آدمكش ( قسمت اول )
نیمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود وبا دست دیگر قلاده سگش را بهآرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری كه روبرویش بود نگاه كرد و با صدایی لرزان گفت: واقعا مرده - باورنكردنیه سپس از جیب كت خاكیش یك روزنامه ی مچاله شده را درآورد و در حالی كه بسمت اتاقش مبرفت آرام روزنامه را میخواند:
مانیك آرتود قاتل روانی بالاخره كشته شد.همانطور كه میدانید مانیك كه تا كنون 3 بار توسط نیروهای پلیس دستگیر شده بود و هر سه باراز زندان فرار كرده بود بالاخره توسط شلیك مامور پلیس كشته شد.
و در قبرستان سنتیگو به خاك سپرده شد او 13 نفر را كشته و سابقه شرارت و دزدی و وحشی گری و تجـ*ـاوز را در پرونده ی خود داشت وی شیطان پرست بوده و مدعی داشتن روابط با شیاطین هم بود.
عده ای از دوروبریهاش میگفتند: اون خون میخورده آلفرد بار دیگر كاغذو مچاله كرد و با عصبانیت بسمت قبر مانیك پرت كرد.
و در حالی كه به او فحش میداد بسمت قبرش رفت و با لگدهای پیاپی ابراز عصبانیت كرد.
تا اینكه صدای سگ آلفرد در حالی كه بی امان واق واق میكرد آلفردرو به خود آورد.
صدای خفیفی مثل جنب خوردن چیزی زیر خاك بگوش رسید.
همان لحظه یك مار سیاه باریك از وسط قبر به بیرون زد و دور پای آلفرد پیچشدهنوز یك ثانیه نگذشته بود كه دست دراز مانیك از قبرش به بیرون زد و پای آلفردو گرفت.
آلفرد كه از ترس زبانش بند آمده بود مدام تلاش میكرد تا خودشو رها كنه امابی فایده بود بدن مانیكبصورت مارگونه ای از خاك بیرون آمد و در حالی كه لبخند شیطانیش روی لبش بود گفت:
با من كار داشتی آلی و انگشتای درازشو دور گردن آلفرد گرفت و بسمت هوا بلندش كرد صورت جسد گونه ی مانیك مثل گچ بود و دور چشماش گود بود قرینه ی چشماش مثل مار نقطه ای بودبا ناخن تیز و بلندش یه خراش روی شاهرگ گردن آلفرد ایجاد كردكه باعث شد مقدار زیادی خون بیاد و با میـ*ـل شروع به خوردن خون كرد آلفرد در حالی كه داشت جون میداد فریاد میزند آدم كش قاتل روانی و بعد از هر كلمه صدای قهقه مانیك بیشتر و بیشتر میشد.
و در نهایت بعد از اینكه آلفرو خفه كرد آن را به درون گور خودش انداخت و رویش را با خاك پوشاند سپس به درون اتاقك رفت.
سگ آلفرد كه گویا ترسیده بود به اینور و آنور میپرید و زوره می كشید.
از داخل اتاق یك پالتوی پوسیده و كلاه پوشید و بسمت بیرون قبرستون قدم برداشت در داخل خیابان یك ولگرد كه از قضیه بی خبر بود در حالی كه از مـسـ*ـتی تلو تلو میخورد و آواز میخوند رو به مانیك گفت: هی تو مرتیكه كی بهت اجازه داده تو قلمرو من قدم بزنی؟
مانیك كه لبه ی كلاهش رو بالا داد با صدای بی روحش گفت:
مانیك آرتود
مرد ولگرد كه دیگه مـسـ*ـتی از سرش پریده بود با ترسی بی نظیر فریاد زد:نههههههههه
و شروع به دویدن كرد درست جلوش در یك كوچه ی تاریك مانیك جلوش ظاهر شد و همانطور كه همیشه آدم می كشت ناخنهای شكسته و كج و كولش كه در اثر شكستگی مثل شمشیر تیز بود داخل گلوی مرد كرد و در حالی كه مثل فواره از رگهاش خون میریخت دیوانه بار خونش رو مكید و بعد از كشتنش در حالی كه آن لبخند شیطانی رو بر لب داشت لبه ی كلاه رو پایین داد و به بسمت پناهگاه ناشناخته اش رفت.
نیمه شب یكی از روزهای ماه ژولای بود ابرها جلوی ماه رو گرفته بودند و زوزه های گرگها از دور بگوش میرسید قبرستان سنتیگو مه آلود بود آلفرد نگهبان قبرستان در حالی كه با یك دستش فانوسی را گرفته بود وبا دست دیگر قلاده سگش را بهآرامی جلوی اتاقكش قدم میزد.
چهرش گرفته و تا حدودی عصبی بود با نگاهی تهدید آمیز به قبری كه روبرویش بود نگاه كرد و با صدایی لرزان گفت: واقعا مرده - باورنكردنیه سپس از جیب كت خاكیش یك روزنامه ی مچاله شده را درآورد و در حالی كه بسمت اتاقش مبرفت آرام روزنامه را میخواند:
مانیك آرتود قاتل روانی بالاخره كشته شد.همانطور كه میدانید مانیك كه تا كنون 3 بار توسط نیروهای پلیس دستگیر شده بود و هر سه باراز زندان فرار كرده بود بالاخره توسط شلیك مامور پلیس كشته شد.
و در قبرستان سنتیگو به خاك سپرده شد او 13 نفر را كشته و سابقه شرارت و دزدی و وحشی گری و تجـ*ـاوز را در پرونده ی خود داشت وی شیطان پرست بوده و مدعی داشتن روابط با شیاطین هم بود.
عده ای از دوروبریهاش میگفتند: اون خون میخورده آلفرد بار دیگر كاغذو مچاله كرد و با عصبانیت بسمت قبر مانیك پرت كرد.
و در حالی كه به او فحش میداد بسمت قبرش رفت و با لگدهای پیاپی ابراز عصبانیت كرد.
تا اینكه صدای سگ آلفرد در حالی كه بی امان واق واق میكرد آلفردرو به خود آورد.
صدای خفیفی مثل جنب خوردن چیزی زیر خاك بگوش رسید.
همان لحظه یك مار سیاه باریك از وسط قبر به بیرون زد و دور پای آلفرد پیچشدهنوز یك ثانیه نگذشته بود كه دست دراز مانیك از قبرش به بیرون زد و پای آلفردو گرفت.
آلفرد كه از ترس زبانش بند آمده بود مدام تلاش میكرد تا خودشو رها كنه امابی فایده بود بدن مانیكبصورت مارگونه ای از خاك بیرون آمد و در حالی كه لبخند شیطانیش روی لبش بود گفت:
با من كار داشتی آلی و انگشتای درازشو دور گردن آلفرد گرفت و بسمت هوا بلندش كرد صورت جسد گونه ی مانیك مثل گچ بود و دور چشماش گود بود قرینه ی چشماش مثل مار نقطه ای بودبا ناخن تیز و بلندش یه خراش روی شاهرگ گردن آلفرد ایجاد كردكه باعث شد مقدار زیادی خون بیاد و با میـ*ـل شروع به خوردن خون كرد آلفرد در حالی كه داشت جون میداد فریاد میزند آدم كش قاتل روانی و بعد از هر كلمه صدای قهقه مانیك بیشتر و بیشتر میشد.
و در نهایت بعد از اینكه آلفرو خفه كرد آن را به درون گور خودش انداخت و رویش را با خاك پوشاند سپس به درون اتاقك رفت.
سگ آلفرد كه گویا ترسیده بود به اینور و آنور میپرید و زوره می كشید.
از داخل اتاق یك پالتوی پوسیده و كلاه پوشید و بسمت بیرون قبرستون قدم برداشت در داخل خیابان یك ولگرد كه از قضیه بی خبر بود در حالی كه از مـسـ*ـتی تلو تلو میخورد و آواز میخوند رو به مانیك گفت: هی تو مرتیكه كی بهت اجازه داده تو قلمرو من قدم بزنی؟
مانیك كه لبه ی كلاهش رو بالا داد با صدای بی روحش گفت:
مانیك آرتود
مرد ولگرد كه دیگه مـسـ*ـتی از سرش پریده بود با ترسی بی نظیر فریاد زد:نههههههههه
و شروع به دویدن كرد درست جلوش در یك كوچه ی تاریك مانیك جلوش ظاهر شد و همانطور كه همیشه آدم می كشت ناخنهای شكسته و كج و كولش كه در اثر شكستگی مثل شمشیر تیز بود داخل گلوی مرد كرد و در حالی كه مثل فواره از رگهاش خون میریخت دیوانه بار خونش رو مكید و بعد از كشتنش در حالی كه آن لبخند شیطانی رو بر لب داشت لبه ی كلاه رو پایین داد و به بسمت پناهگاه ناشناخته اش رفت.