- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
امشب من هلال کامل ماه را دیدم....توانستم با ستاره ها صحبت کنم....امشب من به حقیقتی پی بردم...به حقیقتی که تو برای من به جا گذاشتی...زمان خوبی بود که در کوچه ها قدم بزنم....تنهایی حس خوبی بود....به من آرامش می داد...زمانی که من و خداوند با هم قدم بزنیم....پس بال هایم را باز کردم و پرواز کردم.... پرنده جوانی بودم که میخواست به حقیقت خدا پی ببرد....پس....پرواز کردم....و به آسمان رفتم....به بالاترین جایگاه خدا.....به خدا نزدیک و نزدیک تر شدم....و وقتی بهش رسیدم...نوری را دیدم....یافتم که خداوند همان نوری است که در دل تاریکی بر جهان روشنایی و امید می داد....حس زیبایی بود....پرواز کردم....مانند فرشته ای که کنجکاو بود....به مسجدی رسیدم...و صدای اذان صبح را شنیدم....و......مهمان خداوند شدم.