داستانک داستان کوتاه و عاشقانه

v.a.h.i.s.t.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/22
ارسالی ها
147
امتیاز واکنش
748
امتیاز
266
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
دلش واسش یه ذره شده بود..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
من دیرم شده زودی باید برم خونه...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
دخترک هراسان و دل نگران بود...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
لبخندی زد و به روی خود نیاورد...
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
چند دقیقه ای را با هم سپری کردن
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..
[/BCOLOR]

[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشـ*ـوقه ای بود که به او خــ ـیانـت کرده بود
[/BCOLOR]
 
  • پیشنهادات
  • Hani.love

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/11/15
    ارسالی ها
    6
    امتیاز واکنش
    13
    امتیاز
    21
    محل سکونت
    مریوان
    شب بود پسری تصادف کرد ...
    خون زیادیازش رفته بود ....
    لحظه های آخرش گوشیشو برداشت
    نوشت:میای بریم؟!
    یکی ارسال کرد به رفیقش
    یکی واسه عشقش ...
    عشقش جواب داد:این موقع شب بگیر بخواب بای .....
    رفیقش جواب داد:کجا؟؟ تنها نری وایسا منم بیام ......
    پسرک لبخندی زد و چشماشو بست:):aiwan_light_heart:
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,950
    پاسخ ها
    38
    بازدیدها
    875
    بالا