بعد از آن عاشقی و خانه براندازی ها
خانه ی عافیتم چاک گریبان شده است
خاطرات عصبی قصد تلافی دارند
در نبندم همه ی خانه خیابان شده است
عاقبت دست بر آیینه کشیدم دیدم
گرد در پشت قدمهای تو طوفان شده است
باید کماکان مُرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست امّا مُرد
با نیشخندی بغض خود را خورد
انسان فقط فواره ای تنهاست
فواره ها تُف های سربالاست
وقتی چمدان بازکنی دلهره دارم
یک چتر و دو تا چکمه آماده ببینم
اینگونه ورانداز نکن آینه ها را
زود است تو را تن به سفرداده ببینم
بر روی لبم شعر شدی و نگرانم
این شعر خودی را به لب جاده ببینم !