حال من از یاد تو ارام نیست
ساکن هر واژه خوش نام نیست
یاد تو در هر نفسی جان شده
پاک تر از قطره باران شده عشق تو درمن نفسم رابرید
سـ*ـینه کم حوصله ام را درید
ای تو فقط نقطه ی آغاز من
نقطه ی آغاز سخن ساز من
یاد تو امد دلم اتش گرفت
غیرت جوشنده آرش گرفت
یوسف اگرپیش تو محبوب نیست
طاقت من طاقت ایوب نیست
قهر تو آتش زده بر پیکرم
پیکر غم دیده وغم گسترم
بعد تو گلها همه پژمرده اند
بس که به هجران تو بو بـرده اند
....
اینه در اینه پنهان شده
شک به غرورش زده گریان شده
بی تو شبی خاطره ها رد شدن
رقـ*ـص غزل واژه ی بی حد شدن
باز دلم تنگ نگاهت شده
تنگ همان چهره ماهت شده
گیس بریده دل من بی حیاست
باهمه کس مثل خودش بی ریاست
کاش شبی با دل من سرکنی
یا که لبت بالب من تر کنی
کاش دلت مثل دلم ساده بود
ساده تر از پیچ وخم جاده بود
باز بیا بر در درگاه من
ناز نکن ،عشـ*ـوه نکن ماه من
فاصله ها باعث ویرانی اند
هم نفس ناز پریشانی اند
غصه نخور ای دل تنهای من
ای دل خون گشته ی شیدای من
صبر بکن باز مداوا شوی
در دل شیرین سخنش جاشوی
کی تو براین جاده گذر میکنی
کی تو مرا غرق نظر میکنی؟؟؟
هرچه سرودم همه تقدیم تو
هدیه شود ثبت به تقویم تو شعر خودش باقلمم جان گرفت
یاد تو را نقطه پایان گرفت
دلم را با غم عشقت دوباره روبرو کردی
برای قلب بیمارم بلاهاجست وجو کردی
به تیرغمزه هرباری که اتش ها بپا میشد
شدم خروار خاکستر که آنهم زیرورو کردی
حدیث کوچ را هردم تو خواندی بانوای خوش
تمام بیکسی ها رابرایم آرزو کردی
علاج قلب بیمارم برایت آب خوردن بود
ندانستی که جانم را گرو بر تار مو کردی
برای دیدنت رفتم میان خواب و رویاها
مرا آواره در شهر ودیارم کو به کو کردی
فقط از عشق میگفتی وگاهی از وفاداری
ولی درلحظه ای دل را رها و سربه تو کردی
قلم باشور سرمستی به این اواره می خندند
ببین با قصه های خود مرابی آبرو کردی
شبی با اشک میگفتم که دل بستم به ایمانت
ولی درگریه ام یک ان نماز بی وضو کردی
اگر گمگشته در شعرم اگر از دردها گفتم
دلم را باغم عشقت دوباره روبرو کردی...