دلنوشته کاربران همراز بی هم | Hamraz.raz کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hamraz.raz
  • بازدیدها 1,904
  • پاسخ ها 36
  • تاریخ شروع

Hamraz.raz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/09
ارسالی ها
1,186
امتیاز واکنش
10,905
امتیاز
748
سن
21
درود خدمت شما یاران نگاهی!
این تاپیک شامل دلنوشته ها و عقاید منه پس:
لطفا جبهه نگیرید!
توهین نکنید!
ازشون بدون آوردن نام نویسنده استفاده نکنید!

اینها تمام چیزایی که من ازتون میخوام!

با آرزوی انسانیت
-همراز-
 
  • پیشنهادات
  • Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    دیوونگی!
    ویس: چیکار کنم خوب شی؟ خودکشی آخر خطه.

    همراز: از دست این نسترن من باید اول راه این کارو بکنم!

    ویس: نسترنم خوب میشه، نیاز به وقت داره برای خوب شدنش. بهت قول میدم خوب شه اونم مثل من که دیدی دیوونه میشم بعضی اوقات، اون دیوونه شدنش اینجوریه به جای دیوونه بازی شبیه من میشینه فکر میکنه نه مثل من شبیه دیوونه ها بشه!

    همراز: منم دارم دیوونه میشم، یعنی احساس میکنم که دارم دیوونه میشم!

    ویس: دیوونه نشو، دیوونگی مسخرست!

    همراز: نه دیوونگی هم عالمی داره. من از اولش هم دیوونه بودم الان دوزش زده بالا!

    ویس: فکر میکنی. فکرشو کن همه حتی دوستت به چشم دیوونه نگات کنند. خوبه؟

    همراز: بذار فکر کنند. به قول شاعر خب به درک!

    ویس: ساده نیست، خیلی سخته. غیرممکنه!

    همراز: قبول دارم خیلی سخته ولی تا منو داری غم نداشته باش گلم!



     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    مردان خفته!
    در دل این صخره های سخت و تیره
    سنگ های رنگی ای خفته اند
    که پول هر ذره شان از خون بهای من هم بالا تر است!
    و کارگرانی که به خاطر دو قران
    جانشان را زیر پا می گذارند
    و تمام امیدشان به کلاه های ایمنی است
    که بودن و نبودنشان فرقی ندارد!
    معدنچیان بیگاری میکشند
    و
    صورتشان را با سیلی سنگ ها

    قیرگون می کنند
    تا نان و آبی برای
    فرزندان گرسنه و همسران چشم انتظارشان بر سر سفره بیاورند!
    ای مردان؛
    آرام در دل این سنگ ها بخوابید
    که با طلوع افتاب فردا تمام زندگی و جوانی از دست رفته تان
    خلاصه میشود در یک روبان مشکی!
    ای مردان؛
    آرام بخوابید که با اولین اشعه های طلایی خورشید
    از یاد و خاطره این مردمان فراموشکار می روید و تنها نشانتان
    چشمان پر اشک فرزندانتان،
    قلب تکه تکه شده همسرانتان،
    خم شدن کمر پدرتان،
    سکته کردن مادرتان،
    و چهره ی مردان سیه رویی که
    در هیستوری تلگرام و اینستاگرام باقی می ماند!
    به پاس شما جوانی های از دست رفته
    و
    سیه رویان سپید رو!
    -همراز-

     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    پس حق من چه شد؟

    امسال مسابقات آسیایی والیبال زیر بیست و سه سال تو شهر من داره برگزار میشه و قرار بود همه مردم(اعم از زن و مرد!) بتونن به عنوان تماشاچی اونجا حضور داشته باشند ولی....
    ولی توی همون روز اول که مسابقه یهو بامبول در آوردن که حضور خانوما منتفیه!
    نمیدونم چی شد که اینجوری شد ولی چهره گریون اون دختر دوازده سیزده ساله رو یادمه که ماموری بی هیچ دلیلی نذاشت اون وارد ورزشگاه بشه و سرش فریاد کشید!
    قیافه پسرای نوجوونی رو یادم نمیره که با لبخندای حرص درار و قهقه های بلند به راحتی وارد ورزشگاه میشدن!
    قیافه زنی رو یادم نمیره که با داشتن کارت خبرنگاری باز هم اجازه ورود به ورزشگاه رو پیدا نکرد و سرخورده برگشت.
    قیافه مادری رو یادم نمیره که دست دخترشو در حالی که غرورش با ضربه فریاد اون مامور جلوی بچه اش شکسته شد!
    حسرت و افسوس و ناراحتی ای که تو صدای همکلاسیام فردا صبحش کاملا محسوس بود یادم نمیره!
    من خودم هیچ علاقه ای به تماشا کردن ورزش ندارم
    ولی
    فقط من تو این شهر زندگی نمیکنم!
    شاید دختری شب رو از شدت هیجان تا سحر نتونسته بخوابه
    و تک تک لحظات مسابقه و تشویق هایی که قراره بکنه رو تو ذهن با خودش مرور کرده و از شدت هیجان بار ها و بار ها لرزیده
    اما صبح روز بعدش تنها بغض و اشک و کز کردن جلوی تلویزیون عایدش شد!

    پس حق من چه شد؟
    پس حق تو چه شد؟
    پس حق او چه شد؟

    -همراز-
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    میخواهم بروم....
    نمیدانم به کجا
    فقط میخوام برم
    بروم و خودم را در میان ورق های تارعنکبوت بسته تاریخ گم کنم
    بروم و شاید شاید کمی زندگی کنم
    شاید همه جای خالی ام را احساس کنند
    ولی ممکن نیست
    چون من به زنجیر کشیده شده ام
    زندگی مرا به اسارت در آورده
    و غبار اندوه زندگی مرا از دیدگان همگان محو کرده
    دوستانم مرا فراموش کرده اند
    هیچکس به یاد من نیست
    من در تاریخ
    در زیر غبار اندوه زندگی
    گم گشته ام....
    -همراز-
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    چه غزیبانه غریب گشته ام
    خاک های زیر پایم به ناگاه به کناری می روند
    و
    من در منجلاب سردرگمی فرو می روم
    آنقدر غریب گشته ام که هوا هم با من سرناسازگاری دارد
    به ناگاه سنگین میشود
    و
    مرا بی خون و خونریزی به کام مرگ میکشاند
    آنقدر غریب گشته ام که خواب از چشمانم می گریزد
    و
    مرا همچون کودکی گم گشته که به دنبال مادرش میگردد
    به دنبال خود می کشاند
    من غریب شده ام
    همه با من ناسازگارند
    حرف هایم را گویی نمیشنوند
    چشمانشان مرا نمیبیند
    زبانشان..
    آه
    ای امان از زبانشان
    که تنها اوست که مرا میبیند
    حس میکند
    و نیش میزند.
    -همراز-
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    تشنه ام
    تشنه یک جرعه مرگ
    یک جرعه سرد و گوارا از مرگ
    یک جرعه که تمام وجودم را
    بند بند وجودم را خنک کند
    دارم میسوزم
    از درون در آتش گرفتار شده ام
    تمام دیا ها و دریاچه ها را هم حتی اگر بنوشم
    باز هم تشنه لبم
    و در آتش گرفتار و سوزان مانده ام
    تنها یک چیز نجاتم میدهد و آن
    یه جرعه از وجود سرد
    مرگ است!
    -همراز-
     

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    زمانی که کارشان به من گیر میکند
    من دختری عاقل و بالغ می شوم
    و زمانی که با من کاری ندارند
    من باید نقش دخترکی خنگ و کند ذهن را بازی کنم
    چه فلسفه عجیبی!
    -همراز-
     
    آخرین ویرایش:

    Hamraz.raz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/09
    ارسالی ها
    1,186
    امتیاز واکنش
    10,905
    امتیاز
    748
    سن
    21
    امسال هوا بدجور بوی مرگ را میدهد
    و صدای گوش خراش کرکس مرگ
    نزدیک تر و نزدیک تر به گوش میرسد
    شاید این سراب بهار است!
    -همراز-
     
    بالا