شعر اشعار مولانا

  • شروع کننده موضوع Ay Çocuğu
  • بازدیدها 5,761
  • پاسخ ها 787
  • تاریخ شروع

Ay Çocuğu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
4,039
امتیاز واکنش
28,649
امتیاز
856
دست من گیر ای پسر خوش نیستم

ای قد تو چون شجر خوش نیستم

نی بهل دستم که رنجم از دل است

درد دل را گلشکر خوش نیستم

تا تو رفتی قوت و صبرم برفت

تا تو رفتی من دگر خوش نیستم

دست‌ها را چون کمر کن گرد من

هین که من بی‌این کمر خوش نیستم

ناتوانم رفتم از دست ای حکیم

دست بر من نه مگر خوش نیستم

ای گرفته آتشت زیر و زبر

این چنین زیر و زبر خوش نیستم

چه خبر پرسی که بی‌جام لبت

باخبر یا بی‌خبر خوش نیستم

سر همی‌پیچم به هر سو همچنین

چیست یعنی من ز سر خوش نیستم

چشم می بندم به هر دم تا به دیر

زانک بی‌تو با نظر خوش نیستم
 
  • پیشنهادات
  • Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    ای گزیده یار چونت یافتم

    ای دل و دلدار چونت یافتم

    می گریزی هر زمان از کار ما

    در میان کار چونت یافتم

    چند بارم وعده کردی و نشد

    ای صنم این بار چونت یافتم

    زحمت اغیار آخر چند چند

    هین که بی‌اغیار چونت یافتم

    ای دریده پرده‌های عاشقان

    پرده را بردار چونت یافتم

    ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار

    در گل و گلزار چونت یافتم

    ای دل اندک نیست زخم چشم بد

    پس مگو بسیار چونت یافتم

    ای که در خوابت ندیده خسروان

    این عجب بیدار چونت یافتم

    شمس تبریزی که انوار از تو تافت

    اندر آن انوار چونت یافتم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    سالکان راه را محرم شدم

    ساکنان قدس را همدم شدم

    طارمی دیدم برون از شش جهت

    خاک گشتم فرش آن طارم شدم

    خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق

    در دو چشم عاشقانش نم شدم

    گـه چو عیسی جملگی گشتم زبان

    گـه دل خاموش چون مریم شدم

    آنچ از عیسی و مریم یاوه شد

    گر مرا باور کنی آن هم شدم

    پیش نشترهای عشق لم یزل

    زخم گشتم صد ره و مرهم شدم

    هر قدم همراه عزرائیل بود

    جان مبادم گر از او درهم شدم

    رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها

    تا ز عین مرگ من خرم شدم

    سست کردم تنگ هستی را تمام

    تا که بر زین بقا محکم شدم

    بانگ نای لم یزل بشنو ز من

    گر چو پشت چنگ اندر خم شدم

    رو نمود الله اعلم مر مرا

    کشته الله و پس اعلم شدم

    عید اکبر شمس تبریزی بود

    عید را قربانی اعظم شدم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    بوی آن خوب ختن می آیدم

    بوی یار سیمتن می آیدم

    می رسد در گوش بانگ بلبلان

    بوی باغ و یاسمن می آیدم

    درد چون آبستنان می گیردم

    طفل جان اندر چمن می آیدم

    بوی زلف مشکبار روح قدس

    همچو جان اندر بدن می آیدم

    یوسفم افتاده در چاه فراق

    از شه مصر آن رسن می آیدم

    من شهید عشقم و پرخون کفن

    خونبها اندر کفن می آیدم

    بر سرم نه آن کلاه خسروی

    کان چنان شیرین ذقن می آیدم

    سر نهادم همچو شمع اندر لگن

    سر نگر کاندر لگن می آیدم

    جان‌ها بر بام تن صف صف زدند

    کان قباد صف شکن می آیدم

    گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت

    تا نوای تن تنن می آیدم

    گوییا ساقی جان بر کار شد

    تا چنین می در دهن می آیدم

    یا ز شعشاع عقیق احمدی

    بوی رحمان از یمن می آیدم

    یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق

    نعره‌ها بی‌خویشتن می آیدم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    نو به نو هر روز باری می کشم

    وین بلا از بهر کاری می کشم

    زحمت سرما و برف ماه دی

    بر امید نوبهاری می کشم

    پیش آن فربه کن هر لاغری

    این چنین جسم نزاری می کشم

    از دو صد شهرم اگر بیرون کنند

    بهر عشق شهریاری می کشم

    گر دکان و خانه‌ام ویران شود

    بر وفای لاله زاری می کشم

    عشق یزدان پس حصاری محکم است

    رخت جان اندر حصاری می کشم

    ناز هر بیگانه سنگین دلی

    بهر یاری بردباری می کشم

    بهر لعلش کوه و کانی می کنم

    بهر آن گل بار خاری می کشم

    بهر آن دو نرگس مخمور او

    همچو مخموران خاری می کشم

    بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام

    دام و داهول شکاری می کشم

    گفت ای غم تا قیامت می کشی

    می کشم ای دوست آری می کشم

    سـ*ـینه غار و شمس تبریزی است یار

    سخره بهر یار غاری می کشم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    می شناسد پرده جان آن صنم

    چون نداند پرده را صاحب حرم

    چون ز پرده قصد عقل ما کند

    تو فسون بر ما مخوان و برمدم

    کس ندارد طاقت ما آن نفس

    عاقل از ما می رمد دیوانه هم

    آن چنان کردیم ما مجنون که دوش

    ماه می انداخت از غیرت علم

    پرده‌هایی می نوازد پرده در

    تارهایی می زند بی‌زیر و بم

    عقل و جان آن جا کند رقـ*ـص الجمل

    کو بدرد پرده شادی و غم

    این نفس آن پرده را از سر گرفت

    ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    عاشقی بر من پریشانت کنم

    کم عمارت کن که ویرانت کنم

    گر دو صد خانه کنی زنبوروار

    چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم

    تو بر آنک خلق را حیران کنی

    من بر آنک مـسـ*ـت و حیرانت کنم

    گر که قافی تو را چون آسیا

    آرم اندر چرخ و گردانت کنم

    ور تو افلاطون و لقمانی به علم

    من به یک دیدار نادانت کنم

    تو به دست من چو مرغی مرده‌ای

    من صیادم دام مرغانت کنم

    بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای

    من چو مار خسته پیچانت کنم

    خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو

    در دلالت عین برهانت کنم

    خواه گو لاحول خواهی خود مگو

    چون شهت لاحول شیطانت کنم

    چند می باشی اسیر این و آن

    گر برون آیی از این آنت کنم

    ای صدف چون آمدی در بحر ما

    چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم

    بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست

    گر چو اسماعیل قربانت کنم

    چون خلیلی هیچ از آتش مترس

    من ز آتش صد گلستانت کنم

    دامن ما گیر اگر تردامنی

    تا چو مه از نور دامانت کنم

    من همایم سایه کردم بر سرت

    تا که افریدون و سلطانت کنم

    هین قرائت کم کن و خاموش باش

    تا بخوانم عین قرآنت کنم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    گفته‌ای من یار دیگر می کنم

    بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم

    پس تو خود این گو که از تیغ جفا

    عاشقی را قصد و بی‌سر می کنم

    گوهری را زیر مرمر می کشم

    مرمری را لعل و گوهر می کنم

    صد هزاران مؤمن توحید را

    بسته آن زلف کافر می کنم

    عاشقان را در کشاکش همچو ماه

    گاه فربه گاه لاغر می کنم

    کله‌های عشق را از خنب جان

    کیل باده همچو ساغر می کنم

    باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک

    از فراقش خشک و بی‌بر می کنم

    گلبنان را جمله گردن می زنم

    قصد شاخ تازه و تر می کنم

    چونک بی‌من باغ حال خود بدید

    جور هشتم داد و داور می کنم

    از بهار وصل بر بیمار دی

    مغفرت را روح پرور می کنم

    بار دیگر از بر سیمین خود

    دست بی‌سیمان پر از زر می کنم

    بندگان خویش را بر هر دو کون

    خسرو و خاقان و سنجر می کنم

    شمس تبریزی همی‌گوید به روح

    من ز عین روح سرور می کنم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    من ز وصلت چون به هجران می روم

    در بیابان مغیلان می روم

    من به خود کی رفتمی او می کشد

    تا نپنداری که خواهان می روم

    چشم نرگس خیره در من مانده‌ست

    کز میان باغ و بستان می روم

    عقل هم انگشت خود را می گزد

    زانک جان این جاست و بی‌جان می روم

    دست ناپیدا گریبان می کشد

    من پی دست و گریبان می روم

    این چنین پیدا و پنهان دست کیست

    تا که من پیدا و پنهان می روم

    این همان دست است کاول او مرا

    جمع کرد و من پریشان می روم

    در تماشای چنین دست عجب

    من شدم از دست و حیران می روم

    من چو از دریای عمان قطره‌ام

    قطره قطره سوی عمان می روم

    من چو از کان معانی یک جوم

    همچنین جو جو بدان کان می روم

    من چو از خورشید کیوان ذره‌ام

    ذره ذره سوی کیوان می روم

    این سخن پایان ندارد لیک من

    آمدم زان سر به پایان می روم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    من به سوی باغ و گلشن می روم

    تو نمی‌آیی میا من می روم

    روز تاریک است بی‌رویش مرا

    من برای شمع روشن می روم

    جان مرا هشته‌ست و پیشین می رود

    جان همی‌گوید که بی‌تن می روم

    بوی سیب آمد مرا از باغ جان

    مـسـ*ـت گشتم سیب خوردن می روم

    خوشـی‌ باقی شد مرا آن جا که من

    از برای خوشـی‌ کردن می روم

    من به هر بادی نگردم زانک من

    در رهش چون کوه آهن می روم

    من گریبان را دریدم از فراق

    در پی او همچو دامن می روم

    آتشم گر چه به صورت روغنم

    و اندر آتش همچو روغن می روم

    همچو کوهی می نمایم لیک من

    ذره ذره سوی روزن می روم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا