- عضویت
- 2018/04/17
- ارسالی ها
- 1,175
- امتیاز واکنش
- 23,337
- امتیاز
- 948
The Ballad Of Buster Scruggs (تصنیف باستر اسکروگز
خلاصه داستان:
فیلمی کمدی و وسترن محصول سال ۲۰۱۸ به کارگردانی برادران کوئن میباشد. در این فیلم وسترن شاهد روایت شش داستان مختلف خواهیم بود که تمرکز اصلی داستان فیلم روی فردی به نام باستر اسکراگز میباشد که نام فیلم نیز برگرفته از شخصیت او است و…
فیلم The Ballad of Buster Scruggs، جدیدترین ساختهی برادران کوئن، به کالبدشکافی ماهیت شر و مسئلهی مرگ به سبکِ خاص این فیلمسازان میپردازد.
چه میشد اگر سریال «آینهی سیاه» (Black Mirror) توسط برادران کوئن اما با محوریتِ غرب وحشی به جای عصر دیجیتال ساخته میشد؟ احتمالا نتیجه چیزی شبیه به «تصنیف باستر اسکراگز» (The Ballad of Buster Scruggs) از آب در میآمد. جدیدترین ساختهی کوئنها که در ابتدا شایعه شده بود قرار است یک مینیسریال ۶ قسمتی برای نتفلیکس باشد، در واقع یک فیلم آنتولوژی با ۶ داستان کوتاه است که اپیزودهایش در طول ۲۵ سال نوشته و طوری برنامهریزی شدهاند که هر ۶ قسمت باید بدون وقفه و پشت سر هم برای رسیدن به تجربهای که سازندگان قصد ارائهشان را دارند دیده شوند. اگرچه «باستر اسکراگز» از این جهت لقب متفاوتترین فیلم کارنامهی کوئنها از لحاظ ساختار را به دست میآورد، اما همزمان یکی از کوئنیترین فیلمهایشان است. یا شاید بهتر است بگویم، فرمت آنتالوژی حکم ذرهبینی در مقابلِ اشعههای خورشیدِ سوزان ظهر را دارد که تمام عناصرِ سینمای کوئنها را در یک نقطه جمع کرده است و به نتیجهای سوزانندهتر و شعلهورکننده متحول کرده است. یکی از چیزهایی که سینمای کوئنها را به سینمای پرطرفداری تبدیل کرده توانایی آنها در در تزریق کردنِ عمیقترین و فلسفیترین بحرانها و وحشتهای بشر درونِ داستانهایی است که هرکسی میتواند ازشان لـ*ـذت ببرد. توانایی آنها در بیرون کشیدنِ سوالاتِ تاملبرانگیز و هولناکِ فراسوی داستانهای به ظاهر سادهشان است. به عبارت دیگر آنها میدانند چگونه سر کلافِ داستانهایشان را بگیرند و آنها را به افقهای گسترده و بزرگتری متصل کنند. آنها استاد به تصویر کشیدنِ بهتزدگی بشر در برابر گسترهی میخکوبکننده و ناشناختهی هستی هستند و این دقیقا همان چیزی است که آنها را به یکی از معدود کارگردانان و فیلمنامهنویسانی تبدیل کرده است که به همان اندازه که بین منتقدان و کارشناسان طرفدار دارند، به همان اندازه هم بین عموم سینمادوستان محبوب هستند. این موضوع لزوما به خاطر تلاشِ آنها برای راضی کردنِ هر دو جبههی هنر و تجارت مثل کاری که کریستوفر نولان انجام میدهد نیست. قضیه دربارهی ساختِ یک فیلم ابرقهرمانی اما با پیچیدگیها و ویژگیهای هنری سینمای مایکل مان نیست. قضیه دربارهی این است که کوئنها به شکلی قادر به شکار کردن و به معرض نمایش گذاشتنِ عملِ مرموز و ترسناک و شگفتآورِ زندگی هستند که اگرچه همهی ما آن را حس کردهایم و هرروز میکنیم، اما قادر به توضیح دادنش نیستیم. هنرِ اصلی کوئنها در کنار تمام هنرهای دیگرشان در خلق شخصیتهای بهیادماندنی و دیالوگهای خوش رنگ و لعاب، این است که همان حسِ غولآسایی را که توصیف کردنش ما را به منمن کردن و حرص خوردن و احساس فلجشدگی میاندازد برمیدارند و آن را آنقدر آسان و راحت به تصویر میکشند که انگار یک فیلسوفِ قرن هجدهمی دارد راز هستی را برای دختربچهای سه ساله تعریف میکند و او هم آن را میفهمد.
«جایی برای پیرمردها نیست» شاید به عنوان داستان آشنای تعقیب و گریز یک کلانتر و جنایتکار آغاز میشود، ولی خیلی زود با سکانسِ اجبارِ مغازهدار توسط آنتون چیگور برای انتخاب سرنوشتش با شیر یا خط، به درونِ دنیایی دیگر دربارهی ماهیتِ شر و عدم توانایی انسان در انتخاب سرنوشتش شیرجه میزند و در نهایت کلیشههای وسترن را با بیرحمی سلاخی میکند. همین که یکی از ضدکلیشهترین و زیر و روکنندهترین فیلمهایی که عناصرِ سینمای وسترن را به خاک و خون میکشد، میآید و جایزهی بهترین فیلم اسکار را به عنوان یکی از عامهپسندترین مراسمهای جوایزِ سال برنده میشود، ثابت میکند که کوئنها در حالی میتوانند هر چیزی را که از یک ژانر میشناسیم در هم بشکنند که همزمان موجب غریبی عموم سینماروها نشوند یا فیلمهایشان حالتِ قابلدسترسشان را از دست ندهد. این موضوع لزوما ویژگی برتر کوئنها نسبت به دیگر کارگردانان همسطحشان نیست. اینکه فیلمهای کارگردان دیگری قابلدسترستر نباشند، آنها را به فیلمهای ضعیفتری در مقایسه با سینمای کوئنها تبدیل نمیکند. منظورم از مطرح کردن این نکته این است که یکی از ویژگیهای کوئنها نحوهی درهمشکستن قواعد ژانر و انتظارات تماشاگر است؛ بهطوری که تماشاگر به جای اینکه جا بخورد و احساس غریبی بکند، اتفاقا احساس میکند که در حال تماشای نسخهی واقعگرایانهتر و قابللمستری از همان داستانی که بارها شنیده است و در نتیجه احساس نزدیکی بیشتر با فیلم برقرار میکند. یک نمونهاش شکستنِ قواعد سینمای نوآر در «لبوفسکی بزرگ» که حالا به فراتر از یک فیلم بدل شده و آن را به یک پدیدهی فرهنگی تبدیل کرده و ساختنِ یک ضدموزیکال با «درون لویین دیویس» است. کوئنها سینما را در حالی برعکس میکنند که متوجهاش نمیشویم؛ در حالی به عظمت و گستره و پیچیدگیهای زندگی میپردازند که احساس نمیکنیم سر کلاسِ فلسفه نشستهایم. و این دقیقا یکی از دلایلی است که دنیاها و کاراکترهایشان اینقدر محبوب هستند. ما بخشی از برخی از عمیقترین بحرانها و سوالاتِ اگزیستانسیالیسمیمان را درون آنتون چیگورها و لووین دیویسها و دودها و مارج گاندرسونها و لری گوپنیکها میبینیم. بعضیوقتها بدون اینکه واقعا بدانیم چرا به این کاراکترها جذب شدهایم. «باستر اسکراگز» یکی از فیلمهای کوئنها است که این ویژگی شاید بیش از اکثر فیلمهایشان در آن احساس میشود و مسئله از فرمتِ آنتالوژیاش سرچشمه میگیرد. کوئنها در دیگر فیلمهایشان، ما را آرام آرام و سلانه سلانه به سمتِ پایانبندیهای غافلگیرکنندهشان که نفسمان را از جایی که انتظار نداشتیم میبُرند میرسانند. آنها در فیلمهای دیگرشان، ما را به آرامی درون دیگ آب میاندازند، آتش را به تدریج زیاد میکنند و آب را آنقدر بیسروصدا به نقطهی جوش میرسانند که هیچوقت متوجهاش نمیشویم.
خلاصه داستان:
فیلمی کمدی و وسترن محصول سال ۲۰۱۸ به کارگردانی برادران کوئن میباشد. در این فیلم وسترن شاهد روایت شش داستان مختلف خواهیم بود که تمرکز اصلی داستان فیلم روی فردی به نام باستر اسکراگز میباشد که نام فیلم نیز برگرفته از شخصیت او است و…
فیلم The Ballad of Buster Scruggs، جدیدترین ساختهی برادران کوئن، به کالبدشکافی ماهیت شر و مسئلهی مرگ به سبکِ خاص این فیلمسازان میپردازد.
چه میشد اگر سریال «آینهی سیاه» (Black Mirror) توسط برادران کوئن اما با محوریتِ غرب وحشی به جای عصر دیجیتال ساخته میشد؟ احتمالا نتیجه چیزی شبیه به «تصنیف باستر اسکراگز» (The Ballad of Buster Scruggs) از آب در میآمد. جدیدترین ساختهی کوئنها که در ابتدا شایعه شده بود قرار است یک مینیسریال ۶ قسمتی برای نتفلیکس باشد، در واقع یک فیلم آنتولوژی با ۶ داستان کوتاه است که اپیزودهایش در طول ۲۵ سال نوشته و طوری برنامهریزی شدهاند که هر ۶ قسمت باید بدون وقفه و پشت سر هم برای رسیدن به تجربهای که سازندگان قصد ارائهشان را دارند دیده شوند. اگرچه «باستر اسکراگز» از این جهت لقب متفاوتترین فیلم کارنامهی کوئنها از لحاظ ساختار را به دست میآورد، اما همزمان یکی از کوئنیترین فیلمهایشان است. یا شاید بهتر است بگویم، فرمت آنتالوژی حکم ذرهبینی در مقابلِ اشعههای خورشیدِ سوزان ظهر را دارد که تمام عناصرِ سینمای کوئنها را در یک نقطه جمع کرده است و به نتیجهای سوزانندهتر و شعلهورکننده متحول کرده است. یکی از چیزهایی که سینمای کوئنها را به سینمای پرطرفداری تبدیل کرده توانایی آنها در در تزریق کردنِ عمیقترین و فلسفیترین بحرانها و وحشتهای بشر درونِ داستانهایی است که هرکسی میتواند ازشان لـ*ـذت ببرد. توانایی آنها در بیرون کشیدنِ سوالاتِ تاملبرانگیز و هولناکِ فراسوی داستانهای به ظاهر سادهشان است. به عبارت دیگر آنها میدانند چگونه سر کلافِ داستانهایشان را بگیرند و آنها را به افقهای گسترده و بزرگتری متصل کنند. آنها استاد به تصویر کشیدنِ بهتزدگی بشر در برابر گسترهی میخکوبکننده و ناشناختهی هستی هستند و این دقیقا همان چیزی است که آنها را به یکی از معدود کارگردانان و فیلمنامهنویسانی تبدیل کرده است که به همان اندازه که بین منتقدان و کارشناسان طرفدار دارند، به همان اندازه هم بین عموم سینمادوستان محبوب هستند. این موضوع لزوما به خاطر تلاشِ آنها برای راضی کردنِ هر دو جبههی هنر و تجارت مثل کاری که کریستوفر نولان انجام میدهد نیست. قضیه دربارهی ساختِ یک فیلم ابرقهرمانی اما با پیچیدگیها و ویژگیهای هنری سینمای مایکل مان نیست. قضیه دربارهی این است که کوئنها به شکلی قادر به شکار کردن و به معرض نمایش گذاشتنِ عملِ مرموز و ترسناک و شگفتآورِ زندگی هستند که اگرچه همهی ما آن را حس کردهایم و هرروز میکنیم، اما قادر به توضیح دادنش نیستیم. هنرِ اصلی کوئنها در کنار تمام هنرهای دیگرشان در خلق شخصیتهای بهیادماندنی و دیالوگهای خوش رنگ و لعاب، این است که همان حسِ غولآسایی را که توصیف کردنش ما را به منمن کردن و حرص خوردن و احساس فلجشدگی میاندازد برمیدارند و آن را آنقدر آسان و راحت به تصویر میکشند که انگار یک فیلسوفِ قرن هجدهمی دارد راز هستی را برای دختربچهای سه ساله تعریف میکند و او هم آن را میفهمد.
«جایی برای پیرمردها نیست» شاید به عنوان داستان آشنای تعقیب و گریز یک کلانتر و جنایتکار آغاز میشود، ولی خیلی زود با سکانسِ اجبارِ مغازهدار توسط آنتون چیگور برای انتخاب سرنوشتش با شیر یا خط، به درونِ دنیایی دیگر دربارهی ماهیتِ شر و عدم توانایی انسان در انتخاب سرنوشتش شیرجه میزند و در نهایت کلیشههای وسترن را با بیرحمی سلاخی میکند. همین که یکی از ضدکلیشهترین و زیر و روکنندهترین فیلمهایی که عناصرِ سینمای وسترن را به خاک و خون میکشد، میآید و جایزهی بهترین فیلم اسکار را به عنوان یکی از عامهپسندترین مراسمهای جوایزِ سال برنده میشود، ثابت میکند که کوئنها در حالی میتوانند هر چیزی را که از یک ژانر میشناسیم در هم بشکنند که همزمان موجب غریبی عموم سینماروها نشوند یا فیلمهایشان حالتِ قابلدسترسشان را از دست ندهد. این موضوع لزوما ویژگی برتر کوئنها نسبت به دیگر کارگردانان همسطحشان نیست. اینکه فیلمهای کارگردان دیگری قابلدسترستر نباشند، آنها را به فیلمهای ضعیفتری در مقایسه با سینمای کوئنها تبدیل نمیکند. منظورم از مطرح کردن این نکته این است که یکی از ویژگیهای کوئنها نحوهی درهمشکستن قواعد ژانر و انتظارات تماشاگر است؛ بهطوری که تماشاگر به جای اینکه جا بخورد و احساس غریبی بکند، اتفاقا احساس میکند که در حال تماشای نسخهی واقعگرایانهتر و قابللمستری از همان داستانی که بارها شنیده است و در نتیجه احساس نزدیکی بیشتر با فیلم برقرار میکند. یک نمونهاش شکستنِ قواعد سینمای نوآر در «لبوفسکی بزرگ» که حالا به فراتر از یک فیلم بدل شده و آن را به یک پدیدهی فرهنگی تبدیل کرده و ساختنِ یک ضدموزیکال با «درون لویین دیویس» است. کوئنها سینما را در حالی برعکس میکنند که متوجهاش نمیشویم؛ در حالی به عظمت و گستره و پیچیدگیهای زندگی میپردازند که احساس نمیکنیم سر کلاسِ فلسفه نشستهایم. و این دقیقا یکی از دلایلی است که دنیاها و کاراکترهایشان اینقدر محبوب هستند. ما بخشی از برخی از عمیقترین بحرانها و سوالاتِ اگزیستانسیالیسمیمان را درون آنتون چیگورها و لووین دیویسها و دودها و مارج گاندرسونها و لری گوپنیکها میبینیم. بعضیوقتها بدون اینکه واقعا بدانیم چرا به این کاراکترها جذب شدهایم. «باستر اسکراگز» یکی از فیلمهای کوئنها است که این ویژگی شاید بیش از اکثر فیلمهایشان در آن احساس میشود و مسئله از فرمتِ آنتالوژیاش سرچشمه میگیرد. کوئنها در دیگر فیلمهایشان، ما را آرام آرام و سلانه سلانه به سمتِ پایانبندیهای غافلگیرکنندهشان که نفسمان را از جایی که انتظار نداشتیم میبُرند میرسانند. آنها در فیلمهای دیگرشان، ما را به آرامی درون دیگ آب میاندازند، آتش را به تدریج زیاد میکنند و آب را آنقدر بیسروصدا به نقطهی جوش میرسانند که هیچوقت متوجهاش نمیشویم.