آدمكش ( قسمت اول )
نیمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود وبا دست دیگر قلاده سگش را بهآرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی...