فصل بهار را به سبزیِ پرطراوتش میشناسیم.
پاییز را به نارنجیِ غمانگیزش،
زمستان را به سپیدیِ یخزدهاش.
اما رنگِ تابستان کدامست؟!
تابستان، شبیهِ بهارست؛ اما بهار نیست!
به جای هوای مطبوع و بارانهای ناگهانِ دلانگیزش، آفتاب سوزانندهی کلافهکن دارد!!
تابستان خنثیست. پوکرفیس است. هزارتوی است. بلاتکلیف است.
دوستش داری؛ چون تو را یاد یک زیبائی میاندازد.
دوستش داری؛ چون خاطرهای را برایت زنده میکند، نه آنکه خاطرهای برایت بسازد.
آخ که چقدر تابستانی ممتــد بودهام برای تو!
پائیز را برای قدمزدن روی برگهای خشکیدهاش با دلبرت دوستمیداری،
زمستان را برای آدمبرفیهایش،
بهار را برای شکوفههای رنگارنگش،
تابستان را برای... تعطیلیِ درسومشقِ مدرسه و دانشگاه!
میبینی؟ هرفصلی در دلِ خودش بهانهای «زیبا» برای دوستداشتنی بودن دارد؛ اما تابستان پُل و فرصتیست که تو را به یک «زیبایی» برساند!
گفته بودم، به تابستانِ تو بودن راضیام جانا!
به هرجور درجوارت بودن؛ اما فقط بودن.
زمستان نزدیک است...
فصلی که هیچ میانهای ندارد با تو.
با حرارت چشمهایت. با مهرِ شعله کشیده در قلبت. با وهمِ داغیِ بـ..وسـ..ـههایت. با دستانت... با آن انگشتانِ نوازشگرت که هرزمان دوات سیاه را روی سپیدی کاغذ به رقـ*ـص درمیآورد، وزن طلا میدهد به غزلِ شورانگیزی دیگر...
گله از لحن زمستانیات نمیکنم، هرگز.
سردی و بیاحساسی به معصومیتِ چشمان تو نمیآید.
خاطرت هست؟ من آن آفتابگردانِ اسیر شبم!
آفتابگردانی که نور نقرهای مهتاب و چشمک هیچ ستارهای برای لحظهای هم حواسش را از دوستداشتنِ خورشید پرت نمیکند.
نه، اشتباه نکن! تو خورشیدِ بیغروبی جانِ دلِ من!
تو رسم غروب و افول نمیدانی. درخششت بیامان و متوقف ناشدنیست.
اگر میگویم گرفتار شبم؛ نه آنکه شب سررسیده. من، خورشید را گم کردهام!
تو همیشه هستی.
تو آن بارانی که برای عشقورزی به کل کائنات هم کم نمیآورد.
منم که زیر سایهبان پناه گرفتهام. منم که کودکوار دستت را جلوی ویترینهای رنگارنگِ بازاری رها کردهام.
تو اقیانوسی و من کاسهی مسی. چه توقع که تمامِ تو بگنجد در من؟!
من کمم. من گمم. تو همچنان آتشی. همان آتشی که قصههای نیاکانمان پر از ستایش زیبایی و قداستِ اوست.
تو زادهی فصل آتشی، منم زادهی آذر. من هرچند همسایهی دیوار به دیوار پاییزم؛ اما قلبم متأثر از عشقِ تو هردم میگدازد.
عشقِ تو، آتشِ افتاده بر پیراهنم نیست که بشود از تن درآورم؛ تنِ من خودِ آتش است. آدم، از خودش، به کجا فرار کند؟
میدانیام؟! من جانم «در» آتش نیست.
من «خودِ» آتشم. عشق تو برای من چنین حالتیست. محکومم به سوختن! از دوستداشتت راه گریزم نیست...
سانفلاور(ف.هـ)
پاییز را به نارنجیِ غمانگیزش،
زمستان را به سپیدیِ یخزدهاش.
اما رنگِ تابستان کدامست؟!
تابستان، شبیهِ بهارست؛ اما بهار نیست!
به جای هوای مطبوع و بارانهای ناگهانِ دلانگیزش، آفتاب سوزانندهی کلافهکن دارد!!
تابستان خنثیست. پوکرفیس است. هزارتوی است. بلاتکلیف است.
دوستش داری؛ چون تو را یاد یک زیبائی میاندازد.
دوستش داری؛ چون خاطرهای را برایت زنده میکند، نه آنکه خاطرهای برایت بسازد.
آخ که چقدر تابستانی ممتــد بودهام برای تو!
پائیز را برای قدمزدن روی برگهای خشکیدهاش با دلبرت دوستمیداری،
زمستان را برای آدمبرفیهایش،
بهار را برای شکوفههای رنگارنگش،
تابستان را برای... تعطیلیِ درسومشقِ مدرسه و دانشگاه!
میبینی؟ هرفصلی در دلِ خودش بهانهای «زیبا» برای دوستداشتنی بودن دارد؛ اما تابستان پُل و فرصتیست که تو را به یک «زیبایی» برساند!
گفته بودم، به تابستانِ تو بودن راضیام جانا!
به هرجور درجوارت بودن؛ اما فقط بودن.
زمستان نزدیک است...
فصلی که هیچ میانهای ندارد با تو.
با حرارت چشمهایت. با مهرِ شعله کشیده در قلبت. با وهمِ داغیِ بـ..وسـ..ـههایت. با دستانت... با آن انگشتانِ نوازشگرت که هرزمان دوات سیاه را روی سپیدی کاغذ به رقـ*ـص درمیآورد، وزن طلا میدهد به غزلِ شورانگیزی دیگر...
گله از لحن زمستانیات نمیکنم، هرگز.
سردی و بیاحساسی به معصومیتِ چشمان تو نمیآید.
خاطرت هست؟ من آن آفتابگردانِ اسیر شبم!
آفتابگردانی که نور نقرهای مهتاب و چشمک هیچ ستارهای برای لحظهای هم حواسش را از دوستداشتنِ خورشید پرت نمیکند.
نه، اشتباه نکن! تو خورشیدِ بیغروبی جانِ دلِ من!
تو رسم غروب و افول نمیدانی. درخششت بیامان و متوقف ناشدنیست.
اگر میگویم گرفتار شبم؛ نه آنکه شب سررسیده. من، خورشید را گم کردهام!
تو همیشه هستی.
تو آن بارانی که برای عشقورزی به کل کائنات هم کم نمیآورد.
منم که زیر سایهبان پناه گرفتهام. منم که کودکوار دستت را جلوی ویترینهای رنگارنگِ بازاری رها کردهام.
تو اقیانوسی و من کاسهی مسی. چه توقع که تمامِ تو بگنجد در من؟!
من کمم. من گمم. تو همچنان آتشی. همان آتشی که قصههای نیاکانمان پر از ستایش زیبایی و قداستِ اوست.
تو زادهی فصل آتشی، منم زادهی آذر. من هرچند همسایهی دیوار به دیوار پاییزم؛ اما قلبم متأثر از عشقِ تو هردم میگدازد.
عشقِ تو، آتشِ افتاده بر پیراهنم نیست که بشود از تن درآورم؛ تنِ من خودِ آتش است. آدم، از خودش، به کجا فرار کند؟
میدانیام؟! من جانم «در» آتش نیست.
من «خودِ» آتشم. عشق تو برای من چنین حالتیست. محکومم به سوختن! از دوستداشتت راه گریزم نیست...
سانفلاور(ف.هـ)
آخرین ویرایش: