- نام رمان
- فریدا
- نام نویسنده
- ز. فرزین
- ژانر
-
- عاشقانه
- نام ویراستار
- ZrYan
یک داستان واقعی از مشکلات زندگی یک دختر و اتفاقات وحشتناکی که برای او میافتد و تلاشهای او برای گذر از همه مشکلات را نشان میدهد.
خلاصه:
فریدا، مثل هر دختر دیگری، یک دختر لطیف است. او گذشتهای دردناک دارد و آیندهای وحشتناکتر از گذشته. تقدیر برای او چه رقم زده؟
«براساس واقعیت»
قسمتی از رمان:
هجدهسالش بود؛ تازه پا به سن جوانی گذاشته و دانشجوی پزشکی بود. لجباز، ولی سختکوش بود.
در کلاس پشت میزی فرسوده نشسته بود؛ کلاسی که هرطرفش بوی غلیظ نم میداد. دختران و
پسران بازیگوشی که هرکدام در طرفی با گروهی در حال گفتوگو بودند و صدای خندههای بلندشان
گوش فلک را کر میکرد.
و فقط فریدا بود که بدون هیچ گروهی در حال بازیکردن با قلمش بود و هرازگاهی با خطوطی مختلف،
میز چوبی را بیهدف و از سر بیحوصلگی سیاه میکرد. در دل خواستار داشتن یک دوست شد.
دوستی که بتواند در هرلحظه از زندگیاش مانند همدمی پابهپایش بیاید یا حتی نه، دوستی را که
بتواند چندلحظه با او خوش باشد و بخندد هم کافی میدانست.
به دختری که در کنارش نشسته بود چشم دوخت؛ اما دخترک حواسش پی پای نهانشدهی زیر
دامنش بود. با دیدن لبخند تمسخرآمیز دخترک، آه از نهادش برخاست. در کودکی دچار فلج اطفال
شده بود؛ به همین دلیل پای راستش لاغرتر از پای چپش بود و مجبورش میکرد دامنی بلند،
ولی زیبا به تن کند. با اخم به دختر نگاه کرد تا شاید از رو برد؛ ولی زهی خیال باطل!
با آمدن مردی بلندقد ولی جذاب، همه از جا بهعلاوهی او برخاستند.
خلاصه:
فریدا، مثل هر دختر دیگری، یک دختر لطیف است. او گذشتهای دردناک دارد و آیندهای وحشتناکتر از گذشته. تقدیر برای او چه رقم زده؟
«براساس واقعیت»
قسمتی از رمان:
هجدهسالش بود؛ تازه پا به سن جوانی گذاشته و دانشجوی پزشکی بود. لجباز، ولی سختکوش بود.
در کلاس پشت میزی فرسوده نشسته بود؛ کلاسی که هرطرفش بوی غلیظ نم میداد. دختران و
پسران بازیگوشی که هرکدام در طرفی با گروهی در حال گفتوگو بودند و صدای خندههای بلندشان
گوش فلک را کر میکرد.
و فقط فریدا بود که بدون هیچ گروهی در حال بازیکردن با قلمش بود و هرازگاهی با خطوطی مختلف،
میز چوبی را بیهدف و از سر بیحوصلگی سیاه میکرد. در دل خواستار داشتن یک دوست شد.
دوستی که بتواند در هرلحظه از زندگیاش مانند همدمی پابهپایش بیاید یا حتی نه، دوستی را که
بتواند چندلحظه با او خوش باشد و بخندد هم کافی میدانست.
به دختری که در کنارش نشسته بود چشم دوخت؛ اما دخترک حواسش پی پای نهانشدهی زیر
دامنش بود. با دیدن لبخند تمسخرآمیز دخترک، آه از نهادش برخاست. در کودکی دچار فلج اطفال
شده بود؛ به همین دلیل پای راستش لاغرتر از پای چپش بود و مجبورش میکرد دامنی بلند،
ولی زیبا به تن کند. با اخم به دختر نگاه کرد تا شاید از رو برد؛ ولی زهی خیال باطل!
با آمدن مردی بلندقد ولی جذاب، همه از جا بهعلاوهی او برخاستند.