خل بازیای منه دیگه...[/FONT]
    [FONT=&quot]شایان-بچه ها زود بریم خونه تا شب...[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه...فعلا![/FONT]
    [FONT=&quot]شایان و محسن رفتن...برگشتم دیدم اردلان پیش ساره یکی از دخترا وایساده و صحبت میکنه...صداش زدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اردلان![/FONT]
    [FONT=&quot]سرشو بلند کرد و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اومدم![/FONT]
    [FONT=&quot]خداحافظی کوتاهی کرد و اومد سمتم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-آخیش...[/FONT]
    [FONT=&quot]در حالی که میرفتیم سمت محوطه گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چی شده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-بالاخره به ساره گفتم دوستش دارم...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشتمو به ساره نگاه کردم...ابروهام بالا پرید...توی جمعی بود که ستاره هم بود...فکر کنم داشت ماجرا رو براشون تعریف میکرد...برگشتمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب؟حالا چی شد؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان لحن دخترانه گرفتو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باید فکر کنم![/FONT]
    [FONT=&quot]زدم زیر خنده و رفتم سمتش ماشینم...یه زانتیای مشکی بود...ماشین مدل بالامو دانشگاه نمیاوردم...یه وقت بلایی سرش میومد...این ماشین مال مامانم بود...درشو باز کردمو نشستم...اردلانم نشست و وقتی راه افتادیم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دختر وقتی میگه باید فکر کنم یعنی جای امیدواری هست...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان چشمکی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب تجربه داریا.[/FONT]
    [FONT=&quot]-درس پس میدیم استاد![/FONT]
    [FONT=&quot]بالاخره رسیدیم خونه...یه ساختمون سه طبقه که هر سه واحد مال خودمون بود...مامان اینا طبقه اول بودن...خونواده اردلان که خونواده داییم میشن طبقه دوم...طبقه آخرو مامان گذاشته بود برای وقتی که ازدواج کردم...بعله!اردلان رفت خونشون...منم وارد خونه شدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام![/FONT]
    [FONT=&quot]مامان که داشت کتاب میخوند گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام به روی ماهت...[/FONT]
    [FONT=&quot]از توی راهرو صدای عاطفه اومد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باز این هرکول پیداش شد قربون صدقه های مامانم شروع شد![/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدمو موهایی که گیس کرده بودو کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-حسودی موقوف آبجی کوچیکه...[/FONT]
    [FONT=&quot]زبون برام در آوردو رفت سمت آشپزخونه...رفتم داخل اتاق..سریع یه دوش گرفتمو اومدم بیرون...وایسادم جلوی آینه و با حوله مشغول خشک کردن موهام شدم...چهره ام عادی بود...پوست گندمی...موهای کوتاه مشکی...بینی معمولی...تنها چیزی که به قول عاطفه جذابم میکرد چشمام بود...مشکی خالص!به قول عاطفه...آدم وقتی تو چشمات زل میزنه سحر میشه!تک خنده ای کردمو از اتاق رفتم بیرون...عاطفه با گوشیش ور میرفت...روی کاناپه نشسته بود...رفتم بالا سرش...متوجه نشد...داشت با دوستاش توی گروه تلگرام درباره ی یه مدل ایرانی پسر صحبت میکردن...خم شدم دم گوشش گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیکار میکنی آبجی کوچیکه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]هیع بلندی کشیدو برگشت سمتم!کوسن مبلو پرت کرد سمتم که خورد به سینمو جیغ جیغ کنون گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دیوونه سادیسمی!ترسیدم![/FONT]
    [FONT=&quot]صدای مامان در اومد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-علی؟!بازم شروع کردی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندیدمو ازش دور شدم...به سمت آشپزخونه رفتمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه مامان جان...[/FONT]
    [FONT=&quot]در یچخالو باز کردمو برنج و خورشت بیرون آوردم...گذاشتم روی گاز تا گرم بشه...به کابینت تکیه دادم..رفتم توی فکر...ستاره...این آخرین ترمی بود که برای فوق لیسانس میخوندیم...امتحانا به زودی شروع میشد...ممکن بود دیگه نخواد درس بخونه و کار کنه...اونجوری من دیگه بهش دسترسی ندارم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-هوی علی![/FONT]
    [FONT=&quot]برگشتم سمت عاطفه و با اخم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تو بازم جفت پا اومدی توی افکارم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]و با انگشتم به شقیقه اش ضربه زدم...حرصی گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-یه ساعته دارم صدات میکنم!تو فکر چی هستی؟![/FONT]
    [FONT=&quot]-به تو چه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]یکم نرم شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خوب آخه خواهرتم...میتونم کمکت کنما...ببینم عاشق شدی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]تک خنده ای کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آخه دختر 19ساله چی از عشق میفهمه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اینبار اون به شقیقه ام ضربه زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیشعور...عوض دستت درد نکنه دته...[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب حالا!چی میخواستی بگی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]گوشیشو آورد بالا و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ببین این مدله خوشگله یا این یکی...[/FONT]
    [FONT=&quot]دوتا عکس مدل بهم نشون داد...با شیطنت گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-به نظرت داداشت خوشگل تر نیست؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندیدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اتفاقا عکستو برای بچه ها فرستادم...به احترام اینکه خواهرتم چیزی نگفتن...وگرنه میخواستن شمارتو بگیرن![/FONT]
    [FONT=&quot]یکی زدم تو سرشو با شوخی گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب چرا ندادی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-به به!چیزای تازه میشنوم...[/FONT]
    [FONT=&quot]صدای مامان بود که توی چارچوب در آشپزخونه وایساده بود...رفت سمت گاز و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اصلا هم که حواست به گاز نیست...[/FONT]
    [FONT=&quot]-اوه اوه...ببخشید![/FONT]
    [FONT=&quot]گازو خاموش کردو غذارو توی بشقاب ریختو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آقا علی...باید زنت بدما...دیگه داری پیر میشی...[/FONT]
    [FONT=&quot]-مامان؟!24سال سنه؟![/FONT]
    [FONT=&quot]چیزی نگفت و بشقاب رو گذاشت روی میز و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیا بخور حرف نزن![/FONT]
    [FONT=&quot]نشستم روی صندلی و مشغول خوردن شدم...در خونه زده شد...مامان درو باز کرد و بلافاصله اردلان پرید توی آشپزخونه:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ببینم تو هنوز آماده نشدی هرکول؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-کوفت!نمی بینی دارم غذا میخورم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه-از این ورا آقا اردلان؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان لپشو کشید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-نوکرتم هستم آبجی...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه خندید و رفت توی اتاقش...بلند شدمو رفتم توی اتاقم...یه پیرهن سرمه ای پوشیدم با شلوار جین...کت اسپرت مشکیمم پوشیدم...یه دوش ادکلن حساااااااابی!اومدم از اتاق بیرون...اردلان روی اُپن نشسته بود و آب پرتقال میخورد...[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیا پایین اُپن میکشنه فرقون![/FONT]
    [FONT=&quot]خندید و اومد پایین خداحافظی کردیمو زدیم بیرون...سوار لکسوز مشکیم شدیمو راه افتادیم...توی چراغ قرمز گیر کردیم...اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اوف...حوصله سر بر![/FONT]
    [FONT=&quot]-خب میخوای چیکار کنی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان شونه بالا انداخت...نگاهی به اطراف کرد...یهو چشمش برق زد...شیشه ی طرف خودشو داد پایین...به همون سمت نگاه کردم که یه 206دیدم پُر دختر!یعنی داشتن میترکیدن!خیابونو با صدای آهنگ گذاشته بودن روی سرشون...اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پایه یه کورس هستین؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-هوی!از طرف من قول نده![/FONT]
    [FONT=&quot]دختره-چه جوره ام![/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو به پشتی صندلی تکیه دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بدبخت شدیم![/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان به چراغ قرمز نگاه کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تا 10ثانیه دیگه...[/FONT]
    [FONT=&quot]دختره قبول کردو اردلان شیشه رو کشید بالا...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-بترکون پسر![/FONT]
    [FONT=&quot]-میزنم تو سرتا!این چه کاری بود کردی آخه؟الان پلیس بگیرتمون من میدونمو تو![/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-جریمه ات با من![/FONT]
    [FONT=&quot]پوفی کشیدمو دنده رو جا زدم...با سبز شدن چراغ ماشین شروع کرد به پرواز کردن...دخترا هم بدجور سیریش بودنا...مدتی که گذشت اردلان با خنده گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-جا موندن![/FONT]
    [FONT=&quot]-خداروشکر...[/FONT]
    [FONT=&quot]و نفسمو محکم فرستادم بیرون...سرعتمو کم کردم که یهو اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آخ آخ آخ!میان بُر زدن![/FONT]
    [FONT=&quot]همون 206از یه کوچه بیرون اومدو افتاد جلوی ما...[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیخیال اردلان...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-ای بابا...الان ضایع میشیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]پوفی کشیدمو دوباره دنده رو عوض کردمو ازشون جلو زدیم...اینبار تا دربند گاز میدادم....وقتی رسیدیم محکم ترمز کردم که با کله خوردیم توی شیشه و تق![/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-یعنی دست فرمونت تو حلقم![/FONT]
    [FONT=&quot]در حالی که سرمو ماساژ میدادم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تقصیر خودته!حالا بشین پای لرزش...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-حالا به کی زدی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]از ماشین پیاده شدیم...یه پراید مشکی بود...اوه اوه!یه دختره از در کمک راننده پیاده شد...ستاره بود!با عصبانیت گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هو یابو!مگه جلوتو نمی بینی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ابروهام بالا پرید...اونم با دیدن من تعجب کرد اما موضعشو تغییر نداد...ادامه داد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بچه پولداری که باش!قرار نمیشه بزنی به لگن بیچاره ما که![/FONT]
    [FONT=&quot]در سمت راننده باز شد...اِ...اینکه ساره بود...با دیدن منو اردلان دستپاچه شدو رو به اردلان گفت:[/FONT]

    [FONT=&quot]-سلام آقا اردلان...[/FONT]

    [FONT=&quot]ستاره اومد دوباره داد و بیداد کنه که ساره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دهنتو ببند دیگه ستاره![/FONT]
    [FONT=&quot]و لبخند هولی زد...ولی منو ستاره میخ هم بودیم...اون با عصبانیت من با حرص!ساره برگشت سمتمو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام آقا علی.[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو تکون دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام.[/FONT]
    [FONT=&quot]به ماشین اشاره کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ببخشید...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره جلو اومدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ماشین ماله منه!طرف حسابت منم...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشت سمت ساره و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تو که زبون درست حسابی نداری![/FONT]
    [FONT=&quot]هم از حاضر جوابیش خنده ام گرفته بود هم حرص...برگشت سمتم...گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خسارتشو پرداخت میکنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-خب بده.[/FONT]
    [FONT=&quot]ابروهام بالا پریدو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پول نقد کافی همراهم نیست.[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره رفت سمتی و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پس یکمشو با شام امشب پرداخت کنید جناب شاهرودی.[/FONT]
    [FONT=&quot]و رفت سمت رستورانی...ساره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-وای ببخشید...این دوستم یکم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-مشکلی نیست.[/FONT]
    [FONT=&quot]از طرفی خوشحال بودم میخواستم شام همراهش باشم...اردلان در ماشینو بستو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بریم داداش که باید یه شام مجانی بهشون بدیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]راه افتادیمو ساره کنار اردلان قرار گرفت...اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-فکراتو کردی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره دستپاچه شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اهم..ر..راستش..[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-بسیار خب...نمیخواد الان بگی.[/FONT]
    [FONT=&quot]خنده ام گرفت..اردلانم یه وقتایی جنتلمن میشه ها...وارد رستوران شدیم...اینو نگاه!چجوری روی صندلی لم داده!با دیدنمون درست نشست...نشستیم پشت میز...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-از دست تو![/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره ابروهاشو بالا انداخت...گارسون اومد...ستاره زودتر منو رو گرفت و چند جور کباب سفارش داد!منو اردلان با دهن باز نگاهش میکردیم...گارسون که رفت برگشت سمتمونو ریلکس گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیه؟شام مجانی افتادیم دیگه.[/FONT]
    [FONT=&quot]تو دلم گفتم چه پررو!اردلان تک خنده ای کردو زیر لب جوری که فقط خودمون بشنویم گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خدا به دادت برسه.[/FONT]
    [FONT=&quot]اخم کردم...این آخر منو به کشتن میداد... غذاهارو آوردن...دیگه میز جا نداشت!چندتا لقمه که خوردم عقب کشیدم که ستاره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا عقب کشیدی شازده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-سیر شدم.[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدمو رفتم توی دستشویی...جلوی آینه قرار گرفتم...بابا این دیگه کیه!تازه شخصیت شیطونشو الان دیدم!برگشتم سمت میز...اخمی زینت صورتم قرار دادم...داشتن می خندیدن...ستاره با دیدنم ساکت شد و دوباره مشغول خوردن شد...روی صندلی نشستم و دست به سـ*ـینه نگاهشون کردم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-بــــــــع!برندگان مسابقه![/FONT]
    [FONT=&quot]منو اردلان برگشتیم سمت میز بغلیمون!بع!اینا همون دخترایین که باهاشون کورس گذاشتیم...حرفی نزدم...به جای من اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بـــــــع!بازندگان مسابقه![/FONT]
    [FONT=&quot]دخترا خندیدن...ساره و ستاره با تعجب نگاهمون میکردن...اوف!ساره رو به اردلان گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-همیشه انقدر با دخترا راحتی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان نگاهش کرد...مونده بود چی بگه..ساره با دلخوری آشکاری بلند شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-جوابم منفیه![/FONT]
    [FONT=&quot]و از رستوران زد بیرون...اردلان پوفی کشیدو دنبالش رفت..سری به نشانه تاسف تکون دادم که ستاره زیرلب گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پسره ی بالا شهری چلغوز...[/FONT]
    [FONT=&quot]-تو با ما مشکل داری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره سرشو بلند کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اصلا از اساس باهاتون مشکل دارم![/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-یه نمونه اش همین الان!زدی به ماشین نازنینم...بعد خیلی مغرورانه...[/FONT]
    [FONT=&quot]و دست به سـ*ـینه شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خسارتشو پرداخت میکنم..[/FONT]
    [FONT=&quot]-همه اونجوری که تو فکر میکنی نیستن![/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-توئم یکی از اونایی دیگه...مرفه های بی درد![/FONT]
    [FONT=&quot]بهش خیره شدم...شاید درست میگفت...ولی منم غم های خودمو داشتم... خونواده مون از هم پاشیده است بعد این میگه مرفه های بی درد!پوزخندی زدم که دور از چشمش نموندو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-راحتم که پوزخند میزنی![/FONT]
    [FONT=&quot]-وقتی درباره ی چیزی نمیدونی اظهار نظر نکن![/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره با حرص گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میفرمایید خفه شم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه...فقط یکم تحقیق کن![/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدم و رفتم سمت صندوق...ازش دلخور شدم...حالا هرچی بود اینجوری حق نداشت توهین کنه...رفتم بیرون رستوران...کنار آبشار دوقلو نشستم...شب بود ولی صداش آرامش خاصی بهم میداد...مردم کنارش وایستاده بودن...یا حرف میزدن...یا عکس میگرفتن...نگاهمو چرخوندم که اردلانو و ساره رو دیدم که روی یه نیمکت نشستن و هرهر میخندن!چه زود آشتی کردن...اردلان احتمالا جواب مثبتو گرفته که انقدر خوشحاله!رومو برگردوندم که دیدم ستاره با فاصله ازم من روبروم نشسته...نگاهمو ازش گرفتمو به آبشار دوختم...ولی اون بهم نگاه میکرد...مدتی که گذشت گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بگو...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشتم سمتش:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیو؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره نفس عمیقی کشیدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تصمیم گرفتم تحقیق کنم!حالام میخوام از تو شروع کنم...بگو درد زندگیت چیه....[/FONT]
    [FONT=&quot]نگاهش کردم...گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اول تو درباره خونواده ات بگو.[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-خونواده من چه فایده ای برای تو داره.[/FONT]
    [FONT=&quot]-میخوام کسی دارم باهاش صحبت میکنمو گذشته مو براش میگم بشناسم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-خب...یه خونواده توی منطقه متوسط شهر...بابام یه کارمنده ساده ست...مامانمم خونه دار...با یه خواهر کوچیک تر به اسم سارا.[/FONT]
    [FONT=&quot]-مذهبی هستین؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-خب..زیاد سخت گیر نیستیم...ولی من ترجیح میدم پوشش مناسب خودمو داشته باشم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-چطور؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-تا هر نامحرمی نتونه زیبایی هامو ببینه...اگه بخوام خودمو ترگل ورگل کنم شوهرم هست![/FONT]
    [FONT=&quot]چشمام درشت شدو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ازدواج کردی؟![/FONT]
    [FONT=&quot]اونم چشماش درشت شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه بابـــــــا...[/FONT]
    [FONT=&quot]هردو خندیدیم...ستاره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب بسه اطلاعات دادن!حالا تو بگو...[/FONT]
    [FONT=&quot]کمی جا به جا شدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-با یه بستنی موافقی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]چشماشو باریک کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-داری میپیچونی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه به جان عزیزم...[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه.[/FONT]
    [FONT=&quot]منم بلند شدمو خاک روی شلوارمو تکوندم...وقتی بستنی رو خریدیم در همون حال قدم زدیم..[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-خب بگو دیگه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه...[/FONT]
    [FONT=&quot]یهو پرید جلومو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-یه لحظه...[/FONT]
    [FONT=&quot]دستشو مشت کردو گرفت سمت دهنشو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-جناب آقای علی شاهرودی...میتونید درباره ی گذشته ی دردناکتون بهمون بگید که ببینیم نظرمون درباره مرفه های بی درد عوض میشه یا نه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندیدم....این دختر دیوانه بود!گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله حتما![/FONT]
    [FONT=&quot]همین جوری اون عقب عقب میرفت..منم جلو...یهو از پشت به یه زنه خورد...بازوشو گرفتم..بستنیش افتاد...سریع ولش کردم...با لمس کردن ضربان قلبم رفت بالا!با ناله گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بستنیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدمو بستنیمو سمتش گرفتمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیا.[/FONT]
    [FONT=&quot]نگاهی بهش کرد که گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دهن نزدم![/FONT]
    [FONT=&quot]با تردید از دستم گرفتو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ممنون.[/FONT]
    [FONT=&quot]بعدش گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-حالا فکر کنم بهتره یه جا بشینیم تا این یکیم نیوفتاده![/FONT]
    [FONT=&quot]همونجا روی یه نیمکت نشستیم...گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-نمیگم آنچنان سختی کشیدم...ولی مشکلات آدما برای خودشون سخته...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-حاشیه بی حاشیه..برو سر اصل مطلب![/FONT]
    [FONT=&quot]-خب...وقتی 16سالم بود بابا و مامانم از هم طلاق گرفتن...خب...ضربه بدی خوردم...قبل اون دعواهای زیادی داشتن...و این تاثیر بدی رومون گذاشته بود...بهرحال با هزارتا دردسر مامان منو عاطفه رو از بابام گرفت...بابامم بعد طلاق رفت خارج و اونجا دوباره ازدواج کرد...از این ور مامان مدیریت شرکت پدرشو به عهده داشت و از صبح تا نزدیکای 8شب خونه نبود...من عاطفه رو بزرگ کردمو از طرفیم گلیم خودمو از آب کشیدم بیرون...درسم که تموم شد باید مدیریت شرکتو قبول کنم که مامان بازنشسته شه...میدونم خیلی کوتاه گفتم...ولی توی این سالها ما تنش و اضطراب زیادی داشتیم...این اردلانم پسر داییمه...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره توی فکر بود...گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-اینم بد دردیه...از هم پاشیدگی خونواده...نمیگم درکت میکنم...ولی یکم نظرم عوض شد...[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب خداروشکر![/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-مشکل دیگه ای داری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]میخواستم بگم آره...دیوونه شدم...دیوونه ی تو!ولی الان وقتش نبود...فقط گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آره...ولی الان نمیگم...[/FONT]
    [FONT=&quot]با ناله گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پس کی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-به وقتش.ببینم...تو چرا با من راحتی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]به وضوح دیدم هُل شد...ولی سعی کرد خونسرد باشه و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خودمم نمیدونم...خب..دیدم پسر خوبی هستی...فقط یکم مغروری...[/FONT]
    [FONT=&quot]-اون تو ذاتمه...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد که گوشیم زنگ خورد..اردلان بود:[/FONT]
    [FONT=&quot]-کجایی هرکول؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-هرکول و کوفت!هستم دیگه...تو کجایی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-ما پیش آبشاریم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه...اومدم.[/FONT]
    [FONT=&quot]رو کردم به ستاره که توی فکر بودو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پاشو بریم.[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدم... رفتیم سمتشون...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-ببینم دونفری کجا خلوت کرده بودین ها؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره سریع سرخ شد و رفت سمت ساره...زدم پس کله اردلان و دم گوشش گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دو دقیقه اون زبون لامصبو نگه داری نمیگن لالی...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-خوبه حالا تو هم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره برگشت طرفمونو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اردلان جان...ما دیگه بریم...داره دیر وقت میشه...باید تا 10خونه باشیم.[/FONT]
    [FONT=&quot]اوه!اردلان جان!گفتم بله رو گرفته...اردلان لبخندی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بسیار خب....مواظب باشین...به سلامت.[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره از منم خداحافظی کردو دور شد...ستاره از اردلان خداحافظی کرد برگشت سمت منو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-منتظر ادامه ی ماجرا هستم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ابروهام بالا انداختمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-به وقتش![/FONT]
    [FONT=&quot]حرصی نگاهم کردو رفت...دور که شد اردلان زد به بازومو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-قضیه ی ادامه ی ماجرا چیه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-اول تو بگو ماجرا اردلان جان!چیه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هیچی دیگه...بله رو گرفتیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-حدس زدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-حالا تو بگو![/FONT]
    [FONT=&quot]-هیچی...بهمون میگفت مرفه های بی درد...منم گفتم تحقیق کن بعد این حرفو بزن...اونم گفت خب مشکلاتتو بگو تا نظر بدم...منم گفتم دیگه..[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان با ناراحتی گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-طلاق عمه و شوهرعمه رو؟[/FONT]
    [FONT=&quot]آهی کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آره.[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-گفتی دوسش داری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه بابا مگه دیوانه ام؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-خب معلومه دیوانه ای!بعد این ترم دیگه نمی بینیشا...[/FONT]
    [FONT=&quot]-حالا ببینم چی میشه...[/FONT]
    [FONT=&quot]*****[/FONT]
    [FONT=&quot]دو هفته بعد...[/FONT]
    [FONT=&quot]به کارت دعوت نامزدی نگاه کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-مبارک باشه ساره خانوم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-مرسی آقا علی...خوشحال میشم تشریف بیارید...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-نیاد گوششو میکشم...[/FONT]
    [FONT=&quot]خندیدیم...امروز ستاره نیومده بود دانشگاه و من حسابی فضولیم گُل کرده بود...بالاخره دلو به دریا زدمو رو به گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره مشکلی براش پیش اومده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره نگاهم کرد...کمی این پا اون پا کردو بالاخره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-یه سرما خوردگیه ساده ست...[/FONT]
    [FONT=&quot]-آهان.[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-خب...دوتا امتحان دیگه مونده!یه روز بعدشم مراسم عقدمونه...خب برنامه ریزی کردیما...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-آره...خوب شد.[/FONT]
    [FONT=&quot]گوشیش زنگ خورد...ببخشیدی گفت و ازمون دور شد...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-چیه نگرانی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-هیچی...فقط برام سوال پیش اومد که چرا ستاره برای این امتحان نیومد...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-اگه استاد یاری بزاره با امتحان بعد امتحان میگیره ازش![/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو تکون دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اردلان جان...من سرم درد میکنه...شماهم که میخواید برید خرید...کاری با من نداری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-نه علی جان...فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]-خداحافظ.[/FONT]
    [FONT=&quot]ازش دور شدمو وارد محوطه شدم...از اون روز توی دربند رفتار ستاره باهام نرم تر شده...دیگه از اون رفتار های کوبنده باهام نداشت...[/FONT]
    [FONT=&quot]خونه که رسیدم در جا رفتم اتاقم...خودمو انداختم روی تخت..چیزی نگذشته بود که تقه ای به در خورد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بفرمایید...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه اومد داخل...همین جوری نگاهش کردم که گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اِ..داری میخوابی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-سرم درد میکنه...[/FONT]
    [FONT=&quot]در حالی که میرفت سمت در گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه پس...مزاحم نمیشم...بخواب..[/FONT]
    [FONT=&quot]نیم خیز شدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بگو چیکار داری فسقلی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندید و برگشت...گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میخوام برم خرید...برای عقد اردلان...[/FONT]
    [FONT=&quot]به ساعت نگاه کردمو در همون حال گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-کی میخوای بری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه-یه ساعت دیگه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه...من یه چرت یه ساعته بزنم...میام باهات...[/FONT]
    [FONT=&quot]با خوشحالی گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آخیش...خدا امواتتو بیامرزه...حوصلم نمیگرفت پیاده برم...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدم...از اتاق رفت بیرون...بعد از یه ساعت بلند شدمو با عاطفه رفتیم واسه خرید...[/FONT]
    [FONT=&quot]*****[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-اه علی!بیا دیگه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-جون اردلان راه نداره...با محسن و شایان برقص خب...[/FONT]
    [FONT=&quot]با حرص نگاهم کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خیلی بیشعوری...[/FONT]
    [FONT=&quot]و ازم دور شد...خب چیکار کنم...از وقتی شنیده بودم واسه ستاره خواستگار اومده تمام رمقم گرفته شده...تا الان که توی مهمونی بودم نتونستم ببینمش...دلم خیلی واسش تنگ شده...عجب بی معرفتیه...نگاهم از پنجره تالار به حیاطش کشیده شد...آهی کشیدمو خواستم رومو برگردوندم که دیدمش!تو اون لباس سفید مثله فرشته ها بود...بازم محجبه...لبخندی رو لبم اومد...با دیدنش جون تازه گرفته بودم...از تالار بیرون زدم...سرش پایین بودو با انگشتاش بازی میکرد...[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام ستاره خانوم![/FONT]
    [FONT=&quot]یهو سرش گرفت بالا...انگاری ترسید...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-سلام...[/FONT]
    [FONT=&quot]با کمی فاصله باهاش نشستم...نگاهش کردم...رنگ پریده بودو زیر چشماش گود افتاده بود..[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشت سمتم...چرا اینجوری شده بود؟از دیدن صورت رنگ پریده اش حالم یه جوری شد و نگران شدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا رنگت پریده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]دستی به گونه اش کشیدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هیچی نیست...سرما خوردم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-رفتی دکتر؟[/FONT]
    [FONT=&quot]با عصبانیت گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میشه انقدر بهم اهمیت ندی؟![/FONT]
    [FONT=&quot]جا خوردم...تا حالا انقدر واضح نگفته بود برام مهمه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-نمیتونم...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشت سمتمو با حرص گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا؟![/FONT]
    [FONT=&quot]حالا وقتش بود...باید میگفتم...دیگه نمیتونستم تو قلبم نگهش دارم...اگه دوستم داشت که حله...اگه نداشت..اگه...نمیدونم...آب دهنمو قورت دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-یادته توی دربند گفتم یه درد دیگه دارم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]همونجوری نگاهم کرد ادامه دادم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-درد من تویی...من اسیر خودت کردی...دیوونه ام کردی...[/FONT]
    [FONT=&quot]هرکلمه ای که از دهنم در میومد صورتش مبهوت تر میشد...دیگه ادامه ندادم...تا همین جاش کلی به خودم فشار آوردم که این حرفارو بزنم...برق خوشحالی رو تو چشماش می دیدم ولی لبخندی رو لبش نمیومد...سرشو انداخت پایینو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-فراموشم کن...[/FONT]
    [FONT=&quot]انگار سطل آب یخ ریختن رو سرم..با ناله گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره..[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدو هُل گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-توروخدا...فراموشم کن...[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدمو روبروش وایسادم...اخم کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-برای چی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-چون...چون من نمیخوامت...[/FONT]
    [FONT=&quot]-پس چرا انقدر دستپاچه ای؟[/FONT]
    [FONT=&quot]فهمید مچشو گرفتم...آب دهنشو قورت دادو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اه!ولم کن...فراموشم کن!فهمیدی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]و رفت داخل تالار...ولی من همین جوری خشک مونده بودم...بدترین لحظه عمرم بود...چرا اینجوری کرد؟برگشتمو به در تالار نگاه کردم...این ستاره قبلی نبود...[/FONT]
    [FONT=&quot]*****[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان وارد اتاق شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چته علی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو از کتاب بیرون آوردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باید چم باشه؟[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-چرا نمیای شام بخوری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-سیرم...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-مگه چی خوردی تو اون دانشگاه...استغفرالله...بیا علی!بیا بچه بازی درنیار...[/FONT]
    [FONT=&quot]-انقدر ضایعم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-فکر میکنی نمیفهمم دردت چیه؟ردت کرده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]دستی میون موهام کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بدجور...دیگه جواب تلفنامو نمیده...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان پوفی کشید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هم کلاسیته؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو به معنای آره تکون دادم...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-ایشالله درست میشه علی جان...بیا شام بخور...[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه مامان سیرم...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه اومد دم در اتاقو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-مامان من میرم خونه دایی...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-اونجا واسه چی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه-ساره...زن اردلان اومده خونشون...میرم پیشش...[/FONT]
    [FONT=&quot]یهو از جا پریدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-کی اومده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه که تعجب کرده بود گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساره...[/FONT]
    [FONT=&quot]-منم باهات میام...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-با اون چیکار داری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساره دوستشه...باید بفهمم دردش چیه...بعد امتحان آخری دیگه ندیدمشون...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان از اتاق رفت بیرون...یه پیرهن چهارخونه روی تی شرت مشکیم پوشیدمو با عاطفه رفتیم طبقه بالا...اردلان درو باز کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بــــع!دختر عمه و پسر عمه!از این ورا؟[/FONT]
    [FONT=&quot]کنارش زدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساره کجاست؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان اخم کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیکارش داری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]پوفی کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باید باهاش صحبت کنم اردلان...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرشو تکون دادو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-توی اتاقمه...بیا بریم.[/FONT]
    [FONT=&quot]با دایی و زن دایی سلام علیک کردیمو رفتیم اتاق اردلان...ساره با دیدنمون بلند شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام آقا علی...سلام عاطفه جون...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه بغلش کردو من گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میتونم باهاتون صحبت کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-بله...حتما.[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان در اتاقو بست و همه نشستیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-خب؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره به شما چیزی گفته؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-درباره ی شما و اون شب توی تالار؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو تکون دادم...آهی کشیدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله گفته.چطور؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-کسه دیگه ای رو دوست داره؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-نه بابا...همین چیزی نیست...[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره به اردلان و عاطفه و من نگاه کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چی بگم والله...[/FONT]
    [FONT=&quot]-اول بگین...[/FONT]
    [FONT=&quot]یکم حرفمو مزه مزه کردم...عوضش کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-من حس میکنم ستاره منو دوست داره...حسم درسته؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره بهم نگاه کرد...سکوت علامت رضاست!پوفی کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پس برای چی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-نپرسین..[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب چرا به خودمون لطمه بزنیم؟بگین شاید تونستیم حلش کنیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-ستاره...شمارو به اندازه ی جونش دوست داره...ولی..از من نخواین اینو...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو میون دستام گرفتم...اردلان به حرف اومد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب ساره...ممکنه کمکمون کنه...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره رو به سقف کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خدایا منو ببخش...[/FONT]
    [FONT=&quot]بعد رو به من کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره ازم قول گرفته بود که بهتون نگم...ولی...[/FONT]
    [FONT=&quot]دست کرد توی کیفش...کاغذی در آورد و پشتش چیزی نوشت و گرفت طرفم...از دستش گرفتم و خوندم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیمارستان...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو گرفتم بالا و با ناباوری گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره بیماره؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره سرشو به علامت آره تکون دادو با غم گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-داره درمان میشه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-چه بیماری ای؟[/FONT]
    [FONT=&quot]لبشو به دندون گرفت و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خودتون برید ببینید...[/FONT]
    [FONT=&quot]سریع بلند شدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-با اجازه...[/FONT]
    [FONT=&quot]از خونه زدم بیرونو رفتم خونه ی خودمون...سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سمت بیمارستان...ستاره با غم نگاهم کرد...گفت ستاره مریضه...داره درمان میشه...ستاره ی من...به سرعتم اضافه کردمو مسیر نیسم ساعته رو یه ربعه رفتم...از ماشین پیاده شدم...وارد بیمارستان شدم...به بخش پذیرش رفتم و اسمشو گفتم...با شنیدن اسم بخش با ناباوری سرمو به چپ و راست تکون دادم...ستاره ی من...هیچیش نیست...ستاره هیچ مشکلی نداره...خندیدم...جنون وار..پرستار با تعجب نگاهم کرد...نشستیم روی نیمکت و به سرامیک خیره شدم...چنگی به موهام زدم و با حرص به سمت بخش حرکت کردم..پاهام سست بود...شنیدی میگن دنیا جلوی روت تیره و تار میشه؟شنیدی خبر سرطان عزیز دلتو بدن؟شنیدی کاخ آرزوهات توی یه چند دقیقه از بین بره؟شنیدی؟دلم لرزید از دیدن اون تابلوی مشکی ونصب شده بر بالای در..."بخش سرطانی ها"...سرطان...سرطان لعنتی!بغضم گرفت و پرستاری از بخش بیرون اومد...باهاش صحبت کردمو اجازه داد فقط چند دقیقه ببینمش...به سرعت وارد شدم و به سمت اتاقش رفتم...درش باز بود..دیدمش...دنیامو دیدم...که جلوی روم داشت تحلیل میرفت...روی تخت نشسته بودو سرش توی کتاب بود...قدمی جلو گذاشتمو آروم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرشو با بُهت گرفت بالا...با دیدنم سریع چشماش لبالب اشک شد...نزدیک تختش شدم...خشک شده بود...با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا نگفتی؟بخاطر همین داشتی عشقتو پس میزدی؟همین بیماری لعنتی؟آره؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ناله مانند گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-علی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ناخواسته گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-جانِ دل علی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]قطره اشکی روی گونه هاش چکیدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چرا اومدی؟نمیخواستم توی این وضعیت منو ببینی..[/FONT]
    [FONT=&quot]-ببخشید ستاره ی من...ببخشید...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-برو...علی برو...من موندنی نیستم...عذاب می بینی علی...[/FONT]
    [FONT=&quot]-بیشتر از عذاب تو؟[/FONT]
    [FONT=&quot]مات موند روی چشمام...یهو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-مامانم اینجاست...الان تورو می بینه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب ببینه![/FONT]
    [FONT=&quot]اخم کرد و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ولی خونواده ما روی این موردا حساسن...[/FONT]
    [FONT=&quot]یکم خم شدم روی صورتشو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میخوای کاری کنم دیگه راحت باشی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]گیج نگاهم کرد...لبخند تلخی زدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-من مطمئنم از این بخش لعنتی میای بیرون...صبر کن...زود میرمو میام...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-کجا میری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]رفتم سمت درو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میام...[/FONT]
    [FONT=&quot]و سریع از اون بخش لعنتی و بیمارستان زدم بیرون...رفتم خونه...مامان از حموم اومده بود...رفتم سمتشو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-مامان...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان نگران شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چی شده علی جان؟[/FONT]
    [FONT=&quot]نشستم روی مبلو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساره بهم همه چیو گفت...مامان...ستاره...همون دختری که میگفتم...سرطان داره مامان...[/FONT]
    [FONT=&quot]هیع کوتاهی کشید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-رفتی دیدیش؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو به علامت آره تکون دادم...داغون بودم...نابود![/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-میخوای چیکار کنی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-امتحانای دانشگاه که تموم شده...اگه همه رو قبول بشم فوقمو میگیرم...میخوام پیشش باشم مامان...نمیتونم دیگه ازش دور باشم...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-خب؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-ولی خونواده ی ستاره روی این موردا حساسن...میخوام اگه میشه...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان دستشو رو شونه ام گذاشتو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-علی جان...من...به انتخابت احترام میزارم ولی...مطمئنی میتونی از پسش بربیای؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اصلا جای فکر نبود...من تا پای جونم پای ستاره میمونم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-آره مامان...برمیام...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-من به حاج مهدی زنگ میزنم بیاد بیمارستان...ولی..با باباش؟صحبت کردی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سریع شماره ستاره رو گرفتم...[/FONT]
    [FONT=&quot]-الو؟ستاره؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستار-سلام...[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام...ستاره میتونی بگی بابات بیاد بیمارستان؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-بابام بیمارستانه...علی چه فکری تو سرته؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-میام میفهمی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-از دست تو![/FONT]
    [FONT=&quot]خنده تلخی کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]بلند شدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اینم حل شد...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-پس من برم آماده بشم...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرمو تکون دادم...زنگ خونه به صدا در اومد...اردلان بود و ساره و عاطفه بودن..[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-چی شد علی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-رفتم پیشش...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-خب؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-الان با مامان و حاج مهدی میریم بیمارستان...باباشم اونجا هست...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-میخوای اونجا عقد کنی؟![/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-چه هُلهُلکی..[/FONT]
    [FONT=&quot]-نمیتونم ازش دور بمونم...خودتم میدونی برای راحتی خودش اینکارو میکنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-آره...اینجوری بهتره...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه-وایسین ببینم...چی شد؟داداشمو زن دادین رفت؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره و اردلان خنده ی کوتاهی کردنو من به یه لبخند اکتفا کردم..همه که آماده شدیم راه افتادیم سمت بیمارستان...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-علی...بهتره اول روحیه خودتو درست کنی...اون اگه تورو اینجوری ببینه چه انتظاری از خودش میره؟[/FONT]
    [FONT=&quot]سعی کردم لبخند بزنمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه.[/FONT]
    [FONT=&quot]رسیدیم بیمارستان...وسط راه یه دسته گلم خریده بودیم...زنگ زدم به ستاره:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بابات کجاست؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-با مامانم رفتن سمت بوفه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه.فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]قطع کردم...به سمت بوفه نگاهی انداختم...یه مرد و زن مسن...یه پسر دیگه ام بود..میشد حدس زد خودشونن...رفتم سمتشون...زدم به شونه مرده و گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آقای صحرایی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشت سمتم...نگاهی به سرتاپام انداختو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله.[/FONT]
    [FONT=&quot]-میشه یه لحظه تشریف بیارید؟[/FONT]
    [FONT=&quot]نگاهی به زن بغـ*ـل دستش کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله حتما.[/FONT]
    [FONT=&quot]هردو اومدن سمتی که مامان اینا بودن...بابای ستاره برگشت سمتمو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیکارم داشتی جوون؟[/FONT]
    [FONT=&quot]میخورد آدم خوش مشربی باشه...آب دهنمو قورت دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-راستش...خدمت رسیدیم برای...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان کنارم زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-این کاره منه...[/FONT]
    [FONT=&quot]برگشت سمتشون و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام...من مامانش هستم...[/FONT]
    [FONT=&quot]و به من اشاره کرد و ادامه داد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میتونم چند لحظه خصوصی باهاتون صحبت کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان ستاره لبخندی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله...بفرمایید...[/FONT]
    [FONT=&quot]و هرسه کمی ازمون دور شدن..اردلان زد به شونمو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خدا به خیر کنه...[/FONT]
    [FONT=&quot]10دقیقه ای گذشت که برگشتن...اخم های بابای ستاره حسابی تو هم بودو مامان ستاره غمگین...بالاخره باباش گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-میخوام باهات صحبت کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]و اشاره کرد به سمتی...یه نیمکت بود...باهام رفتیم سمتش...اول اون نشست بعد من...[/FONT]
    [FONT=&quot]آقای صحرایی-ببین علی آقا..اینطور که معلومه هم کلاسی هستینو اونجا باهاش آشنا شدی...[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله...[/FONT]
    [FONT=&quot]ادامه داد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب...وضعیت دختر منو که میدونی...[/FONT]
    [FONT=&quot]-برام مهم نیست...من مطمئنم ستاره سالم از اون بخش بیرون میاد...فقط اگه شما راضی باشین...یه صیغه خونده بشه که هر دو طرف راحت باشن...[/FONT]
    [FONT=&quot]یکم بهم نگاه کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باید با ستاره صحبت کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]و بلند شد رفت...همه اومدن سمتم...ساره گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چی شد؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-گفت باید با ستاره صحبت کنه...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان با حاج مهدی اومدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب..حاج آقام اومدن...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان ستاره با تعجب گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اینجا؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-ایرادی داره خاله؟جالبم میشه...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان ستاره لبخند تلخی زدو حرفی نزد...بعد 20دقیقه بابای ستاره اومد سمتمون...نگاهی به تک تکمون انداخت...روی من متوقف شدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-مبارکه.[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره و عاطفه جیغ جیغ کردن...مامان و مامان ستاره با لبخند همدیگه رو نگاه کردن...ولی منو بابای ستاره نگاهمون میخ هم بود...[/FONT]
    [FONT=&quot]****[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-با اجازه مامان و بابا و بزرگ ترا...بله.[/FONT]
    [FONT=&quot]همه دست زدن...بیشتر بیمارا و پرستارا جلوی در اتاق ستاره تجمع کرده بودن...منم بله رو گفتم و بقیه رفتنو...فقط خونواده خودمون موند...بابا و مامان ستاره اومدن سمتمون...[/FONT]
    [FONT=&quot]مامان-دخترمو بهت سپردمت علی جان...مواظب باش..[/FONT]
    [FONT=&quot]-چشم حتما.[/FONT]
    [FONT=&quot]بابا-ایشالله خوشبخت بشین...[/FONT]
    [FONT=&quot]و هردومونو بغـ*ـل کرد...کم کم اتاق خالی شد و من موندمو ستاره!کش و قوسی به بدنم دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خب!الان شدی خانوم خودم!خندید و نشست روی تخت و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-کی فکرشو میکرد یه روز اینجا عقد کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]و لبخند تلخی زد...اشک روی گونه اش چکید که با دستم پاکش کردمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-اِ...گریه نداشتیم!قرار شد از الان قوی باشی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-با وجود تو...امیدوار شدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدم که ادامه داد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-راستش تا قبل این...مرگ برام آسون بود...ولی حالا...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرشو توی بغلم گرفتمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ای بابا...حرف از مرگ و میر نزن دلم میگیره ها...[/FONT]
    [FONT=&quot]در اتاق زد شد...از هم جدا شدیم که اردلان و ساره و عاطف اومدن داخل...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان-ببینم تایم خلوت عاشقونتون تموم نشد؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره نشست روی تخت و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-عقد جالبی بود!بهترین جشنی که توی عمرم رفتم...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه خم شدو به چشمای ستاره زل زد...ستاره ابروهاش بالا پرید که عاطفه گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چه چشمای خوشگلی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره لبخندی زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چشمات قشنگ می بینه...[/FONT]
    [FONT=&quot]عاطفه خندید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تا الان فکرمیکردم چشمای علی خوشگله...ولی واسه تو خوشگل تره...[/FONT]
    [FONT=&quot]زدم پس کلشو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساکت وروجک![/FONT]
    [FONT=&quot]****[/FONT]
    [FONT=&quot]روی نیمکت بیرون بخش نشسته بودم که پرستار با دستپاچگی بیرون اومد...با دیدنم سمتم اومد...بلند شدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیزی شده؟[/FONT]
    [FONT=&quot]پرستار-آقای شاهرودی...خانومتون..[/FONT]
    [FONT=&quot]-خانومم چی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]پرستار-برای جلسه شیمی درمانی رفتن...ولی اجازه نمیدن که تزریق انجام بشه..مدامم شمارو صدا میزنن...[/FONT]
    [FONT=&quot]-میتونم برم پیشش؟[/FONT]
    [FONT=&quot]پرستار-دکتر گفتن بیام دنبالتون...[/FONT]
    [FONT=&quot]و جلوتر راه افتاد...نگران شده بودم...ستاره چرا نمیذاشت تزریق انجام بشه؟وارد راهرویی شدیم که صدای جیغشو شنیدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ولم کنید!نمیخوام!علـــــــی![/FONT]
    [FONT=&quot]جون دل علی...قلبم درد گرفت...وارد اتاق شدم...پرستارا دست و پاشو گرفته بودن...با خشم کنارشون زدم و رسیدم بهش...انگار دنیارو بهش داده باشن...دستمو دور شونه هاش حلقه کردم...با استقبال سرشو توی سـ*ـینه ام فشردو با ناله گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-علی...[/FONT]
    [FONT=&quot]-جونم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-اذیتم میکنن...[/FONT]
    [FONT=&quot]-نمیزارم..گلکم..نمیزارم...[/FONT]
    [FONT=&quot]پرستار گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ولی آخه...[/FONT]
    [FONT=&quot]دکتر که مرد میانسالی بود گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-لطفا برید بیرون خانوم الحانی...[/FONT]
    [FONT=&quot]پرستار نگاهی بهمون انداختو رفت...مدتی که گذشت آروم گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-من اینجام...میزاری برات تزریق کنن ستاره ی من؟[/FONT]
    [FONT=&quot]درکش میکردم...حالشو درک میکردم...با بند بند وجودم...ولی اگه تزریق انجام نمیشد بیماریش بدتر پیشرفت میکرد...تا الانشم دکترا از وضعیتش ناراضی ان...ناله مانند گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-درد داره علی...حالت تهوع داره..[/FONT]
    [FONT=&quot]-قربونت برم...فقط این مرحله و یه مرحله ی دیگه مونده...بعدش از اینجا میری بیرون...به خاطر من...[/FONT]
    [FONT=&quot]با درد لبخند زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باشه.[/FONT]
    [FONT=&quot]زل زد به چشمام...منم غرق توی چشمای خردلی رنگش شدم...وقتی تزریق انجام شد بغلش کردمو به اتاقش بُردم...روی تخت گذاشتمش و پتورو روش کشیدم...بی حال بود...معلوم بود داره حالش بد میشه...قلبم درد میگرفت که داشت درد میکشید و من نمیتونستم کاری کنم...لبخندی زدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تموم شد...بخواب...[/FONT]
    [FONT=&quot]چشماشو یه بار باز و بسته کردو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ممنون که کنارمی...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زدمو روی موهاش بوسیدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]****[/FONT]
    [FONT=&quot]در حالی که تیکه پرتقالو از دستم میگرفت گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-امام زاده صالح؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-آره...آخرین جلسه ست...منم برم زیارت و دعا کنم...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زد و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آخیش..دیگه تموم شد...[/FONT]
    [FONT=&quot]سرشو توی بغلم گرفتمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-تا تو بری شیمی درمانی و بیای منم پیشتم...[/FONT]
    [FONT=&quot]ازش جدا شدم خواستم بلند شدم که دستمو گرفت..برگشتم سمتش...حرفی نزد فقط زل زد توی چشمام...مدتی بعد گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-گفتم بودم چشماتو خیلی دوست دارم؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه.[/FONT]
    [FONT=&quot]ستاره-حالا میگم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اومد دم گوشمو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-خودتم خیلی دوستت دارم..[/FONT]
    [FONT=&quot]و گونمو بوسید و کشید عقب...لپشو کشیدمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-هی وروجک خانوم...داری دلبری میکنی؟اینجا؟[/FONT]
    [FONT=&quot]خندید و گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-پاشو برو...[/FONT]
    [FONT=&quot]چشمکی زدم و رفتم سمت در...برگشتم سمتش...لب زدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دوستت دارم...[/FONT]
    [FONT=&quot]لبخندی زد...از اتاق رفتم بیرون...از بخش بیرون زدم که ساره رو دیدم توی حیاط...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-سلام...خوبی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-سلام...مرسی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-کجا میری؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-میرم امام زاده صالح...تو برو پیش ستاره...10دقیقه دیگه باید بره شیمی درمانی...[/FONT]
    [FONT=&quot]ساره-باشه...فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]-خداحافظ.[/FONT]
    [FONT=&quot]وقتی رسیدم دلم گرفت...دلم گریه میخواست...هوای دلم بد بارونی بود...دستمو به ضریح کشیدم و خواستم ستاره بهبود پیدا کنه...گفتم تموم دنیای منه و من بدون دنیام هیچم...از امام زاده که بیرون زدم گوشیم زنگ خورد..اسلامی بود...معاون شرکت...فوق لیسانسمو گرفته بودمو مامان منو مدیر کرده بود....[/FONT]
    [FONT=&quot]-بله؟[/FONT]
    [FONT=&quot]اسلامی-سلام آقای شاهرودی...طرحای جدید رسیدن...میاین برای بازدید؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه فعلا کار دارم...سعی میکنم تا دو ساعت دیگه خودمو برسونم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اسلامی-بسیار خب...با اجازه.خداحافظ.[/FONT]
    [FONT=&quot]-خداحافظ...[/FONT]
    [FONT=&quot]رفتم سمت بیمارستان...وارد بخش شدم...دیگه راحت راهم میدادن...وارد اتاق ستاره شدم...ولی نبود..ابروهام بالا پرید..برگشتم بیرونو سرکی کشیدم...یعنی هنوز توی اتاقه شیمی درمانیه؟رفتم سمت اتاق...دکتر اومد بیرون...[/FONT]
    [FONT=&quot]-ببخشید..ستاره اینجاست؟[/FONT]
    [FONT=&quot]دکتر نگاهم کرد...چرا اینجوری نگاهم میکرد؟خب نبود میگفت نه دیگه...این ناراحتی تو چشماش یعنی چی؟نگاهم به در خورد...نفسم گرفت...مبهوت شدم...دکتر دستی به شونه ام زدو گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دووم نیاورد...متاسفم علی جان...[/FONT]
    [FONT=&quot]و رفت...رفت...کجا رفت؟مگه نباید برای ستاره تزریق میکرد؟کجا رفت؟پرستار از اتاق اومد بیرون...هم سن ستاره بود...باهاش دوست شده بود...چشماش اشکی بود...با بغض گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آقای شاهرودی...ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]-چیزی نگو![/FONT]
    [FONT=&quot]لبشو داخل دهانش بُرد که بغضش نشکنه...در اتاق به آرومی باز کردم...سعی میکردم نیفتم...نزدیک تختش شدم...چقدر آروم خوابیده بود...آره!خوابیده بود![/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]تکونش دادم...جوابی نیومد:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره ی من...نفسِ من..بیدار شو...ببین من اومدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]و بازم سکوت...اشک جلوی دیدمو گرفت...با ناباوری سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دروغه نه؟داری باهام شوخی میکنی...آره؟بیدار شو دیگه...دیگه تموم شد...شیمی درمانی تموم شد...راحت شدی ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]خم شدم روی صورتش...اشکم ریخت روی گونه اش...با صدای لرزون گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره...بیدار شو ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]دستی به موهاش کشیدم...مبهوت موندم...به تکه ای از موهای خرمایی رنگش که توی دستم بود نگاه کردم...تار به تار...عـریـ*ـان عـریـ*ـان!دلم چنگ خورد و نفسم بالا نمیومد...دلم لرزید...[/FONT]
    [FONT=&quot]-ستاره...[/FONT]
    [FONT=&quot]جوابی نیومد...داد زدم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-باتوام!جواب منو بده!بیدار شو!ستاره![/FONT]
    [FONT=&quot]در اتاق باز شدو ساره و اردلان توی چارچوب در ظاهر شدن...ساره در جا زد زیر گریه...[/FONT]
    [FONT=&quot]-ساره!بیا ببین این دوستت چشه!بیا بیدارش کن!ببین...موهاش ریخته!موهای...موهای ستاره ام ریخته![/FONT]
    [FONT=&quot]ساره به زور خودشو به تخت رسوندو به تخت چنگ زد...اردلان با ناباوری به صورت بی روح ستاره نگاه میکرد...با زانو افتادم روی زمین...شکستم...تموم شدم...ستاره رفت...منم رفتم...روحم با ستاره رفت...چرا خدا؟چرا عمر عشقم انقدر کوتاه بود؟چرا عمر خوشبختیم انقدر کوتاه بود؟چرا خدا؟چرا...[/FONT]
    [FONT=&quot]اردلان دستشو روی شونه ام گذاشتو با صدای لرزون گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-علی...[/FONT]
    [FONT=&quot]چشمامو با درد بستم و با دستم صورتمو پوشوندم...موهاش هنوز توی دستم بود...موهای عزیزکم...بوشو میداد...بوی زندگیمو میداد....ولی رفت...[/FONT]
    [FONT=&quot]****[/FONT]
    [FONT=&quot]تموم شد...برای همیشه ستاره مو به خاک سپردم به خاک سرد و وحشی...هنوزم باورم نمیشه...توی مراسم چهلمشم باورم نمیشد که ستاره ام دیگه برنمیگرده...دیگه با چشمای شاد و شیطونش نگاهم نمیکنه...دیگه اون لبخندای کم یابشو بهم نمیزنه...دیگه برام نمیخنده و من چقدر عاشق خنده هاشم...هنوزم صدای خنده هاش تو گوشمه...همین جور که صندلی گهواره ایم تکون میخورد دست چپمو بالا آوردم..حلقم بود...لبخند تلخی زدم...دستمو بُردم سمت گردنم...حلقه ی ستاره رو با یه زنجیر دور گردنم آویزون کرده بودم...لمسش کردم...توی خونه ای ام که هیچوقت ستاره پاشو توش نذاشت و نمیدونم دقیقا چه مدته که اینجام...دیگه زندگی برام معنایی نداره...بابای ستاره میگه برگردم به زندگیم...میگه برگردم سرکارم...ولی گوشم بدهکار نیست...بعضی وقتا میرم دانشگاه...میرم دربند و تموم جاهایی که ستاره بودو نگاه میکنم و خاطرات هرچند کوتاهمو مرور...راستی چقدر کوتاه بود عمر خوشبختیم...ستاره ازم قول گرفته بود اگه براش اتفاقی افتاد به زندگی قبلیم برگردم...اما چجوری..؟آهی کشیدم...هنوز صورت عین قرصه ماهشو یادمه...اصلا توی ذهنم حکاکی شده...زیرلب گفتم:[/FONT]
    [FONT=&quot]-دوستت دارم ستاره ی من...تو هیچوقت برای من نمیمیری...هیچوقت از خاطرم نمیری...[/FONT]
    [FONT=&quot]گوشیمو برداشتم...میخواستم آخرین خواسته ستاره رو انجام بدم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اسلامی با تردید گفت:[/FONT]
    [FONT=&quot]-آقای شاهرودی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-خودمم...[/FONT]
    [FONT=&quot]اسلامی-خوب هستید آقا؟[/FONT]
    [FONT=&quot]-نه...اسلامی...میخوام برگردم شرکت...پرونده هارو آماده کن..[/FONT]
    [FONT=&quot]اسلامی با خوشحالی گفت:[/FONT]

    [FONT=&quot]-بله آقا...حتما...تشریف بیارید...[/FONT]

    [FONT=&quot]-فعلا.[/FONT]
    [FONT=&quot]قطع کردم...پسر مودبی بود...بلند شدمو رفتم توی اتاق...ستاره میگفت رنگ آبی تیره بهت میاد...یه پیرهن به همون رنگ پوشیدم...اوف!اصلا برام مهم نبود...کتمو که پوشیدم وارد سالن شدم...به پوستری از ستاره که توی سالن روی دیوار نصب کرده بودم خیره شدم...عکسو از خونواده اش گرفتم...با چشمای خردلی وحشیش با لبخند نگاهم میکرد...لبخندی به روش زدمو از خونه زدم بیرون..از پله ها رفتم پایین...یادمه دبیر ادبیاتم میگفت...عشق در ادبیات یعنی بهم نرسیدن...و چقدر تلخ بهم نرسیدیم...[/FONT]
    [FONT=&quot]"پایان"[/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp]
    6.gif
    شماره سه
    6.gif


    [/FONT]

    هر روز لج و لجبازی های علی و ستاره در کلاس سوژه ی دانشجویان دیگر بود. برد همیشه با ستاره بود!! کمتر کسی بود که نداند علی از عمد کوتاه می آید اوایل برای اینکه این دختر ریز اندام زیبا را کوچک کند اما حالا...
    حالا دوست داشت به هر بهانه ای سر صحبت را با او باز کند... بهانه های الکی و بیخود که شاید حتی ستاره اش را برنجاند... مثلا دیروز برگشته به دختر بیچاره میگوید " موهات خیلی چربه یه شامپوی خیلی خوب سراغ دارم بگم بهت؟"

    حس میکرد اینقدر سر به سر ستاره اش گذاشته که چشمان شب رنگش از او متنفر است. وقتی یواشکی به صحبت های ستاره و آن دوست های خل و چلش به نام های زینب و سارا گوش داده بود فهمید دارند درباره خودش حرف میزدند.
    ستاره لبهایش را کج کرده بود و با حرص میگفت: " پسره ی وخشی دلم میتاد چشاشو دل آلم"

    چشمهایش از تعجب گرد شده بود با خود فکر کرد آخر چرا دخترهای این سنی اینقدر لوسند و فکر میکنند اگر اینطور حرف بزنند جذابند!!
    خب شاید هم بودند همانطور که "وخشی" گفتن ستاره به دل علی مینشست احتمالا عجقم گفتن زینب هم به دل تیرداد نامزدش مینشیند!!
    کوله اش را انداخت صندلی عقب ماشینش و زیر لب هی با خود میگفت"وخشی وخشی"

    روز بعد با آمادگی کامل میخواست بگوید "ستاره من تو را دوست دارم."

    دو سال بود این دختر را میشناخت هر دو دانشجوی معماری بودند به جز اسم و فامیل ستاره و خصوصیات اخلاقیش چیزی درباره خانواده اش و اینجور چیزها نمیدانست.

    از کنار مغازه عروسک فروشی که گذشت خاطره ای در ذهنش تداعی شد. یک ماه قبل همراه تعدادی از دانشجویان آمده بودند کافی شاپ روبروی مغازه عروسک فروشی... نگاه ستاره اش مدام روی خرس سفید رنگی میچرخید.
    حالا به این فکر افتاد که چقدر رمانتیک میشود اگر این خرس واسطه ی ابراز علاقه اش شود!!

    خرس سفید رنگ به او لبخند میزد یک کارت صورتی به گوش هایش آویزان بود. علی خودکاری در آورد و رویش نوشت " موهای تو اصلا چرب نیست تو زیباترین موها را داری و من دوستت دارم! "

    مختصر و مفید!! حالا دل توی دلش نبود این عروسک را بدهد به تک ستاره ی قلبش!! نامش را ننوشت خب حتما با دیدن این جمله خودش میفهمد کار کیست...
    میخواست یواشکی آن را توی کیفش بیندازد!! خب این هم یک جور ابراز علاقه به سبک علی است دیگر!!

    امروز از همه بشاش تر است و با همه از در دوستی وارد میشود شاخ هایی که از تعجب روی سر همکلاسی هایش در آمده به وضوح دیده میشود چون علی یا اخمو است یا اگر بخندد میخواهد کرم بریزد!!

    نگاهش روی کوله مشکی ستاره ثابت است میخواهد جوری عروسک را داخل آن بیندازد اما مقابل این همه چشمهای دوربینی چگونه؟!
    کلاس تمام شد و پای عروسک به کیف ستاره نرسید!! ناچار میخواهد زبانی اعتراف کند اما این دختر مثل فرفره میدود گویا حالش خوب نیست چون وقتی با صدای علی به سمتش برمیگردد صورتش زرد و چشمهایش خسته است...

    من من کنان میخواهد بگوید اما ناگهان ستاره از هوش میرود بین زمین و آسمان میرفت تا بالاخره به بیمارستان رسید. وقتی حالش را از دکتر جویا شد دکتر با صدایی گرفته گفت: چیزی مصرف میکنه؟!!

    باز هم من من هایی که به هیچ وجه ازشان جمله بیرون نمی آید... یعنی چه؟! چیزی مصرف میکند؟! دستهایش را قلاب سرش کرده و منتظر جواب آزمایشش است... از دیروز ستاره اش بیهوش است...

    دکتر با اخمی غلیظ نگاهش به روی برگه آزمایش است و این جمله را ادا میکند. " جواب آزمایش مثبت است. با توجه به حالتهاش میتونم بگم مدتی هست شیشه مصرف میکرده" سرش سوت کشید و آرام زیر لب گفت: شیشه؟! ستاره ی من؟! آن دختر شاد؟! مگر میشود؟!
    داخل اتاق شد و عروسک را کنار ستاره گذاشت و رفت نمیخواست عشقش بخاطر دانستن او شرمنده باشد... وقتی ستاره بیدار شد عروسک را دید با بهت به آن نگاه کرد و نوشته ی روی کارت را خواند: " موهای تو اصلا چرب نیست خیلی هم زیباست و من دوستت دارم"
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp][FONT=&amp]
    6.gif
    شماره چهار
    6.gif

    [/FONT]

    بازم نگاه عاشقانه ی علی تو نگاهم قفل شد دیگه ازنگاه های گاه به گاهش اون کمک کردنا فهمیده بودم که بهم علاقمند شده به قول دوستم نگین علی ازهمه پسرهای کلاس جذاب تر بود اما من نمیتونستم این قلبمو راضی کنم که برایش بتپه قلب من مدت هابود که گرفتار یکی دیگه شده بود که اون هم ازعلاقه ام خبرنداشت شاید قسمت مااین بود یک مثلث عشق سه نفره ! کاش میتونستم به عشقم بفهمونم که دوستش دارم وای کاش علی میفهمید که من کس دیگری رو درقلبم دارم,تا بااون نگاه عسلی زیبایش عاشقانه نگاهم نمیکرد
    نگاهش همچون اتشی درونم را شعله ور می نمود ....ومنی که نمی دانستم ......بیگانه بودم با او ونگاه مشتاق او .....هنوز عاشقی کردن را ..بلند نبودم ومیدانستم که در پی نگاهش که همچون مامن مواد مذاب است ..ذوب میشوم اونروز هم که ازدور دانشگاه بیرون رفتم سهراب رو دیدم متوجه ی من شد حس کردم شاید چیزهایی ازعشقم به خودش فهمیده بالبخند به سویم اومد منم خوشحال ازاینکه بهم توجه کرده لبخندزدم تعارفم کرد که منو با ماشینش به خونه برسونه دل تودلم نبود این بهترین پیشنهادی بود که میتونست بهم بکنه باخوشحالی قبول کردم اما هنگامی که سوارشدیم چشمان عسلی علی که دم در دانشگاه بهم خیره بود دلم رو لرزاند حس برق اشک درچشماش ازدور هم قابل مشاهده بود دستش رو به حصارمیله های دانشگاه گرفت انگار قدرت ایستادن نداشت دلم سوخت سوزش خاری درته قلبم حس کردم خاردل شکستن اما وقتی ماشین دور شد دل من هم برگشت به دل سهراب نگاه علی گم شد ونگاهم گره خورد به نگاه سهراب نگاه سبزچمنی که مشتاقانه منو مینگریست نگاهی که تا عمق وجودم رو مال خودش میکرد ومن بودم وسهراب که با شوخی ها وحرفایشان اتش عشقم رو زیادتروعمیق تر می کرد ناگهان دستم رو گرفت یخ کردم این نزدیکی رو نمیخواستم به طرفم برگشت وگفت
    _اگه موافق باشی بریم اپارتمان من ویک قهوه بخوریم ونهارهم مهمون من
    نگاهش رنگ هـ*ـوس گرفت ازاون نگاه هایی که هردختری باهاش احساس خطر میکنه منم یک دختر بودم که زود ازنگاه وحرفاش احساس ناامنی وجودم رو گرفت احساس ترسککه ذره ذره تنم رو لرزاند دستم رو سریع کشیدم وجواب دادم الان وقت ندارم باید برم خونه بااین حرفم سهراب اخم کرد وماشین رو توی کوچه ی باریک وبن بستی نگه داشت خلوت کوچه ونگاه گاه بی گاه سهراب باز هم بوی خوبی به مشامم نیومد (ستاره تورو دوست دارم وهمیشه کسی رو میخواستم که دوستم داشته باشه من میدونم توهم عاشقم هستی پس این,کارا چیه ؟) نزدیکم شد ومن عقب رفتم حس بدی بود که کسی رو دوست داشته باشی اما بفهمی اون تورو فقط واسه یک هـ*ـوس میخواد فقط واسه یک لحظه خواستن ویک لحظه بودن دستم به دستگیره افتاد وکشیدم اما قفل بودسهراب خندید( خانم ترسو مگه منو دوست نداری مگه عاشقم نیستی خوب بیا طعم عشقمونشونت بدم) وصورتش رو به صورتم کشید جیغ زدم اما الان تواین ظهر اتشین پرنده هم پرنمیزدمقنه ام رو کشید وگفت( وای چه موهای خوشکلی داری ستاره,) اشک هایم روی گونه ام سرازیر شد می لرزیدم وقدرت هیچ کاری رو نداشتم (تورو خدا ولم کن این چه کاریه ازشما بعیده بداربرم خونمون)
    سهراب بینی اش رو به موهایم کشید وبو کشیداانگار که گلی رو بومیکنه( چه بوی خوبی میدی خودم میرسونمت خونه عزیزم فقط چون دوستت دارم میخوام باهات باشم) وزیرگردنم رو بوسید مورمورم شد اما بازم خودمو کنارکشیدم باید مقاومت میکردم بازم به طرفم اومد واینبارباشدت لبهایم رو بوسید ومن سعی کردم اونو ازخودم دور کنم زارمیزدم گریه میکردم وسعی داشتم بازم مقاومت کنم ناامید شده بودم اون قوی تر ومحکمتر ازمن بود دیگه خودمو بهش سپرده بودم تسلیم خواسته هایش, تسلیم نگاهش وتسلیم اون نوازش هاوهوسش ولی قلبم جریحه دارشده بودقلبی که عشق اونو توسینه داشت شاخه های نفرت ریشه زد وتواوج ناامیدی یاد خدا قلبم رو اروم کرد داد زدم (ای خدا کمکم کن خدااااا)
    یک ضربه به شیشه باعث شد سهراب ازروم بلند بشه ومن سریع خودمو جمع وجور کنم سرم روی دامنم گذاشتم وگریستم سهراب ازماشین بیاده شد فرصت خوبی بود سریع پایین پریدم ونگاهم به چشمان عسلی علی افتاد که با عصبانیت باسهراب بحث میکرد تامنو دید به طرفم اومد اما من پا به فرار گذاشتم هیچ کس وهیچ چیز بدترازاین نبود که علی منو تواون وضع ببینه تاکسی گرفتم وسریع به خونه رفتم اما نگاه هـ*ـوس الودسهراب ونگاه عاشق علی همراهم بود [/FONT]

    [FONT=&amp]
    ********************************************
    یک هفته است درکنج خونه به اونروز فکر میکنم وحس بدی دارم دانشگاه هم یک هفته است کنارگذاشتم هیچ کس به خلوتم راه ندادم حتی موبایلم رو خاموش کرده بودم اما الان فرق میکرد حسی وادارم کردموبایلم رو روشن کنم سیل پیام ها سرازیر شد ازدوستان ازاشنا اما یک شماره نااشنا بود که قلبم رو به درد اورد
    (( ستاره خانوم جاتون تو دانشگاه وکلاس خالیه شما که نباشید قلب یک نفرر ازدوری ونبودنتون زخمی وداغونه اون قلب همیشه منتظر خواهد موند تالحظه ایی که شمارو تواوج خوشبختی ببینه وهمیشه ازتون محافظت خواهد کرد برگردید
    چیزه زیادی نمیخوام....فقط کمی گوش کنی...اندکی درک کنی.... و از ته دل این جمله رو بگویی :آرام باش! من کنارتم.....آرااااام دوستت بدارم… طوربی که حتی خودت هم از این
    عشق بویی نبری!!! همین که بودنت را حس کنم کافیست! تو در دنیای زیبایت عاشق باش!من از دور عاشقی خواهم کرد… اصلا!!! من تنها برایت خواهم مُرد… ! توبخواه))
    مسج رو بارهاخوندم وفهمیدم هرادمی دلیل برای خوب بودن نیست باید قلبمو شستشو میدادم وریشه ی عشقی که اون ادم باهوس شناخته بوددور میکردم ویکبار دیگه ازاول شروع میکردم شروعی که یک نگاه عسلی منتظره با خوشحالی بلند شدم (وای من فردا چقدر جز[/FONT][FONT=&amp]و[/FONT][FONT=&amp]ه ی نخونده دارم ) [/FONT]
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp]
    6.gif
    شماره پنج
    6.gif

    [/FONT]



    باز هم نگاهم به ستاره افتاد...نمیدونستم این دختر چه کاری انجام داده که قلب و روحمو متعلق به خودش کرده!...با شادی و پر انرژی به همه سلام داد و کنار دوستش نشست....استاد وارد کلاس شد و من نمیتونستم بیشتر از این نگاهش کنم...گوشم به استاد بود ولی طبق معمول همیشه فکرم پر میکشید به ستاره....همیشه از خودم می پرسیدم که اگه من دوستش دارم چرا بهش چیزی نمیگم؟ هر بار هم که میخواستم اقدامی بکنم حسی مانع من شده بود!

    متوجه شدم که شیئی به پهلویم فشار می آورد..!..نگاه که کردم دوستم رو دیدم که میگفت کلاس تمام شده...!..چقدر سریع کلاس تمام شد!..فکرم را که بلند بیان کردم دوستم سهیل گفت:
    سهیل:کلاس زود تموم نشد حضر آقا شما فکرت جای دیگه بود!
    اخم کمرنگی کردم و هیچ نگفتم....کلاس دیگری در دانشکده نداشتیم به همین خاطر من و سهیل سوار ماشین شدیم و به طرف کافی شاپ نزدیک دانشکده حرکت کردیم....وارد کافی شاپ که شدیم ستاره و دوستش رو دیدم ، تعجب نکردم چون سهیل میگفت اینجا هم پاتوق اون هاست...!
    سرم رو پایین انداختم و مشغول خوردن قهوه اسپرسویی که سفارش داده بودیم شدم...چطوری بهش بگم که آزرده خاطر نشه؟قبول میکنه که همسر من بشه؟
    اونقدر درگیر افکارم بودم که با سقلمه محکمی که سهیل بهم زد به خودم اومدم...با اخم گفتم:
    -:چته تو؟
    خونسرد گفت:تا کی میخوای بهش نگی؟از دستت میره ها؟
    -:منظورت چیه؟
    سهیل:خودت که میدونی!
    درست میگفت...میدونستم ، بدبختی هام رو یادم اندخته بود!..من نباید از دستش میدادم نباید .... !
    تا نیمه های شب به این فکر میکردم که چطوری به ستاره بگم که دوستش دارم؟بالاخره با کمک خواهرم فهمیدم که چطور بهش بگم....!لحظه شماری میکردم برای روز یک شنبه که کلاس داشتیم!
    تموم حرفام رو توی نامه نوشتم و انگشتری که خریده بودم رو همراهش توی پاکت گذاشتم...ته دلم شور میزد از اینکه دلم بشکنه و قبول نکنه...!
    با امید زیاد وارد دانشکده شدم....خوشحال بودم اما هنوز اون دلشوره رو داشتم....چشمم به در بود که وارد شد پاکت رو بهش بدم.....بالاخره اومد..!
    با لبخند جلو رفتم و گفتم:ببخشید خانم فاتح.
    متقابلا لبخندی زد و گفت:بله؟بفرمایید آقای حقی.
    پاکت رو به طرفش گرفتم..با تعجب گرفت و من با لبخندی ازش دور شدم....با انرژی بیشتری به درس ها گوش میدادم بدون اینکه نگاهی به ستاره بندازم....ازش خواسته بودم تا سه شنبه جوابمو بده....تا اون موقع دل تو دلم نبود....هر طوری بود سه شنبه اومد و اون بدون اینکه بهم نگاه کنه پاکت رو داد....بعد از گذارندن کلاس به سرعت و بدون توجه به سهیل رفتم خونه....اما با خوندن نامه دنیا رو سرم آوار شد........
    "سلام...
    علی عزیز امیدوارم حلالم کنی وقتی که این نامه رو میخونی....متاسفم از اینکه عاشق من شدی.. اما من عاشق کس دیگه ای هستم نمیخوام بدونی اون فرد کیه که مطمئن هستم ضربه میخوری...کسی که خودش عاشق فرد دیگری باشه نمیتونه عشق دیگه ای رو توی قلبش جا بده...امیدوارم منو ببخشی چون من حسی به جز خواهر برادری به تو ندارم....انگشتری هم که برای من فرستادی توی پاکت هست ، متاسفم از اینکه دلت رو شکستم.... امیدوارم منو ببخشی
    ستاره"
    پاکت از دستم سر خورد و روی پارکت های کف اتاق افتاد و انگشتری که با هزار امید و آرزو خریده بودم افتاد بیرون....یه قطره از چشمم چکید و دوباره یه قطره دیگه....
    سخت بود باور اینکه عشقم به بن بست خورده بود...سخت بود قبول اینکه شکست خوردم...سخت بود....به خدا که سخت بود...!
    اشک هم دیگر نچکید بهت زده زیر لب زمزمه میکردم:
    -:ستاره...ستاره (رفته رفته صدام بلند تر میشد که فریاد زدم)ستـــــــــــــــاره... !
    *
    امروز عروسی اشون بود...! باورش برام سخت بود که ستاره عاشق سهیل بود.....!آره سهیل بهترین دوست من...!
    هر دو با شرمندگی نگاهم میکردن...!من شکست خورده بودم ولی این اتفاق داغونم کرد....
    من اونا رو بخشیده بودم....چون ستاره عشقم بود و سهیل بهترین دوستم....بخشیده بودمشون!
    دوباره یه قطره چکید....نامه رو روی دست سهیل گذاشتم و در برابر چشمای بهت زده ی هر دوشون از تالار خارج شدم....میخواستم برم...برم جایی که دست کسی بهم نرسه..!
    من تموم شده بودم....!
    دیگه انگیزه ای نداشتم....علی حقی تموم شده بود تمــــــوم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp]
    6.gif
    شماره شش
    [/FONT]
    [FONT=&amp]
    6.gif
    [/FONT]
    [FONT=&amp][/FONT]

    بي صدا فرياد كن
    .
    .
    شروع:
    غافل از اينكه عشق جنگي بي رحمانست كه هركسي قدرت جنگيدن در ميدان ان را ندارد!!
    جنگي كه نه برد و دارد و نه باخت .....جنگي كه براي من تنها يادگار درد است و غم!!
    اما.....
    وفاداريش...وابستگيش و مردن براي جنوني غرور اميز يعني عشق!!
    الحق كه زيباست و طعم گس شكستن و خيانت را فراري ميدهد..
    ****
    مانند كودكي كه پشت ويترين مغازه به عروسك دلخواهش خيره شده به زيبا ترينم نگريستم!!
    با هر نگاه بدهكاريم سنگين تر ميشد؛بدهكاري من به عشق نگفته ام به او!
    اما..
    عشقم پشت نرده هاي شرم و غرور بي صدا فرياد ميزد.
    با يك حركت نا گهاني بر خاستم؛چشمانش پاهايم را به لرزه دراورده بود ..با اين حال به سمت فرشته ي زمينيم به راه افتادم.
    پاهايم همراهي نمي كردند سخت تر از اني بود كه فكر مي كردم!
    اضطراب بي رحمانه خنجري بر قلب و روحم ميزد!!
    لحظه ايي ايستادم و چشمانم را بستم به اميد ارامش.
    چند دقيقه ايي سپري شد؛چشمانم را گشودم قلب تازه كارم براي لحظه ايي ايستاد!
    فرشته ام ،زيباترينم همراه پسري لبخند زنان به طرفم مي امدند !!
    پسري اشنا ..اشنا تر از هر كس !شايد غريبه ايي اشنا از جنس دوست.
    بشاش و خندان روبه رويم ايستادند ستاره ام ،ماه زيبايم چيز هايي زمزمه مي كرد كه ندانستم!!
    چه زيبا از پيوندشان مي گفت ستاره ام با غريبه ايي اشنا...
    و چه دردناك كه قلبم همان جا دفن شد،و هنوزم برايم باورش سخت است كه قلبم (جوان مرگ شده )است!!!
     

    razi93

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/22
    ارسالی ها
    11
    امتیاز واکنش
    46
    امتیاز
    71
    شماره یک مال فریال
    شماره دو مال نگین
    شماره سه مال دلارام
    شماره چهار مال پریا
    شماره پنج مال ف.کمالی
    شماره شیش مال بهار
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    شماره 1 =نگین
    شماره 2 =کمالی
    شماره3 =دلارام
    شماره4 =فریال
    شماره 5=پریا
    شماره 6=بهار

    مسابقه خیلی خوبی شده بخصوص رای گیریش دستتون دردنکنه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا