شعر اشعار فایــز دشتـــی

  • شروع کننده موضوع ZahraHayati
  • بازدیدها 3,944
  • پاسخ ها 180
  • تاریخ شروع

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
نمى‏بينم ز مردم آشنايى
نمى‏آيد ز كس بوى وفايى
مده فايز! به وصل گلرخان دل
كه آخر مى‏كشندت از جدايى
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سر زلف تو آشوب جهان شد
    اسير زلف تو پير و جوان شد
    هنوزم اول دنياست، فايز!
    كه بر پا فتنه آخر زمان شد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    خبر دارى به من هجران چه ها كرد؟
    دلم را ريش و جانم مبتلا كرد
    ز مردم عشق تو پوشيده فايز
    ولى شوق تو رازش بر ملا كرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نخستين‏بار بايد ترك جان كرد
    سپس آهنگ روى گلرخان كرد
    نبايد در طريق عشق، فايز!
    حذر از خنجر و تير و سنان كرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نسيم! آهسته آهسته سحرگاه
    روان شو سوى يار از راه و بيراه
    بجنبان حلقه زنجير زلفش
    ز حال زار فايز سازش آگاه
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    جفا از تو بتا! خون خوردن از من
    ز تو جور و تحمل كردن از من
    تو را با گريه فايز چه مطلب؟
    دل از من، ديده از من، دامن از من
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دلم تنگه چو ميناى شكسته
    كه يارم با رفيق بد نشسته
    همه گويند كه فايز تار بردار
    صدا كى میدهد تار شكسته
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    سحر از بس كه ناليدم زهجران
    بر احوالم ترحم كرد جانان
    خرامان مو پريشان سويم آمد
    به فايز بست از نو عهد و پيمان
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    قلم آور كه بنويسم كتابى
    به پيش دلبر عالى جنابى
    تو فايز مى‏كشى فردا چه گويى
    قيامت مى‏شود آخر حسابى
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    به زير زلف مشكين عارض يار
    نمايان چون قمر اندر شب تار
    چنان جلوه كند بر چشم فايز
    كه زاغى برگ گل دارد به منقار
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا