Ana.A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/21
ارسالی ها
1,374
امتیاز واکنش
4,998
امتیاز
656
بهترین خبر
روزی روبرتو دوونسنزو تنیس باز قهرمان آرژانتین در حالی که در یکی از بزرگترین رقابت های تنیس دنیا برنده شده بود در حالی که چک قهرمانی را دریافت کرده بود و لبخندی بر لب داشت وارد رختکن شد.
پس از ساعتی، او داخل پاركینگ تك و تنها به طرف ماشینش می رفت كه زنی به نزدیك می شود.

زن پیروزیش را تبریك می گوید و سپس عاجزانه می افزاید كه پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دكتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالی كه آن را توی دست زن می فشارد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می كنم.

یك هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یك باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود كه یكی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیك می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پاركینگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت كرده اید.
می خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن یك كلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فریب داده.

دوونسنزو می پرسد: منظورتان این است كه مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است.
- بله كاملا همین طور است.

دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است كه شنیدم.
 
  • پیشنهادات
  • Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    خانواده
    با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم فوری گفتم اووه! معذرت میخوام. او هم گفت من هم معذرت میخوام. ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم؟

    کمی بعد از آن روز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش. با اخم گفتم: اه! از سر راه برو کنار.
    قلب کوچکش شکست و رفت.
    نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم.

    وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد می کنی، آداب معمول را رعایت می کنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار می کنی؟ برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا می کنی. آنها گل هایی هستند که او برایت آورده است. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی. آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه. هرگز اشک هایی که چشم های کوچکش را پر کرده بود ندیدی؟

    در این لحظه احساس حقارت کردم. اشک هایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم. بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
    گفتم: دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمی بایست اون طور سرت داد بکشم.
    گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان!
    - من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو.
    گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن می دونستم دوستشون داری، مخصوصاً آبیه رو ...

    آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار می کنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

    اما خانواده ای که به جا می گذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد. و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار می کنیم و نه خانواده مان. چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای! اینطور فکر نمی کنید؟!
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    زمستان
    برف ها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت و زرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لـ*ـذت می بردند.

    در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.

    شیوانا لخـ*ـتی ایستاد و حرف های پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت: اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لـ*ـذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی.
    خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.
    به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لـ*ـذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.

    پیرمرد اعتراض کرد و گفت: اما زمستان سختی بود.

    شیوانا با لبخند گفت: ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دوزخی و بهشتی
    جعفر بن یونس، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.

    در شهرى که شبلى مى زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود.

    روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.

    در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟
    نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.
    دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود.

    نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد.
    شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم. شبلى پذیرفت.

    شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد.

    بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟
    شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى کند.

     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دو دیوانه
    فرهاد و هوشنگ هر دو دیوانه در یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
    وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

    هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
    اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

    هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه!

    حالا من کى مى تونم برم خونه؟
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دهقان و قاضی
    دهقان ساده لوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد ولی نگهبان دروازه شهر بد طینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر این کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگس ها دور آن جمع شدند.

    دهقان شکایت پیش قاضی برد.
    قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازم الاجرا می دهم تا هر کجا مگسی دیدی بکشی.

    دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت: طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بود کشتم.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دكتر و خبر مرگ
    زنی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای در کادر بزرگی دیده می شود با تابلوی «اتاق عمل». چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح از آن خارج می شود.

    زن نفسش را در سـ*ـینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. زن با چهره ای آشفته به او نگاه می کند ...
    دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه، نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...

    با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن زن شل می شود، به دیوار تکیه می دهد...
    سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.

    با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه زن می گذارد و می گوید: شوخی کردم ... شوهرت همون اولش مُرد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    ده دقیقه
    شیوانا گوشه ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت.

    وقتی کلام شاگرد غیبت کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: بابت این ده دقیقه ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟
    شاگرد غیبت کن با تعجب گفت: هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت می کنید؟
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:
    هر دقیقه ای که به دیگران می پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست می دهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو بر نمی گردد که صرف خودت کنی.

    حال سوال من این است که برای این ده دقیقه ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق العاده آن خواهی شد، چقدر پول از شاگرد غایب گرفته ای؟
    اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده ای که وای بر شما که این قدر راحت زمان های ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید.

    اگر هم پولی گرفته ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده اند.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    دكتر مصدق و دادگاه لاهه

    دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.

    پیش از آغاز جلسه، چند بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جا است، ولی پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست.

    نماینده هیات انگلیس روبه روی دکتر مصدق منتظر ایستاد تا او بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلا نگاهش هم نمی کرد.
    جلسه آغاز شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جا است.
    مصدق گفت: شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟
    نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. ولی چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟
    سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.

    دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش آرام بلند شد و روی صندلی خویش قرار گرفت. فضای جلسه تحت تاثیر ابتکار مصدق قرار گرفت و در نهایت، انگلستان محکوم شد.
     

    Ana.A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/21
    ارسالی ها
    1,374
    امتیاز واکنش
    4,998
    امتیاز
    656
    گودیوا

    بانو گودیوا کاونتری همسر حاکم انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود.
    وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی را که باعث بدبختی مردم شده بود، مشاهده کرد، اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات را کم کند، ولی شوهرش از این کار سرباز می‌زد.
    بالاخره شوهرش یك شرط گذاشت، گفت:
    اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی، من مالیات را کم می کنم.
    گودیوا قبول می‌کند.
    خبرش در شهر می‌پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه‌ پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سـ*ـینه‌اش بود، در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش آن روز، هیچ کدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره‌ها را هم بستند.

    در تاریخ انگلیس و کاونتری، بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,925
    پاسخ ها
    84
    بازدیدها
    1,109
    پاسخ ها
    26
    بازدیدها
    1,035
    بالا