شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند دریغ
دیده پوشیدن نمی داند دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
ان بيابان ديد و تنهاييم را
ماه و خورشيد مقواييم را
چون جنيني پير با زهدان به جنگ
مي درد ديوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما ميل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سوداي برپا خواستن
خندهام غمناکي بيهوده اي
ننگم از دلپاکي بيهوده اي
غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم
نامده هرگز فرود از بام خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تورها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
آه اکنون تو رفته ای و غروب
سایه میگسترد به سـ*ـینه راه
نرم نرمک خدای تیره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هایی همه سیاه سیاه