عیدِ قربان شد و قربانیِ نَفس و هوسم
آن قَدَر مستم و از یاد برفت در قفسم
حلق ز گوسفند بریدم نبریدم ز هـ*ـوس
در هـراسم که بُـرَد نَفسِ خبیثـم نَفَسَم
سلیمان ابوالقاسمی
شهـادت می دهـم بـر آن خدایـی
نـدارد او شریک در پـادشاهـی
خدا را گـر شریکی در جهان بود
تفرق بی گمان در نظمِ آن بود
ز تو نعمت رسد بر من فراوان
شوم از لطفِ تو، من مات و حیران
حساب دانــانِ عالــم را بخــوانـم
کـه تـا تعــدادِ نعمت هـا بدانـم
یقیـن عاجـز بمـانند از شمارش
خجالت مــن بمـانــم در ستایش
گـواهي مـي دهم يارب ز ايمان
بمــانـم تا ابـد بر عهد و پيمان
سلیمان ابوالقاسمی