دیدی عدم هستی و چیدی الم ِ دهر
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
دل چه باشد کز برای یار ازان نتوان گذشت
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
نمی گفتم مکن در عشق ای دل مبتلی خود را
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام