- نام رمان
- فرشته ای از تاریکی
- نام نویسنده
- مریم ارشدی نژاد
- ژانر
-
- عاشقانه
- معمایی
- نام ویراستار
- nadia.seif ، Kosar_Fyzb، n.i.m.a
رمان فرشته از تاریکی داستان عاشقانه ای هست که درگیر معماهای مختلف شده و برای رسیدن به این عشق باید تمام معماها و سوالات بر طرف گردد
رمان فرشته ای از تاریکی
خلاصه:
تانیا، دختر عجیبی که بهتازگی برای موضوعی به تهران اومده، بعد از دیدن هومان و زیر نظرگرفتنش، کمکم وابسته و دلبستهاش میشه و حالا تازه مشکل اصلی پیدا میشه؛ اینکه بهحرف دلش گوش کنه یا بهخاطر کارها و مسئولیتهاش بیخیال دلش شه؟
قسمتی از رمان :
عصبی بودم یا ناراحت نمیدونم، فقط میدونم یه مرگم بود که انقدر تند میروندم. دوست داشتم
هرچه سریعتر به اون خرابشده برسم.
دیشب دوباره با هدا بحثم شد. خواهر عزیزم نگران تنهابودن من و بیمادربودن دخترکم هست و اصرار
داره زن بگیرم؛ ولی من ترجیح میدم با کارم زندگی کنم تا با دختری که… دیگه این حرفها فایدهای ن
داشت و باعث تغییر چیزی نمیشد.
آخر تمام بحثمون قرار شد حداقل اون رو به مهدکودک هدا ببرم. هرچند راضی نبودم؛ ولی خب
کاری هم از دستم برنمیاومد. نمیتونستم بیشتر از این هدا رو خونه نگه دارم و نه اینکه خودم
بمونم و پرستار کودک هم که بیخیال، حداقل تو مهد هدا هست.
با دیدن سر در رنگارنگ مهد، ماشین رو همون نزدیکی پارک کردم. آسای عزیزم رو که خواب بود،بــغل کردم و داخل رفتم.
نگهبان با دیدنم سلام بلندبالایی کرد که جوابش رو دادم. از میون اتاقهای شیشهای که پر از بچه
و مربی بود، گذشتم و بهسمت در مدیریت رفتم. هدا با دیدنم خوشحال شد؛ ولی سعی در پنهونکردنش داشت.
رمان فرشته ای از تاریکی
خلاصه:
تانیا، دختر عجیبی که بهتازگی برای موضوعی به تهران اومده، بعد از دیدن هومان و زیر نظرگرفتنش، کمکم وابسته و دلبستهاش میشه و حالا تازه مشکل اصلی پیدا میشه؛ اینکه بهحرف دلش گوش کنه یا بهخاطر کارها و مسئولیتهاش بیخیال دلش شه؟
قسمتی از رمان :
عصبی بودم یا ناراحت نمیدونم، فقط میدونم یه مرگم بود که انقدر تند میروندم. دوست داشتم
هرچه سریعتر به اون خرابشده برسم.
دیشب دوباره با هدا بحثم شد. خواهر عزیزم نگران تنهابودن من و بیمادربودن دخترکم هست و اصرار
داره زن بگیرم؛ ولی من ترجیح میدم با کارم زندگی کنم تا با دختری که… دیگه این حرفها فایدهای ن
داشت و باعث تغییر چیزی نمیشد.
آخر تمام بحثمون قرار شد حداقل اون رو به مهدکودک هدا ببرم. هرچند راضی نبودم؛ ولی خب
کاری هم از دستم برنمیاومد. نمیتونستم بیشتر از این هدا رو خونه نگه دارم و نه اینکه خودم
بمونم و پرستار کودک هم که بیخیال، حداقل تو مهد هدا هست.
با دیدن سر در رنگارنگ مهد، ماشین رو همون نزدیکی پارک کردم. آسای عزیزم رو که خواب بود،بــغل کردم و داخل رفتم.
نگهبان با دیدنم سلام بلندبالایی کرد که جوابش رو دادم. از میون اتاقهای شیشهای که پر از بچه
و مربی بود، گذشتم و بهسمت در مدیریت رفتم. هدا با دیدنم خوشحال شد؛ ولی سعی در پنهونکردنش داشت.