عاشق چشمانت شدم...از زمانی که درخشش چشمانت در فنجان قهوه افتاد!
فنجان در محاصرۀ دستانم...
سـ*ـینه ات را تکیه گاه خود کرده ام..
و این است یک عاشقانۀ آرام..در حصار بازوان تو!
باران و پنجره خیس..
و اشک هایی که هرلحظه و هردقیقه برایت عزاداری میکنند..
قلبِ شکسته ای که برایت فرستادم ولی شکسته تحویل دادی
و...کبودی گردنت!
همه چیز را لو میدهند..
میدانم دیگر برایت معنایی ندارم...تنها یک خواسته از تو دارم
چشمانت را از من نگیر...چشمانی که یک روز میپرستمش!
چشمانی که یک روز معدن عشق بود..اما حالا.............!
سخت و دشوار است..
لحظاتی که نامش را تنهایی و غربت نهاده اند
فکر کردن سخت است.آن هم لحظاتی که به گذشتۀ خود و اینده ای که قرار بود با او داشته باشی فکر میکنی
دلتنگ میشوی...زمانی که اشک هایت مجالِ صحبت نمیدهد
از زندگی سیر میشوی زمانی که میشنوی:مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
به نظرت زندگی اینه؟
به جای اینکه شبا با شب بخیرش بخوابم با گریه هام میخوابم
گریه هام به آغـ*ـوش من عادت کردن
تو که دوست نداشتی کسی جای تو رو توی آغـ*ـوش من بگیره...پس چرا دیگه نیستی؟
به جای اینکه صبح ها با صدای گرم صبح بخیر تو بلند شم،با صدای زنگ گوشیم که نشان گر زمان خوردن قرصامه بیدار میشم
دلت میاد؟
چیزی ندارم که بگم فقط بمون...همین
چقدر خوبه... چقد خوبه مادرت دنبال این باشه که مچتو زمانی که داری به عشقت فکر میکنی و یه لبخند عمیق روی لباته بگیره تو هم بگی:مامان از این به بعد نه جیبمو بگرد نه گوشیمو نه اتاقمو...چیزی که داری دنبالش میگردی توی فکر و قلبمه