در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور میکنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خستهام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بستهام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشتهام کجا ندیدهای مرا؟
شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشمهای من است به چشمهایم نگاه کن پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی زهره گوید که شعور همه آفاقی تو مور داند که تو بر حافظهاش حیرانی در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را چون به معشـ*ـوقه رسی بی سر و بی سامانی راز در دیده نهان داری و باز از پی راز کشتی دیده به طوفان خطر میرانی مـسـ*ـت از هندسهی روشن خویشی مـسـ*ـتی پشت در آینه در آینه سرگردانی بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور هر کس از شعر تو دارد به بغـ*ـل دیوانی لب به اسرار فروبند و میندیش به راز ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
آفتاب آمد دو چشمم باز شد باز تکرار همان تکرارهها چند و چون و کی کجا آغاز شد پرسش صدبارهی صدبارهها دیدگانم پر ولی دستم تهی من نمیدانم كجایم كیستم آتش حیرت به جانم ریختی من خلیل آزمونت نیستم مرگ شرط اولین شمع بود از برم افسانهی پروانه را بر ملا شد راه میخانه دریغ از چه میبندی در میخانه را تا بسازم شیشهی چشمان خود را آینه خون دل را جیوه كردم سالها حالیا از دشت رنگ گل درا زلف خود را شانه زن در چشم ما ما امین رازهایت بودهایم پایكوب سازهایت بودهایم محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل جان خرید ناز ناز نازهایت بودهایم هیچ كس قادر به دیدارت نبود گرچه ذات هر وجودی بودهای خوشهزاران یادبود زلف تو قبلهگاه هر سجودی بودهای ای یگانه این قلم تبدار تو تا سحر میخواند و بیدار تو گوشهی چشمی، نگاهی، وعدهای تشنهی یک لحظهی دیدار تو شاه بیت شعر مرموز حیات قصهی صد داستان بیبدیل عشق بود چشم انسان، گیس بید و ناز گل یك دلیل از صد دلیل عشق بود هیچ كس در این جهان نامی نداشت عاشقان بهر نشان نامیدشان عشق این افسون جاوید، این شگفت كرد تا عمر كلام جاویدشان بار ها از خویش میپرسم كه مقصودت چه بود درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت چارهای كن ای معما چارهای در چاره نیست روزها رفتند و رفتیم و گذشت آه! آری زندگی افسانه بود خاطری از خاطراتی مانده جا تار مویی در كنار شانه بود یادگارم چند حرفی روی سنگ باد و باران و زمان و هالهای سبزه میروید به روی خاک من میچرد بابونه را بزغالهای