دلنوشته بگذار خودم باشم
خلاصه:
هنگام کودکیمان
در برابر اعمال های ناپسند خود
پشت دستمان را داغ میکردند!
اکنون بدجور دلم میخواهد دوباره مادرم پشت دستم را داغ کند و به من بفهماند دل بستن سر و ته ندارد!
.
مقدمه:
دلبر چرا ناراحتی
مگر تو به من تعهدی داده بودی؟
مگر تو به من گفتهای دوستم داری؟
فقط...
«به نام خدایی که زندگی میبخشد»
نام دلنوشته: و از خدايی که غافل بودم!
نام دلنویس: هديه قلی زاده
مقدمه:
در جهانی پا نهادم و قدم برداشتم که ميلياردها انسان در آن قبل و بعد از من، اقامت دارند.
جهان، جهانی که وسعت و بزرگی زيادی دارد. جهانی که از وسعت خودش هيچگاه مغرور نشد و با استقبال گرمی، همهی...
مادربزرگم می گفت:
دل هر آدمی دری دارد…
باید باز کنی درِ دلت را رویِ لبخندها…
می گفت:
هر کدام از این درها یک کلید بیشتر ندارند
کلیدِ دل آدم دست خودش نیست
می گفت: کلیدها را پخش کرده اند بین آدمها
و هر کس یکی برای خودش برداشته
می گفت :
بلند شو و بگرد
بگرد ببین کلید قلبِ چه کسی در دستِ...