داستان های ترسناک کوتاه

N.army

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/10
ارسالی ها
2,744
امتیاز واکنش
44,960
امتیاز
1,055
پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.
همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.
زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.
من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،
به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    ا
    7153424_488.jpg

    این روستای دورافتاده که کمتر از 800 نفر در آن ساکن هستند، یک داستان ترسناک در مورد شبحی خون آشام وار دارد. بله. برخی از افسانه‌های خون آشام‌ها واقعا درست هستند. در سال 1725، یکی از ساکنان آن به نام پتار پلوگوویتس، فوت کرد و هشت روز بعد، نه مرگ رخ داد. در مورد این نه نفر که مردند، گفته شده که آنها در رختخوابشان توسط پلوگوویتس کشته شده اند.
    کشیش و مقامات برای تحقیق در مورد روستای کیشیلیوو عازم آن منطقه شدند و تقریبا 40 روز پس از مرگ پلوگوویتس، قبر او را نبش قبر کردند و با موضوع بسیار عجیبی مواجه شدند که تا آن زمان کسی به چشم ندیده بود. ریش و ناخن او هنوز در حال رشد بود و نشانه‌هایی از پوست جدید وجود داشت. هنگامی که یک میخ را در بدن او فرو کردند، گزارش شد که خون تازه‌ای از دهان و گوش‌هایش به بیرون فوران می‌کرد، فریاد وحشتناکی بوجود آمد و پوست او سیاه شد. در آن لحظه قتل‌ها متوقف شد.
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    7153425_323.jpg



    شما ممکن است با بعضی از شهرهای ارواح در جهان آشنا باشید، اما این شهر زیبا و گسترده در پکن با نام شهر ممنوعه، که از 980 ساختمان در فضایی 180 هکتاری تشکیل شده است، یکی از نمادهای شناخته شده کشور چین است. از قرن 15 تا اوایل قرن بیستم، امپراتوران چین در آنجا زندگی می‌کردند، اما اکنون شایعه شده است که توسط ارواح پادشاهان خالی از سکنه شده است. در زمان امپراطوری یونگ، در سال 1421 وی دستور داد که نزدیک به 3000 نفر از خانمهایی که در حرمسرای پادشاه در شهر ممنوعه زندگی می‌کردند را به قتل برسانند.

    در سالهای اخیر در شهر ممنوعه، یک خانم با موهای سیاه که در حال فرار از روح یک سرباز است، دیده شده است. صدای جیغ، گریه و مبارزه با شمشیر بارها شنیده شده ؛ و ارواح مردگان، حوضی از خون و قطعه‌ای از ابریشم سفید نیز رویت شده است. شهر ممنوعه میراث جهانی یونسکو است و برای عموم مردم باز است اگر چه به هنگام شب، همیشه بسته است.
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    7153426_610.jpg


    این قلعه برای اولین بار در قرن چهاردهم ساخته شده است و در آنجا ملکه مادر، مادر ملکه الیزابت دوم در آن رشد کرد. همچنین گفته می‌شود که توسط یک دسته از ارواح از جمله بانوی خاکستری یا گلمیس که به عنوان بانو جانت داگلاس شناخته می‌شود، احاطه شده است.

    بانوی خاکستری به دلیل اتهام به قتل شوهرش به وسیله مسموم کردن وی و استفاده از جادو برای کشتن پادشاه جیمز پنجم، پادشاه اسکاتلند شد، در 1537در ادینبورگ سوزانده شد. گفته شده که بسیاری از اوقات روحش در راه پله‌های برج ساعت به راه می‌افتد در حالی که دودی در مسیر راه رفتن او دیده می‌شود. یک زن بدون زبان، در حال پرسه زدن در پارک اطراف قلعه دیده شده و روح یک خدمتکار قرن 18 که به شدت با آن بدرفتاری شده در اطراف اتاق خواب ملکه، سرگردان است. معروف‌ترین ارواح، ارل باردی یا ارل کرافورد است.
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    7153422_149.jpg


    گفته می‌شود که متروکه‌ترین خانه، این خانه دور افتاده ساخته شده بر روی تپه‌ای در نیوسات ویلز است که در سال 1884 توسط کشاورزی به نام کریستوفر کراولی ساخته شده است.

    پس از مرگ او در سال 1920، همسرش الیزابت، یک فرد منزوی و گوشه گیر شد که فقط کتاب مقدس می‌خواند و تنها دو بار قبل از مرگش از خانه بیرون رفت. تصور می‌شود که شبح او در اتاق به راه می‌افتد و افراد بازدید کننده از خانه به هنگام مشاهده وی در حالی که صلیب نقره‌ای را در دست گرفته است، احساس سرما و یخ زدگی می کنند . او تنها یکی از گروه ارواح مردگان در آن خانه است، از جمله این ارواح : خدمتکاری زن که روزی از بالکن افتاد و مرد، یک خدمه اصطبل که توسط استاد خود سوزانده شد، یک مرد عقب مانده ذهنی که توسط سرایدار این خانه به مدت 40 سال زندانی شده بود.
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    Edward Mordrake یک شخصیت واقعی است که در قرن 19 میلادی می زیسته است. این مرد در پشت سر خود نیز صورت داشته که توان خوردن یا حرف زدن با صدای بلند نداشته اما خندین و گریه را می دانسته است. ادوارد نزد پزشکان متعددی رفته بود تا از شر این صورت شیطلانی و منفور خلاص شود. این فرد در سن 23 سالگی خودکشی می کند زیرا به ادعای خودش، چهره شیطانی که در پشت سر او قرار داشته است، شب ها حرف و زمزمه می کرده و خواب را از چشمان او گرفته بوده است. یا هنگامی که ادوارد می گریسته، او می خندیده است و در آخر، همه این مسایل دست به دست هم دادند تا ادوارد بیچاره در 23 سالگی خودکشی کند.
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    این داستان عجیب ماجرای دختری است که گاهگاه از فرو رفتن دندانهای یک موجود نامرئی در بدنش ، وحشتزده می شد و داد و فریاد میکرد . حتی زمانیکه پلیس به کمکش شتافت باز هم به فریاد زدن ادامه داد . هیچکس نمیدانست این موجود ناشناخته که دندان های خود را در بدن این دختر بیچاره فرو می کند ، چیست ؟و تا به امروز نیز کسی موفق به شناسایی آن نشده است . در شب دهم ماه مه 1951 که شب آرام و گرمی بود ، پلیس این دختر را که دچار هیجانات شدید عصبی شده بود ، به مرکز فرماندهی کل اورد . پزشک مخصوص او را تحت معایناتی قرار داد و سپس در حالیکه غرغر می کرد ، کلاهش را روی سرش جابجا کرد و با اوقات تلخی گفت : این درست و منطقی نیست که برای معاینه یک دختر مصروع نصف شب مرا از رختخواب بیرون کشیده اید . شهرداری مانیل چیزی نگفت و با حیرت به پزشک عصبانی و دخترک بیچاره که فریاد می زد ، نگاه می کرد . تاول هایی که در محل دندان گرفتگی بود ، روی بازویش دیده می شد . آیا این امکان وجود داشت که در موقع بروز حمله عصبی خودش بازویش را گاز گرفته باشد ؟ و یا اینکه همانطور که ادعا می کرد موجودی نامرئی او را در اتاق دربسته اش وحشیانه مورد حمله قرار می داد ؟ هر چه که بود ، این مورد خاص آنقدر عجیب بود که آنها را وادار کرد تا پزشک را نیمه شب به آنجا بکشانند .

    شبیه همین اتفاق برای دختر 17 ساله ای بنام کلاریتا ولانوا (Clarita Villaneuva) رخ داد . حالات این دختر بقدری حیرات انگیز بود که مأمورین ، رئیس پلیس را فراخواندند و او به نوبه خود پزک مخصوص را بر بالین دختر حاظر کرد . و سپس هر دو به زندان رفتند تا علت آنهمه شلوغی و جنجال را پیدا کنند . پلیس این دختر را که از آوارگان جنگ بود و در خیابانهای شهر مانیل سرگردان شده بود و عده ای دورش جمع شده بودند ، را پیدا کرد . این دختر مدعی بود که توسط یک موجود نامرئی مورد حمله قرار گرفته است . ناظرین این صحنه که اغلب آنها از میخانه های اطراف بیرون آمده بودند ، او را مسخره می کردند و وانمود میکردند که او دیوانه است . به هر حال هر چه که بود ، پلیس قضاوت را به عهده متخصصین گذاشت . آنها دختر را در حالیکه سعی داشت خودش را از دست آنها خلاص کند ، گرفتند و به سلول زندان انداختند . زمانیکه در را پشت سرش بستند ، کلاریتا خودش را بر زمین انداخت و پلیس هم به خواهش او ، برای اینکه نگاهی به محل گاز گرفتگی روی بازویش بیاندازد ، ترتیب اثری نداد .
     

    N.army

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/10
    ارسالی ها
    2,744
    امتیاز واکنش
    44,960
    امتیاز
    1,055
    در پنانگ مالزی،جاده ای معروف و در عین حال انگشت نما و بد نام موسوم به جاده ی «تمپه» وجود دارد. سالها سال قبل آن جاده ساخته شد تا دسترسی به دریاچه پشت سد میسر گردد. در کیلومتر ۷/۱ جاده،تپه ای وجود دارد که به دو حومه متصل می شود.راه ورودی دریاچه پشت سد، در جایی در میان جاده ای کم عرض و باریک و پیچ در پیچ قرار دارد.

    حوادث و اتفاقاتاسرارامیز و مرموز بی شماری در آن جاده رخ داده اند.اکثر اوقات، قربانیان به همراه وسیله نقلیه خود به داخل دره عمیقی پرتاب شده اند و عده اندکی از مهلکه جان سالم به در بـرده و فرار کرده اند.
    بسیاری از اهالی پنانگ، مثل خودم از رانندگی شب هنگام در آن جاده خودداری می کنیم،چون به شدت می ترسیم و به همه توصیه می کنیم که شب هنگام در آن جاده ترددنکنند.
    یک مرتبه دختر معصوم و بی گناهی توسط یک پلیس کشته شد. اگرچه علت مرگ دخترک هرگز معلوم نشد و به صورت یک راز سر به مهر باقی ماند ولی به نظر می رسد که دخترک گناهی نداشت و آن پلیس مقصر شناخته شد ولی عجیب آن که روح دخترک هم که پلیس را عامل مرگش می دانست،هرگز دست از سر هیچ پلیسی بر نداشت!در نتیجه اکثر پلیس ها جرأت ندارند شب هنگام در آن جاده رانندگی کنند،چون بسیاری از آنها جان سالم از آنجا به در نبرده اند.ظاهراً روح انتفام جوی دخترک هر مرتبه حادثه مرگباری را برای پلیسها ایجاد می کند

    طبق اظهارات بومیان آن منطقه، سال ها قبل یک تصادف دلخراش و مرگبار در آن جاده رخ داده است .در آن تصادف خانم جوانی در دم کشته می شود.ظاهراً روح آن خانم نیمه های شب به طور ناگهانی مقابل رانندگان بداقبال نمایان می شود. از آن جایی که جاده باریک و پیچ در پیچ است و یک سمت آن مملو از صخره و سمت دیگر یک دره عمیق قرار دارد، تمام رانندگانی که سعی کرده اند به نحوی فرار کنند،کنترل ماشین را از دست داده اند وبه قعر دره سقوط کرده اند.ظاهر روح مثل یک انسان عادی است و عده اندکی جزییات چهره او رابه یاد دارند ولی اکثر افراد می دانند که او موهای بلندی دارد و همیشه ردای سفید می پوشد.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    چند سال فبل،حادثه وحشتناکی در ارتباط با این روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داتند،حدودساعت یک نیمه شب به خانه بر می گشتند. در آن ساعت از شب،هیچ وسیله نقلیه ای در حاده به چشم نمی خورد. آدریان رانندگی می کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می راند و پیچ های تند را به آرامی پشت سر می گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. زمانی که به راه ورودی دریاچه پشت سد رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفید پوش وسط جاده راه می رود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم می خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند.از لئو خواست که نگاهی به آن جانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.آدریان نمی توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به انجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می کرد.

    آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت.لئو وحشت زده و بیمناک به نظر می رسید. وقتی به زن نزدیک تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی رو به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره ای بسیار کریه دارد وقطرات خون را روی آن دیدند. آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی دانستندبعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت . لئو آن چنان ترسیده بود که نمی دانست چه کند ویا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست …..

    بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی ، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیمی گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا