نوول عاشقانه

  1. v.a.h.i.s.t.a

    داستانک داستان کوتاه و عاشقانه

    سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش.. دلش واسش یه ذره شده بود.. تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن...
  2. shakil

    داستانک کاربران مجموعه داستنهای کوتاه

    وای سرم رفت.. چرا باباشون اینا رو ساکت نمی کنه!!! صندلی جلوی سه تا بچه نشسته بودن داشتن با هم دعوا می کردن جلوشونم باباشون با دو تا دیگه بچه نشسته بودن.. باباهه سرش رو تکیه داده بود به شیشه اتوبوس و به بیرون خیره شده بود اون دو تا بچه که کنارش نشسته بودن بلند بلند یک صدا داشتن شعر می خوندن ...
بالا