شعر اشعار پیمان آزاد

°º¸кยzɠยภº°

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/25
ارسالی ها
7,055
امتیاز واکنش
20,087
امتیاز
869
محل سکونت
ارومیه
<< تازیانه ی باد >>

دست بسته
به مسلخ می روید
و سرشکسته باز می گردید
جراحت تحقیر بر گامهایتان
زنجیر خستگی بر پاهایتان
تازیانه باد
پاداش بیداری
تا بهنگامتان
شب
گهواره ی خواب است
آنکه در ظلمت آب را می جوید
خضر نیست
تشنه ایست که در جستجوی سراب است ...
 
  • پیشنهادات
  • °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << بی درنگ باز میگردم >>
    بی درنگ باز می گردم
    به سرزمینی که با من آشناست
    آسمانش را می شناسم
    و پرندگانش را
    تا پوشش دلتنگی را بردارم
    و دلمردگی دیرپای
    سالیان غربت را
    بر زمینش بگذارم
    تا نرمی نگاههای عاشقانه را
    دیگر بار به خاطر بسپارم
    بی درنگ باز می گردم
    بهخ سرزمینی که با شبش آشنایم
    و با ستارگانش
    که شب را همیشه روشن نگه می دارند
    و مرا تنها نمی گذارند
    بی درنگ باز می
    گردم
    به سرزمینی که به وسعت یادهای من است
    تا با پرندگانش پرواز کنم
    تا به گیاهانش برویم
    تا با گلهایش بشکفم
    تا با خورشیدش بدرخشم
    تا با نسیمش بوزم
    تا همراه بارانش ببارم
    و اینسان
    دل به پوچی نسپارم
    بی درنگ باز می گردم
    به ریشه ام
    به خویش
    به حقیقت
    که سالها به گورشان سپرده ام
    و مدفنشان را از یاد بـرده ام
    بی درنگ باز میگردم
    تا چشمهایم می بیند
    تا گوشهایم می شنود
    تا پاهایم می رود
    تا زبانم به کلامی پاک باز می شود
    و می توانم پیامم را در
    گسترده ی باد پرواز دهم
    که زندگی لحظه ایست بین دوستی و دشمنی
    بی درنگ باز می گردم
    به سرزمینی که با تاریخش جغرافیایش زیسته ام
    و در ناکامیهایش گریسته ام
    بی درنگ باز میگردم ...
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << اکسیر زندگی >>

    اکسیر زندگی است شعر
    تابندگی است شعر
    با شعر می توان
    از غم گسست و رست
    به اندوه دل نبست
    با شعر می توان
    عشقی دوگانه داشت
    در دل امید
    کاشت
    در سر نوای هزاران ترانه داشت
    با شعر می توان
    سرسبز بود
    آواز کرد
    ز بیهودگی گذشت
    پرواز کرد
    با شعر می توان
    در فصل سرد بود
    سرشار درد بود
    اما بهار را
    گرمی خورشید را شناخت
    دل را قوی نمود
    به افسردگی
    نباخت
    با شعر می توان
    معـ ـشوق را ندید
    از یاد او برفت
    از عشق او برید
    با شعر می توان
    عمر دوباره کرد
    پژمردگی گذاشت
    در فصل برف و سوز
    شب را
    غرق ستاره کرد
    با شعر می توان
    خوشبخت بود و شاد
    از هر چه نفرت است
    دل
    را تهی نمود
    آن را به عشق داد...
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << اسیر >>

    چهره
    آسمان ترسخورده پاییزیست
    و نگاه
    مرده ایست در واپسین دم احتضار
    و هر دو
    در طلب بارانی سیل وار
    معجزه ای را چشم به راهند
    و ذهن
    شوره زاریست
    که هر چه در آن می کارد
    باری ندارد
    دشمنی ، جریان تگرگیست
    که مرگ آور ، بر او می بارد
    و درنگ ناپذیر او را می آزارد
    فکر ، چونان جاری سهمگین آبشاری
    چشمه وجود او را آرام نمی گذارد
    اسیری است که او را هر لحظه
    در
    بندی به زنجیر می کشند
    و اگر چه می خواهد
    او را نمی کشند...
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << آزادی >>

    چشمم را آزاد می کنم
    تا ببیند
    گوشم را تا بشنود
    ذهنم را تا بفهمد
    و قلـ ـبم را تا دوست بدارد...
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << کهکشان ناپیدا >>
    به کودکی زیسته ام
    در حـلقه ی قومی
    که خواب پدران خویش را
    با دفتر اسطوره های جادو
    تعبیر می کردند
    و هوشیاری
    کهکشانی بود
    ناپیدا
    و زمان در حسرت دیروز
    و افسانه ی فردا می سوخت
    به کودکی زیسته ام
    در تب سوزنده ی دستی از آفتاب
    با پروانه های نازک آرزو
    که نـ ـوازش بادی حتی
    بستر مرگشان بود
    به کودکی زیسته ام
    در بندی از زمین
    که روزنه ی کوچکی از
    نگاه
    و دریچه ی خردی از ماه
    پیوندی بود با جهان
    با هوایی دیرنده از باورهایی در آن
    به کودکی زیسته ام
    با تو
    که امروز
    آیینه ی شکسته ای از غبار
    و میراث گسسته ای از پندار
    تا دیگر بار
    رهایی را بیازمایم
    بیازمایم ...
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << کلیشه های تکرار >>
    چشمانمان به کوری حقیقت
    و گوشمان کر بسان طبیعت
    و چه ابلهانه خود را باور داریم
    بی خبر از چهار گوشه ی زمین
    با خوابی سنگین
    تشنه ی گفتنیم به وقت شنیدن
    حقیقت گریز
    چونان که از خود
    و زندگی ستیز همچون با دیگران
    در حرکت مداوم
    و یا در سکون محض
    بی آنکه جهان را بیندیشیم
    عروسکها را دل خوش کرده ایم
    کلمه را
    خواندن را
    و باوراندن را
    در دور دستها
    نه
    که در نظر گاهمان
    انسانی قربانی می شود
    در مسلخ رندان
    نه که در زندان
    به تجـ ـاوزی مهیب
    و ما زندگی را در کلمات خشک
    و کلیشه های تکرار
    تعریف می کنیم
    گوشمان رعد و برق رنج آدمی را نمی شنود
    و چشممان از دید تنگمان فراتر نمی
    رود
    و چه گستاخانه دعوی پیامبری داریم ، نه ، که خدایی
    و خصم بدسگال اندیشه ی حقیر خود را
    چه بی رحمانه کافرترین موجود زمین می شماریم
    آفریقا را رها کنید
    به هارلم نشتابید
    درست پشت گوشتان را بنگرید
    تجـ ـاوز انسان را به انسان
    در
    پنهان هراسناک زندگی
    در خلوت عصب کش حیات
    به حکم غـ*ـریـ*ــزه ای که افسارش را
    به تازیانه ای بدل کرده ایم
    علیه آدمی
    تا دمی خشونت زهرناک خود را
    قطره قطره بریزیم
    و بعد شعارهایمان را به دیوار بکوبیم
    که به استبداد باور داریم
    و حکومت را
    انحصار کرگران و زحمتکشان می شماریم
    اینچنین گریزان از حقیقت جهان
    ذهنمان را به مشتی کلمه روزان و شبان مهمان می کنیم
    که خوراک جاودانه ی ماست
    در دامان عادت
    و در اسارت فکر
    به حقیقت کر بمانیم
    و فقط کتاب آسمانی خود را بخوانیم
    و
    به آواز جانفرسای همراهانمان گوش فرا دهیم
    و انسان را با اندوه و رنجش تنها بگذاریم
    که ما سخت ترین گمراهان زمینیم .. !
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << پاییز ماندگار >>


    سرزمینی سترون
    و انتظار بلوغ
    بی گذشت فصول
    در پاییزی ماندگار
    زنجیری از زمین برپا
    بندی از آسمان بر دست
    هراسی از گرداب در برابر
    تصویری از مرداب دوردست ..
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << می دانم >>

    نه تک درختی می توانم بود
    در خشکی کویر
    و نه
    پرنده ی تنهایی
    در تنگی قفسی
    و نه ترانه ی کوچکی
    در خالی فضایی
    من درختی هستم
    که به عشق
    جنگلی روییده ام
    پرنده ای هستم
    که به شوق پرواز آمده ام
    ترانه ای هستم
    که به شور شنیدن زاده ام
    در این برهوت
    در سرزمینی که
    با داغ هزار شعله ی زخم
    مرا می سوزانند
    به سرودی دل خوش می کنم
    که گوشهای غریب تو را بنوازد ..


    << مفهوم آزادی >>

    از هجوم باد هـ*ـر*زه نمی هراسم
    که هر روز به آماجی می وزد
    به ایلغار چشم تو
    که باز گونه
    تخم وحشت می ریزد آشنایم
    آزادی واژه ایست که در زبان ما
    مفهوم واحدی ندارد
    در برابر سیلی که می آید
    ایستادگی بی معناست
    که قهرمانی افسانه ی دروغینی است
    که هر کس سیمای خویش را در آن می خواند
     

    °º¸кยzɠยภº°

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/25
    ارسالی ها
    7,055
    امتیاز واکنش
    20,087
    امتیاز
    869
    محل سکونت
    ارومیه
    << مرداب درون >>

    بیایید یکدیگر را خراب کنیم تا مساوی بشویم
    در مرداب درون جز کرم نمی پروریم
    و در میدان ذهن
    جز دار نداریم
    در قلبها صاعقه می گذاریم
    در
    هوا سم پاشیده ایم
    و بر زمین نیزه
    خانه را به گورستان بدل کرده ایم
    و روشوخانه را به مرده شور خانه
    اجساد را از سقف می آویزیم
    و در حیاط ، گودالی که لاشه ها را در آن می ریزیم
    دیوارهایمان
    همه شکسته
    و اتاقهایمان
    همه زخمی اند
    صدای ناله اشان را می شنویم
    طبل جهنمی مرگ را
    در خانه ما بی درنگ می نوازند
    در سفره خنجر کاشته ایم
    و بر آن کباب انسان گذاشته ایم
    با این همه مهمان می خوانیم
    و بر سفره اش می نشانیم ...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا