شعر اشعار احسان افشاری

nika_beramiriha

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/15
ارسالی ها
1,175
امتیاز واکنش
2,472
امتیاز
426
تار گیسوی تو درمشت گره خورده ی باد

خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد



من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا

بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد



داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری

آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد



هر چه فریاد زدم ، کوه جوابم می کرد

غار در کوه چه باشد ؟ : دهنی بی فریاد



داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم

که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد



بغض من گریه شد و راه تماشا را بست

از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد



احسان افشاری
 
  • پیشنهادات
  • nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    کنار پنجره یک جفت چشم بارانی

    نشسته اند به یک انتظار طولانی



    نشسته اند و برای تو شعر می گویند :

    تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی



    بگیر از من عاشق هوای عشقت را

    کلید را نگذارند دست زندانی !



    سرم سپرده تر از روزهای پیوندست

    دلم گرفته تر از ابرهای بارانی



    بیا و لحظه ایی از کار خود پشیمان باش

    قشنگ می شود این عشق با پشیمانی





    احسان افشاری
     

    nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر

    من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر


    طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم

    از او به تو ..از تو به او.. مرداد .. شهریور


    پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم

    می خواستم غافل شوید از حال همدیگر


    با زیرکی تقلید کردم دست خطش را

    یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر


    او می نوشت : آغـ*ـوش تو پایان تنهایی است

    تغییر می دادم : که از تو خسته ام دیگر


    او می نوشت : اینجا هوا شرجی است غم دارد

    تغییر می دادم : هوا خوب است در بندر


    او می نوشت : ای کاش امشب پیش هم بودیم ...

    تغییر می دادم : که از این عاشقی بگذر ...


    باید ببخشی نامه هایت را که می خواندم

    در جوی می انداختم با چشمهایی تر


    با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی

    از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر


    آن نقشه باید بین آنها را به هم می زد

    اما به یک احساس فوق العاده شد منجر :


    آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست

    ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر


    دیدید هم را بینتان سوتفاهم بود ؛

    آن هم به زودی برطرف شد بی پدرمادر


    با خنده حل شد آن کدورت های طولانی

    این بین و بس من بودم و یک حس شرم آور


    شاید اگر در نامه ها دستی نمی بردم

    آن عشق با دوری به پایان می رسید آخر


    رفتی دوچرخه گوشه ی انباریم پوسید

    آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر !


    شاید تمام آن چه گفتم خواب بود اما

    من مرده ام در خویش ...بیدارم نکن مادر
     

    nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    پلک بستی که تماشا به تمنا برسد

    پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد



    چشم کنعان نگران است خدایا مگذار

    بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد



    ترسم این نیست که او با لب خندان برود

    ترسم این است که او روز مبادا برسد



    عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است

    عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌ !



    گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر ..

    درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد



    احسان افشاری
     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    روزی که

    در خود کشاندی آسمان را بادبان را
    حتی ندادی فرصت رنگين کمان را
    می‌خواستی از خون من دستی بشویی
    در برکه رقصاندی تمام ماهيان را
    روزی که با هم چای نوشيديم با هم
    من ديده بودم جام های شوکران را
    روزی که در بن بست چترت را گشودی
    من خوانده بودم انتهای داستان را
    روزی که گفتی هيچ کس مانند من نيست
    حس کرده بودم سايه های ديگران را
    روزی که بر من يادگاری می‌نوشتی
    من می‌شنيدم ضربه های توامان را . . .

    **

    بر سر دو تا چتر اناری مي گرفتيم
    در باغ ناپيدا قناری می‌گرفتيم
    از شير سنگی ها سواری می‌گرفتيم
    هنگام دوری بی قراری می گرفتيم
    من شعله کبريت را حس کرده بودم
    آن شب که عکس يادگاری می‌گرفتيم ...

    **
    اي خانه ات آباد ويرانم نخواهی
    آه اي پری صورت پريشانم نخواهی
    اشکال نامفهوم فنجانم نخواهی
    من آتشم سر در گريبانم نخواهی
    آدم شدم تا دستهايت را ببوسم
    آدم شدم گرگ بيابانم نخواهی

    **

    خود را ميان جنگ پيدا کرده بودم
    با قلب تو آهنگ پيدا کرده بودم
    آيينه را در سنگ پيدا کرده بودم
    درياي آبی رنگ پيدا کرده بودم
    دريای مرواريد خالص بودی اما
    در ساحلت خرچنگ پيدا کرده بودم

    **

    بانو نبودی سر کشيدم شوکران را
    پشت قدم هايت شکستم استکان را
    گرگ بيابانی شدم در کوچه هايت
    دندان گرفتم بغض هاي ناگهان را
    قلبم مزار تير های ناگوار است
    من می‌شناسم يک زن ابرو کمان را

    **

    من می‌شناسم ميهماني را که با عشق
    در شام اخر کشت مرد ميزبان را
    سر های بی‌جرم و جنايت بی‌شمار است
    انجا که او بر شانه ريزد گيسوان را
    از دشت های سبز گفتی راست گفتی
    من می شناسم قله آتشفشان را

    **

    آتشفشان های يخی را دوست دارم
    من حوريان دوزخی را دوست دارم
    وقتی که در سرمای زير صفر باشم
    برگردنت شال نخی را دوست دارم
    دردا که دست ديگری در کار ديدم
    شال نخی را هم طناب دار ديدم
    در پيش رويت خنده های گوش کر کن
    پشت سرت يک بغض آدم خوار ديدم
    پشت سرت از دست می دادم زمان را
    پشت سرت مرداب ديدم کهکشان را
    با دست تو دريای طوفان ساختم من
    بادست خود پايين کشيدم بادبان را

    **

    درد است وقتی ماه را در دست داری
    در زير پا گم کرده باشی نردبان را
    ميخواهد از خورشيد چشمت را بپوشد
    آن کس که می بخشد به دستت سايبان را
    باران شدی بند آمدی فرصت ندادی
    از زير چترم ديده باشم آسمان را

     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    دختر کوبلن

    برف آمد که جاي پاي تو را
    بر زمين عمق بيشتر بدهد
    برف آمد که با زبان سپيد
    جغد را از درخت پر بدهد
    از همين قاب مستطيلي شکل
    ديده ام ايستگاه آخر را
    شيشه ها را بخار مي گيرد
    تا نبينم نگاه آخر را
    چيزي از آسمان نمي خواهم
    تو اگر لکه ابر من باشي
    زندگي را به گور مي بخشم
    تو اگر سنگ قبر من باشي ...
    باز کردم دهان پنجره را
    با زمين و زمانه بيگانه
    کوبلن را به ياد آوردم:
    دختر بور دست بر چانه
    با قدم هاي نا بهنگامت
    از جهان ضرب شست مي گيري
    شال بر گردنت که مي پيچي
    چمدان را که دست مي گيري
    تا زمستان کلاه را برداشت
    دست پاييز را رها کردي
    نا بهنگام رفتنت سخت است
    سخت تر اين که بر نمي گردي
    گيس گلخانه پريشان است
    مژه انبوه نيزه داران است
    دست چاقوي ناف زنجان است
    قلب حمام فين کاشان است
    خانه تابوت، ابرها مسکوت
    بي تو من شکل ديگري دارم
    مثل تنهايي امير کبير
    سر در خون شناوري دارم
    تن مه آلود مثل بينالود
    آتش آستین الوندي
    چکمه ات را چه خوب مي پوشي
    دکمه ات را چه خوب مي بندي
    صندلي هاي باغ فرسودند
    تيرهاي چراغ ويران شد
    و نسيمي که لاي موهايت
    آنقدر ماند تا که طوفان شد
    مي تواني دوباره گيسو را
    دور دنياي من کمند کني
    در تو قنديل بست رويايم
    واي اگر شعله را بلند کني
    زندگي يک قمار باخته بود
    مرگ يک حس ناشناخته بود
    تا بيایيم فکر کوچ کنيم
    اسب ابلق شبانه تاخته بود
    کار فهماندن و پذيرفتن
    کار شمشير هاي آخته بود
    راستي روز گم شدن در باد
    کاري از دست دست ساخته بود؟
    گاهي آدم چقدر ترديد است
    گفتگو هاي رد و تاييد است
    با کمي خنده گفت خواهم رفت
    عشق کارش هميشه تهديد است
    راه می گفت رفته ایی آری
    چاي پاي تو مهر تاييد است
    چرک برداشت پاي ماندن من
    چاره کار غسل تبعيد است
    سيب ها در هراس تقسيم اند
    دست ها دست هاي تقديم اند
    چشمهايت هنوز ويرانگر
    شانه هايم هنوز تسليم اند
    روزهايي که با تو داشته ام
    خواب هايي بدون اقليم اند
    آی هجری ترين شمسي ها
    روز هايم کجاي تقويم اند
     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    مرد

    بالا بلند صفحه‌ي طولاني
    اسفند کوچه هاي چراغاني
    اي ابر آسمان جل باراني
    آهوي در گريز خياباني
    بانوي صبح سر به گريباني
    انگشت توست بر خط پيشاني ؟
    من زنده ام که فاتحه مي خواني
    باز آمدي به طعنه و طنازي
    حمام خون به راه بياندازي
    آيينه اي و گرد نمي فهمي
    حالت خوش است درد نمي فهمي
    دوزخ بهشت خواهر عزرائيل
    خورشيد تپه هاي چغا زنبيل
    از جوي کوچه اي نپريدم من
    تو پابرهنه مي گذري از نيل
    کيشم به چشمهاي تو کافر کيش
    ماتم به چشمهاي تو با ماتم
    صد پشت من حواله خنجر شد
    قلب تو بود خانه امواتم
    سر مي بري در آخر مهماني
    تا باز هم مناره بجنباني
    در اين خراب خانه که بغرنج است
    ميلم به مار بيشتر از گنج است
    غولي که از چراغ در آوردم
    مرگ آرزوي سينه ستبري شد
    رفتم کمي قدم بزنم با خود
    دمپايي ام به ياد تو ابري شد
    با چکمه روي برف نمي رقصي
    چون برف روي بام نمي آيي
    گلهاي سرخ دست تو مي بينم
    با تيغ انتقام نمي آيي
    از مرده اعتراف نمي گيري
    هذيان روزهاي غم انگيزم
    آتش بکش تمام خيابان را
    من پشت پايت آب نمي ريزم
    اي خانه ات خزانه ی دلتنگي
    اي کوچه ات روايت ولگردي
    از من بگير هر چه نبخشيدي
    با خود ببر هر آنچه نياوردي
    ديگر لباس سرمه اي ات بانو
    از روي بند رخت نمي افتد
    پاييز ناگوارتري دارد
    برگي که از درخت نمي افتد
    آن کس که اهل ناز و ادا باشد
    اينگونه بي درنگ نمي آيد
    هرگز کسي بخاطر بوسيدن
    با قبضه تفنگ نمي آيد
    معمار کار کشته ي ويراني
    با سنگ ريزه کاخ بنا کردي
    شربت شفاي مرگ حواست نيست
    با بـ..وسـ..ـه قتل عام بپا کردي
    تابو شکن نبودي و در تابوت
    با مرگ تف به ذات زنـ*ـا کردي
    ديگر حماقت است که ميپرسم
    دست مرا چگونه رها کردي
    من بادبان کشتی غرقابم
    بر روي آب حال خوشي دارم
    مادر مرا به حال خودم بگذار
    در منجلاب حال خوشي دارم
    نوحي که در قمار تو مي بازد
    کشتي براي خويش نمي سازد
    آري تو مرده اي و هوا خوب است
    ديگر به سقف خيره نمي مانم
    در خانه با کتاب سرم گرم است
    دستي نمي کشد به خيابانم
    آري تو مرده اي و هوا خوب است
    مهتاب روي پنجره مي پاشد
    من زنده ام هنوز نفس دارم
    شايد که حس مرگ همين باشد
    من کاسه کاسه زهر شدم بي تو
    يک لا قباي شهر شدم بي تو
    پايان مرگ و مير غم انگيز است
    کفتار بعد شير غم انگيز است
     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    اتوبوسی که نیامد

    آسمان تار زمین تور خیابان تیر است
    آه این بیشه قدمگاه کدامین شیر است
    من کجا با که قراری ابدی داشته‌ام
    در تابوت تو را پنجره انگاشته‌ ام
    کی کلاه از سرم افتاد‌، زمستان آمد
    کی دو تا ابر بهم خورد که باران آمد
    من کجا دست به یال تو زدم سنگ شدم
    کی قلم دست تو افتاد که من رنگ شدم
    چتر با یاد تو ساییدم و باران آمد
    با تو از بادنما گفتم و طوفان آمد
    آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی
    جنگل سوخته را وعده باران بدهی
    هر کجا راه زدم صورت او را دیدم
    در خودم چاه زدم صورت او را دیدم
    نم شدی رود شدی آتش نمرود شدی
    آنور قوس رصد خانه من دود شدی
    ایستادی خفه شد نای بیابانی من
    راه رفتی عرق افتاد به پیشانی من
    خوشه انگوری و انگور نمی‌دانی چیست
    مو برآشفتی و منصور نمی‌دانی چیست
    تو عسل می‌خوری و زندگی‌ات شیرین است
    مرگ در لانه زنبور نمی‌دانی چیست
    دختر ابروی کمان‌دار کمین کرده من
    سرجدا کردی و ساطور نمی‌دانی چیست ؟
    دختری کفش طلا گم شده در پیرهنم
    داستان‌های شما گم شده در پیرهنم
    تا که شیر از شب نخجیر به من برگردد
    چند آهوی رها گم شده در پیرهنم
    یاوه می‌گویم و شاید که حقیقت دارد
    چند وقتی است خدا گم شده در پیرهنم
    من که در جنگل او طوطی سرگردانم
    نسبم را به کدام آینه برگردانم
    متولد شده در شعر جنینی که تویی
    نابکارم چه بکارم به زمینی که تویی
    برفی و کوه برای تو نشیمنگاه است
    آه اگر آب شود قله نشینی که تویی
    سر عقل آمده‌ام پا بگذارم بانو
    سر زانوی خودم سر بگذارم بانو
    من که باشم که از آغـ*ـوش تو سودی ببرم
    من همین بس که از آتشکده دودی ببرم
    آی سرکرده در پرده ی تنبور به دست
    چار مضراب بزن یکسره بر هر چه که هست
    پل نبستم که به آغـ*ـوش تو سر بسپارم
    پل شکستم که به رود تو قدم بگذارم
    رود دریا شد و دریا به خیابان پیچید
    اتوبوسی که نیامد سر میدان پیچید
    زورق ساحلی‌ام‌، اسکله ی تزئینی
    دست بیرون زده از موج مرا می بینی
    حدس پر حادثه‌ام‌، منظره تودرتو
    آه اگر باز شود در تو نباشی آن سو
    در ولی صخره سنگ است که ویران نشود
    آن که بی من چمدان بست پشیمان نشود
    کفش تردید به پا کردم و راه افتادم
    شادم از اینکه به این روز سیاه افتادم
    بعد هر نامه زدی زیر الفبای خودت
    کفش پا کردم و ... رفتی پی دنیای خودت
    ساده از ماهی راهی شده‌ات می‌گذری‌؟
    تور انداخته ایی آبی دریا ببری ؟
    تا که بر دار نجنبم گره محکم زده‌ایی
    با همان دست که فنجان مرا هم زده‌ایی
    فاش می گویم و از گفته خود غمگینم
    چای می نوشم و در چای تو را می‌بینم
    مثل ماهی که به مرداب بیافتد گیجم
    مثل قلاب که در آب بیافتد گیجم
    تا که شطرج تویی مات منم کیش منم
    کافه کندوی عسل نوش تویی نیش منم
    گرگ و میش است هوا گرگ منم میش تویی
    ظهر غمباره‌ی طوفانی در پیش تویی
    مثل ماهی که به مرداب بیافتد گیجم
    مثل یک بچه که از تاب بیافتد گیجم
    زن رسواگر سودا زده برگرد به قبل
    قبل از آنی که بیایند و بکوبند به طبل
    خاک اگر پنجه به آرامش رودم بزند
    یا که آتش به سراپای وجودم بزند
    باد اگر بر سر گیسوی تو بدخواب شود
    آب اگر دور خودش پیچد و گرداب شود
    من بعید است به نزدیک شدن فکر کنم
    استوایی‌تر از آنی که یخت آب شود
    عاقبت عشق به یک خاطره می‌پیوندد
    کفش می‌ساید و می‌خندد و در می‌بندد
    خانه تابوتم و مبهوت نخواهی آمد
    سبدم پر شده از توت نخواهی آمد
    می‌رسی نامه بر باد ولی بعد از مرگ
    من تو را می‌برم از یاد ولی بعد از مرگ
     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    فاطی

    طرز فکرم به طرز رفتارم
    پیچ می خورد و تاب برمی داشت
    در گلاویز کی خودم باشم،
    دستی از من نقاب برمی داشت
    من در کوچه های دیروزی
    باز سرگرم تیله بازی بود
    همچنان دختر خدیجه سیاه
    به طلاق از رحیم راضی بود
    شکل روحی سپید می دیدش
    فاطی از کله قند می ترسید
    گرچه کر بود و لال بود اما
    از صدای بلند می ترسید
    از همان روزهای کودکی اش
    فاطی از سـ*ـینه بند می ترسید
    کوچک و قرمز و چروکیده
    چشم فاطی شبیه کشمش بود
    صورت استوانه ای شکلش
    مثل جوراب های نخ کش بود
    با خطوط عمیق پیشانی
    ریل بر روی ریل دوخته بود
    چشم را خوبتر که می دیدی
    مثل بادام های سوخته بود
    فاطیان محله بسیارند
    فاطیانی که شیر می دوشند
    فاطیانی که چاقچور سیاه
    روی تاپی بنفش می پوشند
    کفش بر روی خاک می سایند
    مرد رویا ولی نمی آید
    سایه ها را همیشه می پایند
    مرد رویا ولی نمی آید
    ده شکم انتظار می زایند
    مرد رویا ولی نمی آید
    فاطی دشت های بابونه
    تن جا مانده بر صلیبی بود
    مرد رویا سوارکار نبود
    بلکه خود،اسب نانجیبی بود
    باز آیینه دست می گیرد
    مثل یک بیوه ی خرافاتی
    قاصدک پر نمی زند اما
    همه جا فوت می کند فاطی
    در نگاهش گـ ـناه می رقصد
    او سبک،مثل کاه می رقصد
    آنور میله های بی پرواز
    با دلی راه راه می رقصد
    سرنوشتم سپید می خواند
    گیسوانش سیاه می رقصد
    داشتم گوش فیل می خوردم
    خبر مرگ مادرم آمد
    مثل دیوار خانه شیری بود
    کهکشانی که بر سرم آمد
    داشتم گوش فیل می خوردم
    پشت آن روزهای بادا باد
    من حواسم به گوش فیلم بود
    مرد آهسته چرخ را هل داد
    خواستم پول را حساب کنم
    خبر مرگ مادرم آمد
    سکه از دست کوچکم افتاد

    خبر مرگ مادر آمده بود
    مرگ مادر مگر خبر دارد؟!
    که من این روزها چه دلتنگم
    مرگ مادر چه زیر سر دارد
    که من این روزها بد آهنگم؟

    خط به خط پلک باد کرده ی من
    زیر چشمم سوال خواهد شد
    روزها این چنین که می گذرند
    بعد یک هفته سال خواهد شد
    آن که در گور چشم باز کند
    توی گهواره چال خواهد شد
    چشم در چشم خواب می ریزد
    از شبم آفتاب می ریزد
    گوش،فریاد را نمی فهمد
    روسری،باد را نمی فهمد
    آسمان در تصرف کوه است
    پنجره ابتدای اندوه است
    کهکشان ها به ذره خاتمه یافت
    رد پاها به درّه خاتمه یافت
    چشم هایم پر از تماشا بود
    تنگ دیدار اشتباهی شد
    من فقط آمدم نگاه کنم
    ماهی تنگ،مار ماهی شد
    یله در انزوای خود بودی
    زن رویای هیچکس نشدی
    آی فاطی کفش گم کرده
    سیندرلای هیچکس نشدی
    با دو انگشت در برابر هم
    با خودم استخاره می کردم
    بعد یک عمر آیه الکرسی
    نخ تسبیح پاره می کردم
    خانه تالاب گاو خونی شد
    کوچه یک امتداد سرخورده
    شهر مانند شیروانی بود
    کشور انگار گربه ای مرده
    بومی رازیانه های شگفت
    در بلند بنفش کوهستان
    در جنین با جنون عیاق شدم
    شیره ی مرگ خوردم از پستان
    زیر کرسی هویج می خوردم
    وقت هایی که برف می آمد
    بعد از دست دادن مادر
    پدرم کم به حرف می آمد
    صورتت گندمی نبود ولی
    گندمت زیر کشت گم می شد
    آنقدر در دلت جهنم بود
    زیر پایت بهشت گم می شد
    مرگ مانند یک گرامافون
    زندگی مثل چرخ خیاطی است
    فاطیان محله بسیارند
    راستی نام مادرم فاطی است
     

    Dead Man

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    15,015
    امتیاز واکنش
    27,631
    امتیاز
    1,051
    دو در یک

    من ریزه کاری‌های بارانم
    در سرنوشتی خیس می‌مانم
    دیگر درونم یخ نمی‌بندی
    بهمن‌ترین ماه زمستانم
    رفتی که من یخچال قطبی را
    در آتش دوزخ برقصانم
    رفتی که جای شال در سرما
    چشم از گناهانت بپوشانم
    ای چشم‌های قهوه قاجاری
    بیرون بزن از قعر فنجانم
    از آستینم نفت می‌ریزد
    کبریت روشن کن بسوزانم
    از کوچه‌های چرک می‌آیم
    در باز کن سر در گریبانم
    در باز کن شاید که بشناسی
    نت‌های دولا چنگ هذیانم
    یک بی‌کجا درمانده از هر جا
    سیلی خور ژن‌های خودکامه
    صندوق پست پست بی نامه
    یک واقعا در جهل علامه
    یک واقعا تر شکل بی شکلی
    دندانه‌های سین احسانم
    دندانه‌ام در قفل جا مانده
    هر جور می‌خواهی بچرخانم
    سنگم که در پای تو افتادم
    هر جا که میخواهی بغلتانم
    پشت سرت تابوت قایق‌هاست
    سر بر نگردان روح عریانم
    خودکار جوهر مرده‌ام یا نه
    چون صندلی از چهار پایانم
    می‌خواهی آدم باش یا حوّا
    کاری ندارم من که حیوانم
    یک مژه بر پلکم فرود آمد
    یک میله از زندان من کم شد
    تا کـــش بیاید ساعت رفتن
    پل زیر پای رفتنم خم شد
    بعد از تو هر آیینه‌ای دیدم
    دیوار در ذهنم مجسم شد
    از دودمان سدر و کافوری
    با خنده از من دست می‌شوریی
    من سهمی از دنیا نمی‌خواهم
    میخواستم حالا نمی‌خواهم
    این لاله‌ی بدبخت را بردار
    بر سنگ قبر دیگری بگذار
    تنهایی‌ام را شیـر خواهم داد
    اوضاع را تغییر خواهم داد
    اندامی از اندوه می‌سازم
    با قوز پشتم کوه می‌سازم
    باید که جلاد خودم باشم
    تفریق اعداد خودم باشم
    آن روزها پیراهنم بودی
    یک روز کامل بر تنم بودی
    از کوچه‌ام هرگاه می‌رفتی
    با سایه‌ی من راه می‌رفتی
    ای کاش در پایت نمی‌افتاد
    این بغض‌های عـریـ*ـان مادر زاد
    ای کاش باران سیر می‌بارید
    از دامنت انجیر می‌بارید
    در امتداد این شب نفتی
    سقط جنونم کردی و رفتی
    در باجه های زرد میمیرم
    در بعدازظهری سرد میمیرم
    باید کماکان مرد اما زیست
    جز زندگی در مرگ راهی نیست
    باید کماکان زیست اما مـرد
    با نیش‌خندی بغض خود را خورد
    انسان فقط فوّاره‌ای تنهاست
    فوّاره‌ها تف‌های سر بالاست
    من روزنی در جلد دیوارم
    دیوار حتما رو به آوارم
    آوار یعنی دوستت دارم…
    آوار کن بر من نبودت را
    باروت نه ، با فوت ویرانم
    از لای آجر‌ها نگاهم کن
    پروانه‌ای در مشت طوفانم
    طوفان درختان را نخواهد برد
    از ابر باران زا نترسانم
    بو می‌کشم ، تنهایی خود را
    در باجه‌ی زرد خیابانم
    هر عابری را کوزه می‌بینم
    زیر لبم ، خیّام می‌خوانم
    این شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
    با پرسه‌های دور میدانم
    یک لحظه بنشین برف لاکردار
    دارم برایت شعر می‌خوانم
    احسان افشاری

    خوب است و عمری خوب می‌ماند
    مردی که روی از عشق می‌گیرد
    دنیا اگر بد بود و بد تا کرد
    یک مرد عاشق ، خوب میمیرد !
    از بس بدی دیدم به خود گفتم
    باید کمی بد را بلد باشم …
    من شیر پاک از مادرم خوردم
    دنیا مجابم کرد بد باشم !
    دنیا مجابم کرد بد باشم !
    من بهترین گاو زمین بودم !
    الان اگر مخلوق ملعونم
    محبوب رب العالمین بودم ...
    سگ مـسـ*ـت دندان تیز چشمانش
    از لانه بیرون زد ، شکارم کرد
    گرگی نخواهد کرد با آهو
    کاری که زن با روزگارم کرد !..
    هرکار می‌کردم سرانجامش
    من وصله ا‌ی ناجورتر بودم
    یک لکه‌ ننگ دائمی اما
    فرزند عشق بی پدر بودم..
    دریای آدم زیر سر داری
    دنیای تنها را نمیبینی
    بر عرشه با امواج سرگرمی
    پارو زدن‌‌ها را نمیبینی
    ای استوایی زن ، تنت آتش
    سرمای دنیا را نمیفهمی
    برف از نگاهت پولکی خیس است
    درماندگی ها را نمیفهمی
    درماندگی یعنی تو اینجایی
    من هم همینجایم ولی دورم
    تو اختیار زندگی داری
    من زندگی را سخت مجبورم
    درماندگی یعنی که فهمیدم
    وقتی کنارم روسری داری
    یک تار مو از گیسوانت را
    در رخت خواب دیگری داری …
    آخر چرا با عشق سر کردی ؟
    محدوده را محدودتر کردی
    از جان لاجانت چه می‌خواهی ؟
    از خط پایانت چه می‌خواهی ؟
    این درد انسان بودنت بس نیست ؟
    سر در گریبان بودنت بس نیست ؟
    از عشق و دریایش چه خواهی داشت
    این آب تنها کوسه ماهی داشت …
    گیرم تو را بر تن سری باشد
    یا عرضه‌ی نان آوری باشد
    گیرم تورا بر سر کلاهی هست
    این ناله را سودای آهی هست
    تا چرخ سرگردان بچرخانی
    با قد خم دکان بچرخانی …
    پیری اگر روی جوان داری
    زخمی عمیق و ناگهان داری
    نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟
    با زخم با ناسورت چه خواهی کرد ؟
    پیرم دلم هم سن رویم نیست
    یک عمر در فرسودگی ، کم نیست !
    تندی نکن ای عشق کافر کیش
    خیزاب غم ، گردابه‌ی تشویش
    من آیه‌های دفترت بودم
    عمری خدا پیغمبرت بودم
    حالا مرا ناچیز میبینی ؟
    دیوانگان را ریز میبینی ؟
    عشق آن اگر باشد که می‌گویند
    دل‌های صاف و ساده می‌خواهد
    عشق آن اگر باشد که من دیدم
    انسان فوق العاده می‌خواهد !
    سنی ندارد عاشقی کردن
    فرقی ندارد کودکی ، پیری
    هر وقت زانو را بغـ*ـل کردی
    یعنی تو هم با عشق درگیری
    حوّای من ، آدم شدم وقتی
    باغ تنت را بر زمین دیدم
    هی مشت مشت از گندمت خوردم
    هی سیب سیب از پیکرت چیدم
    سرما اگر سخت است ، قلبی را
    آتش بزن درگیر داغش باش
    ول کن جهان را ! قهوه‌ات یخ کرد ..
    سرگرم نان و قلب و آتش باش !
    این مرده‌ای را که پی‌اش بودی
    شاید همین دور و ورت باشد
    این تکه قلب شعله بر گردن
    شاید علی آذرت باشد
    او رفت و با خود برد شهرم را
    تهران پس از او توده‌ای خالی ا‌ست
    آن شهر رویاهای دور از دست
    حالا فقط یک مشت بقالی‌ است !
    او رفت و با خود برد یادم را
    من مانده‌ام با بی کسی هایم
    خوب دست کم گلدان عطری هست
    قربان دست اطلسی هایم
    او رفت و با خود برد خوابم را
    دنیا پس از او قرص و بیداری‌ است
    دکتر بفهمد یا نفهمد باز
    عشق التهاب خویش آزاری ‌ست..
    جدی بگیرید آسمانم را
    من ابتدای کند بارانم
    لنگر بیاندازید کشتی‌ها
    آرامشی ماقبل طوفانم
    من ماجرای برف و بارانم
    شاید که پایی را بلغزانم
    آبی مپندارید جانم را
    جدی بگیرید آسمانم را
    آتش به کول از کوره می‌آیم
    باور کنید آتشفشانم را ..
    می‌خواستم از عاشقی چیزی
    با دست خود بستند دهانم را
    من مرد شب‌هایت نخواهم شد
    از بسترت کم کن جهانم را
    رفتن بنوشم اشک خود را باز
    مردم شکستند استکانم را
    تا دفترم از اشک میمیرد
    کبرای من تصمیم میگیرد
    تصمیم میگیرد که برخیزد
    پائین و بالا را به هم ریزد
    دارا بیافتد پای سارا ها
    سارا به هم ریزد الفبارا
    سین را ، الف را ، را و سارا را !
    درهم بپیچانند دارا را !
    دارا نداری را نمیفهمد
    ساعت شماری را نمیفهمد
    دارا نمیفهمد که نان از عشق
    سارا نمیفهمد ، امان از عشق
    سارای سال اولی ، مرد است
    دستان زبر و تاولی ، مرد است
    این پا که سارا مال یک زن نیست
    سارا که مال مرد بودن نیست
    شال سپید روی دوشت کو ؟
    گیلاس‌های پشت گوشت کو ؟
    با چشم و ابرویت چه ها کردی ؟
    با خرمن مویت چه ها کردی ؟
    دارا چه شد سارایمان گم شد ؟
    سارا و سیبش حرف مردم شد ؟
    تنها سپاس از عشق ” خودکار ” است
    دنیا به شاعر ها بدهکار است …
    دستان عشق از مثنوی کوتاه
    چیزی نمی‌خواهد پلنگ از ماه
    با جبر اگر در مثنوی باشی
    لطفی ندارد مولوی باشی !
    استاد مولانا که خورشید است
    هفت آسمان را هیچ می‌دیدست
    ما هم دهان را هیچ می‌گیریم
    زخم زبان را هیچ می‌گیریم
    دارم جهان را دور می‌ریزم
    من قوم و خویش شمس تبریزم
    نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
    ول کن جهان را ! قهوه‌ات یخ کرد ..
    (احسان افشاری | علیرضا آذر)
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا