مناسب برای کودکان

  1. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «خارپشت کوچولو»

    روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد. او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، از خانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر می گشت. یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با...
  2. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «گرگ بدجنس»

    روزی، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. به همین خاطر، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند. روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما...
  3. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «آرزوی مورچه کوچک»

    توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط. چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند. یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است...
  4. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «فیل کوچولوی تمیز»

    یکی بود، یکی نبود! زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه! او همیشه عادت داشت قبل از این که روی...
  5. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «کوآلای قهرمان»

    یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند. یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد...
  6. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «زندگینامه حضرت فاطمه زهرا (س)»

    بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد. خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز...
  7. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «زرافه و چراغ راهنما»

    همگی خواب بودند که سر و کله زرافه گردن دراز توی شهر پیدا شد . زرافه گردنش را این طرف برد و آن طرف برد و تمامی خیابان های شهر را یکی یکی نگاه کرد . از این خیابان به آن خیابان. از آن خیابان به‌این خیابان. ناگهان وسط یک خیابان چشمش افتاد به چراغ راهنمایی. وای! چه قدر بلند بود! مانند خودش , بلند و...
  8. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «مثل خدا مهربان باش»

    ((اگر می‌خواهید فرزند شما در آینده انسان درستکاری شود شالوده آن را باید از زمان کودکی بنا کنید. مهربانی نه تنها به معنی فهم عوطف بلکه به معنای واکنش نشان دادن نسبت به آن است. در خصوص مفاهیم مهربانی با کودک صحبت کنید. در این راستا می‌توانید از شیوه‌های مختلفی مثل خواندن قصه‌ها و داستان‌هایی که...
  9. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «بچه قورباغه آوازه خوان»

    روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه...
  10. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «روباه و خروس»

    یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند مرتبه دچار مکر روباه شده بود و هر با ترفندی از چنگ روباه در رفته بود،روزی در بیرون ده مشغول دانه چینی بود که از دور مشاهده کرد روباهی به سمتش بدو بدو مي‌ايد . خروس نتوانست بگریزد و خود را به ده برساند. مجبور به بالای درخت نارون کهنسالی که در آن...
  11. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «یک کلاغ چهل کلاغ»

    ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ...
  12. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «موش موشی»

    توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌اي زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن …. مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود.. یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند .. خواهر و برادرش صبح...
  13. کوکیッ

    داستان داستان کودکانه «گنجشک فراموش کار»

    سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود...
بالا