در همسایگی ما
باغی است که گل میدهد از گوشه ی هرماه
پر میشود این کوچه ی ما،پر ز هواخواه
باران شکوفه شود ابریشم هر راه
دلها همه خندان و لبان دور زِ هَر آه
درهمسایگی ما...اما!
در سـ*ـینه هزاران گله و شکوه اما
کو آنکه خبرداشته از سِّرِ بهارا؟
آن کس که در این باغ نهاده گل شیدا؟
هر کس که بداند،نکند خنده ی رسوا!!
چون صاحب این باغِ برپا...
پای همه ی بوته و سبزی و گیاهان
فواره ی خونی است روان فصل بهاران
سرمنشه فواره ی خون چیست عزیزان؟!
خونِ جگر خفته ی این باغِ گلستان
درهمسایگی ما...تنها!
(ا.ج)
آقا جان!
از همان اول هم راه رسم بازی دنیایی ما را،
بلد نبودی!
چه کسی برای آمرزش گناهانِ فراموش کنندگانش،
خون میگرید؟!
غریب تر از تو نمیشناسم!
که نه چون پدرت علی(ع) بر روی منبرها،
نه چون حسن(ع) در کوچه ها،
و نه چون حسین(ع)بر نیزه ها،غریب باشی؛
تو غریب تری!
بزرگترین غربت،غربت در دلهاست!
(ا.ج)
هر زمان،گمشده ای دارم از این خاطره ها
که نمی دانم چیست،
راه می افتم از دور قدم میرانم
چند روزی است که با جان،
تو را می خوانم
چند ماهی است، که ره پیمودن
عادت واجب این خسته دل است
کم کسی نیست همان عاشق تو
که به امید تو
در خون و گل است!
(ا.ج)
ناقوسِ گذرگاهِ زمان،ورطه ی اول
لعنت به خیابان و همان وقفه ی اول!
بی روی تو مستم همه وقت،از تو چه پنهان
جام دل من پر شده از لحظه ی اول
من سست ترین خانه ی این شهر خرابم
لبریز ترین زلزله از لرزه ی اول!
این عشق ربایی،که امانت به دلم شد،
هر لحظه دو چندان شود از بهره ی اول!
(ا.ج)