شعر اشعار مولانا

  • شروع کننده موضوع Ay Çocuğu
  • بازدیدها 5,767
  • پاسخ ها 787
  • تاریخ شروع

Ay Çocuğu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/27
ارسالی ها
4,039
امتیاز واکنش
28,649
امتیاز
856
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم

گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب

گـه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

گـه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

در کف موسی عصا گاهی و گـه افعیستم

عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست

عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب

چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم
 
  • پیشنهادات
  • Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم

    در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم

    تابش سـ*ـینه و برت را خود ندارد چشم تاب

    شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم

    میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش

    آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم

    چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب

    در درون مشک رفتم عنبری را یافتم

    گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش

    می پرد پرک زنان که شکری را یافتم

    گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل

    عاشقی مـسـ*ـتی جوانی می خوری را یافتم

    گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند

    می کشانش روسیه که منکری را یافتم

    در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین

    گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم

    چون گشاید لعل را او تا نثار در کند

    گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم

    چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او

    هست بی‌پایان در آن سرها سری را یافتم

    چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او

    من برون از هر دو عالم منظری را یافتم

    من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب

    گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم

    من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را

    ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم

    من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت

    پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

    یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

    از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم

    بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم

    گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک

    از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم

    هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید

    نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

    آتش جان سر برآورد از زمین کالبد

    خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم

    کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد

    باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

    هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است

    شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام

    گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

    گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات

    دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام

    هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را

    چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام

    چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور

    خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

    چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود

    پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام

    چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر

    بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

    خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود

    چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام

    ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد

    آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

    در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

    هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

    گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن

    لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام

    لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را

    چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام

    سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد

    لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام

    شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی

    چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام

    بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند

    نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام

    خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت

    می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام

    خنده صایم به است از حال مفطر در سجود

    زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام

    در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود

    همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام

    خواهــش نـفس خوردن ستاره نحس دان تاریک دل

    نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام

    هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم

    تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام

    خواهــش نـفس تن را تو همچون نیشکر درهم شکن

    تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام

    قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن

    سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام

    پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

    زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام

    خویشتن را بر زمین زن در گـه غوغای نفس

    دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

    گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت

    لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

    ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد

    هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

    گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش

    هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

    بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند

    مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام

    روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان

    روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام

    در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد

    چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام

    زود باشد کز گریبان بقا سر برزند

    هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم

    گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

    همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب

    گـه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم

    گـه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور

    جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم

    من میان اصبعین حکم حقم چون قلم

    در کف موسی عصا گاهی و گـه افعیستم

    عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست

    عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم

    روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی

    بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

    چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب

    چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

    بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

    ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان

    دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم

    قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم

    کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم

    تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت

    می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

    بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ

    که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم

    دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی

    من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

    چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم

    ز بلی چون بشکیبم من اگر مـسـ*ـت الستم

    تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

    تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

    به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی

    بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

    فلئن قمت اقمنا و لئن رحت رحلنا

    چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

    منم آن مـسـ*ـت دهلزن که شدم مـسـ*ـت به میدان

    دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

    چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی

    چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم

    بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

    هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان

    که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم

    چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش

    بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم

    تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو

    چو شدم مـسـ*ـت ببینی چه کسستم چه کسستم

    چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مـسـ*ـتی

    دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم

    بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا

    که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

    چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی

    چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم

    منم آن مـسـ*ـت دهلزن که شدم مـسـ*ـت به میدان

    دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

    خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد

    چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم

    دغل و عشـ*ـوه که دادی به دل پاک بخوردم

    بده امشب هم از آنم نخورم عشـ*ـوه من امشب

    تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم

    چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی

    به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم

    نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم

    چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم

    چو روی مـسـ*ـت و پیاده قدمت را همه فرشم

    چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم

    مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله

    تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم

    خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید

    که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم

    به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد

    که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم

    وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی

    به یکی بـ..وسـ..ـه ز شادی دو جهان را بنوردم

    فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

    تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم

    شکم ار زار بگرید من عیار بخندم

    مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم

    سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم

    نه چنان مـسـ*ـت و خرابم که خورد آتش و آبم

    همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم

    کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم

    خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم

    همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی

    چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم

    ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم

    ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم

    چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را

    اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم

    اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم

    نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم

    سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم

    خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم

    ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد

    که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم

    چو دلم مـسـ*ـت تو باشد همه جان‌هاست غلامم

    وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم

    طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه

    سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم

    نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم

    چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم
     

    Ay Çocuğu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/27
    ارسالی ها
    4,039
    امتیاز واکنش
    28,649
    امتیاز
    856
    چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

    گـه از آن سوی کشندم گـه از این سوی کشندم

    ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم

    قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

    مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی

    به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم

    به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش

    نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم

    نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان

    ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم

    نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم

    نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم

    نفسی همره ماهم نفسی مـسـ*ـت الهم

    نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

    نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم

    نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

    بزن ای مطرب قانون هـ*ـوس لیلی و مجنون

    که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

    به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی

    چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم

    هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر

    که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

    بده آن باده جانی ز خرابات معانی

    که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

    بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی

    که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا