داستانک داستان هایی از الهه سادات موسوی

  • شروع کننده موضوع NEGIN_R
  • بازدیدها 1,301
  • پاسخ ها 34
  • تاریخ شروع

NEGIN_R

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/24
ارسالی ها
59
امتیاز واکنش
298
امتیاز
196
سن
27
آبی ما قرار نیست برای هم بمانیم.
قرار نیست خیابان هایی که باهم رفته ایم را دوباره و سه باره قدم بزنیم.

قرار نیست هر بار که دیر میرسی با دیدن بلیط اضافیِ سینمایی که توی دستم عرق کرده بزنم زیرِ گریه!

قرار نیست تا همیشه حالت ِ لبخندت را از پشتِ تلفن حدس بزنم!
تا همیشه بویم را روی کمربند ایمنی ماشینت که یک روز با شاسی هایی که برای قد کوتاهم زیادی بلند است دور می شود جا بگذارم....


قرار نیست که چراغ های اتوبان امام علی تا همیشه، مرا یاد خانه ات در همان حوالی با چراغ هایی که رأس ساعت ده شب خاموش می شدند بیندازد.

آبی ما قرار نیست برای هم بمانیم
قرار نیست دست هایمان تا ابد توی هم گره بخورد و نشود که بهم رو دست بزنیم!
قرار نیست دوباره با همان صدای ِ روزهای اولت برایم سعدی بخوانی و من توی دلم بغض کنم و برایت تکست بزنم" جانِ رفته از بدنم شدی"...

آبی ما رفتنِ یک دیگر را خوب می بینیم و میشود که حوصله ی سر برگرداندن نداشته باشیم. می شود که خیابان های فرعی را برای زودتر دور شدن انتخاب کنیم و ثانیه شمارِ چراغ راهنمایی را در شماره ی پنج رد کنیم.

ما قرار نیست شانه به شانه بمانیم آبی و یک روز سایه هایمان عریض و جدا افتاده از هم ، بدونِ اینکه چیزی درونمان مچاله شود از همین خیابان ها می گذرند .
آن وقت من کتاب هایم را توی کوله پشتی ام می ریزم و لابد توی دلم می گویم خوب فراموشت کرده ام! حتی آن روز را که توی کوچه ی نیمه تاریک دنده عقب رفتی و من به چراغ های ماشینت نگاه می کردمو داریوش میخواند " هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه" ...

حتی آن روز را که برادرت توی پادگان تیر خورده بود و توی فیس بوکت از گروس نوشتی و گفتی " همان انگشت که ماه را نشان میداد ماشه را کشید" .. و بعدش شانه هایم را خواسته بودی، دست هایم را، بودنم را!

تو شانه های لاغر و دست های کوچکم را فراموش میکنی آبی! تو یادت میرود زبانم موقع تلفظ کدام حروف می گرفت و حرف هایم را می سپاری به باد ِ هوا. تو دست می اندازی دور گردن دخترهایی با شالگردنِ سمور و یادت می رود که یک روز با عصبانیت و سرعت زیاد از دست اندازهای خیابان گذشته بودی و پیشانی ام شکست. تو با دخترهایی ِ کفش سیصد دلاری به پا توی مهمانی می رقصی و یادت نمی اید که من با کفش های داخلی ملی،انقلاب را با تو دویده بودم.

ما قرار نیست برای هم بمانیم آبی
قرار نیست ..
و من که هنوز سعدی را بیشتر از حافظ دوست داشته ام، به جای خداحافظ برایت یادداشت می گذارم : " رفتم".


الهه سادات موسوی
 
  • پیشنهادات
  • NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    من می نویسم « دارم گریه می کنم ». اما تو نمی دانی من چگونه گریه می کنم . اما تو نمی دانی چه می شود که یک آدم گریه کردنش را به یک جمله ی خبری تبدیل می کند. انگار بخواهد بگوید دست هایم بالاست. تسلیم شده ام. بگذار تمام شود. من را نگاه کن ؟! من دارم گریه می کنم. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و تو دلت برای دو فعلی بودن جمله ی کوتاهم نمی سوزد. دلت برای گریه ای که نمی دانی چگونه رخ می دهد نمی سوزد. نمی دانی پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام یا پایین تخت نشسته ام. نمی دانی محتوای معده ام را توی توالت بالا می اورم یا سیفون را می کشم. نمی دانی راننده ی تاکسی دو هزار تومن روی کرایه ام می کشد و من توی جیب هایم هزار تومنی های پاره ای دارم که راننده های مسیر دانشگاه توی پاچه ام کرده اند. تو نمی دانی و دلت نمی سوزد که من رقم های پلاک ماشینت را حفظ کرده بودم و توی شلوغی خیابانی که می دانم هیچ وقت گذرت به آن نمی خورد چشم هایی که هنوز گریه نمی کرد به دنبالت گشته اند. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم! دلت نمی سوزد که توی کیفم ، کیت کت های له شده و خرده کاغذ های مچاله پیدا کرده بودی. من می نویسم « دارم گریه می کنم» و جوری زیر گریه می زنم که انگار اخرین بار است. انگار اخرین فرصت گریه کردن است. انگار باید این مایع تلخی لعنتی ای که توی گلویم می دود برای همیشه تمام شود.من گریه می کنم و تو نمی دانی گفتنِ « دارم گریه می کنم» چه قدر غصه دار است، که هیچکس بعد از گفتن این حرف، دیگر نمی تواند جلوی آدمش در آید! نمی تواند روی پاهایش بایستد، نمی تواند خنده های بلند بزند و صدایش نلرزیده باشد، نمی تواند دست هایش را بدهد، بدون آنکه از پا پس کشیدن نترسیده باشد. « دارم گریه می کنم » جمله ی خطرناکی ست. تو دست هایت را به نشانه ی تسلیم روی تاچر تلفن همراهت می بری و اعتراف می کنی. بعد از ان آدم ها حق دارند رفته باشند، حق دارند که خودشان را از زیر مسؤلیت گریه های تو فراری دهند، حق دارند دستمال های کلینیکسشان را برای ماتیک های زن های دیگری کنار بگذارند و رد اشک هایت را نبینند. من می نویسم « دارم گریه می کنم» اما تو نمی دانی که چطور؟!... نمی دانی اشک هایم کجا پرت می شوند.. تو دلت نمی سوزد برای چشم هایم . من می نویسم «دارم گریه می کنم» و بعد از آن، چشم هایی دارم که از دست داده اند.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    زن های عاشق مردی با قدِ بلند نمی خواهند. مردی می خواهند که از ارتفاع دلتنگی شان نترسد.
    زن های عاشق مردی با شانه های پهن نمی خواهند، مردی می خواهند که توی کلافگی ظهرها لبخند های پهن بزند و شانه ای هم اگر هست انگشت های مردانه اش باشد بر روی موهایشان.
    زن های عاشق حساب بانکی نمی خواهند، مردی میخواهند که حساب بی قراری هایشان را با ضمانت صاف کند.
    زن های عاشق بشقاب و لیوان های سالم نمی خواهند، قلبی می خواهند بی ترَک که هیچ وقت ترک نخواهد شد.
    زن های عاشق، عشق می خواهند...

    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27

    کوچیکتر که بودم و فلسفه ی مرگ رو نمی دونستم وقتی نبودن ِ آدم ها طولانی می شد، بهم میگفتن رفته پیش خدا. وقتیم می پرسیدم برای چی؟ مامان بزرگم دست می کشید روی موهام و میگفت خدا هر کی رو بیشتر دوست داشته باشه زودتر می بره پیش خودش. با خودم میگفتم کاش خدا مامان بابامو زیاد دوس نداشته باشه، خانم معلم رو زیاد دوست نداشته باشه. نمیخواستم اونارو با خدا قسمت کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری رفتن ها دست ما نیست ...
    من نمی تونستم جلوی اسباب کشی خونه ی نسترن اینا رو بگیرم، نمی تونستم جلوی عوض شدنِ معلم سال سوم دبستانم رو بگیرم، نمی تونستم جلوی مرگ جوجه های حیاط پشتی رو بگیرم، نمی تونستم جلوی خشک شدن توت خونه ی خانجون رو بگیرم، نمی تونستم جلوی کوچیک شدن مداد روزنامه ای و تموم شدن ِ دفتر نقاشی هامو بگیرم. بزرگتر که شدم فهمیدم، یه سری چیزا رو باید از دست داد...
    و هرچه قدر هم که برای داشتنشون التماس خدارو بکنی بازم باید یه روزی ازشون دل بکنی. حالا از اون موقع سالها گذشته، اما ما هنوز همون بچه هایی هستیم که رفتن و تموم شدن و از دست دادن رو باور نداریم و می زنیم زیر گریه.
    همون بچه هایی که گم شدن پاک کن هامون اشکمون رو در می اورد و شکستن دست عروسکمون قلبمون رو می شکست ... ما هنوز همونقدر دلبسته ایم به این وابستگی. و هر بار که می بازیم، باز هم دلخوشیم به یک بازی دیگه ...


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    دستم را تصور کن که از برف بیرون مانده است.
    درست مثل شاخه ی شکسته ای از درخت.نرسیده به گوهردشت از هر کدام از انگشتهام،پرنده ای پریده بود. پرنده های مردنی.پرنده هایی که تا چند روزِ قبل،روی ماشین لباس شویی می نشستند. روی پیراهنم می نشستند،روی شقیقه هام،پرده های حریر،استخوان ترقوه.

    دستم را تصور کن، توی شلوغی های فرودگاه. پله برقی ها آدم هارا می بردند و می آوردند و میان آنهمه آدم- من نه می رفتم و نه می آمدم. بدون چمدان در سالن انتظار. من شاخه های شکسته ی یک درخت بودم؛ریشه نداشتم. شاخه ها تنها می شکنند،.می افتند. نه می روند و نه می آیند. شاخه ها تنها دست تکان می دهند یا توی کارخانه های چوب بری، خواب پرنده هایی را می بینند که سقف آسمان به آنها نزدیکتر بوده.
    نوشتن سخت شده است دیوانه. نمی دانم نفس می کشم یا می نویسم. حرف می زنم یا می نویسم. دست هام می شکنند یا می نویسم. مدام توی اتاق گم می شوم و به دلتنگی فکر می کنم. به بهمنی که از هود آشپزخانه پایین می ریزد، روی تخت خوابم می افتد و کسالت بار و آرام از دست هام بالا می رود.
    زمان دقیق شده است دیوانه. مثل ماندن توی ترافیک های همت و خواندن ابن عربی در پنج بعداز ظهر -وقتی که می گوید ما کلماتی هستیم که پایان نداریم.

    از این فاصله دست که تکان می دهم مرا نمی بینی. دست که تکان می دهم باد غمگینم می کند. می پیچد تویم. مرا میگیرد. می شکند.
    کاش درختی بودم که از پنجره‌ی اتاق می رفتم. هر آنچه که بوده ام را ترک میکردم و به دنبالت می آمدم.باد مرا می کند و تا بلوار موذن می آورد.
    یا اینکه دست کم کبریت بی جانی بودم که تو با آن بهمن را آتش می زنی.
    میزی بودم که تو آرنجت را رویش می گذاری ، اندوهت را قِی می کنی و سنگینی ات را می اندازی رویش.

    بعد از من به چه فکر خواهی کرد؟ روی کدام کاغذ شعر خواهی نوشت؟ کدام سیگار را بی تردید آتش خواهی زد؟
    ‌درد می کشم که شبیه مظفر صبحگاهی،بعد از بیست و یک سال زندانی شدن در بیابان-دیگر از نگاه کردن به برگ های درخت بترسی.اینکه بعد از من از تقاطع ها،از پاها، از دست ها ،از پله برقی ها،از شعرها، از شب های گوهردشت و سیگارها بترسی.

    باید بخوابی دیوانه. باید خواب ببینی که مترسک ها هم شعر می خوانند و و من از سالهای صدای پای اسب- تا صبح های شلوغ مترو با توام.
    باید خواب ببینی که در آغوشم گرفته ای. باید خواب ببینی که آذر ماه، یک بسته سیگار می خری و با کتابی به اتاق برمیگردی.

    حالا خواب ببین که آمده ام. حالا خواب ببین که دست هام را تکان می دهم و گنجشک های مرده ای از زیر برف می ریزند. نگاه کن،خواهش میکنم نگاه کن. من درخت لاغری در بلوار موذنم.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    کاش پاهام زیر تابلوی رعایت حقوق ترافیکی جا می ماند. توی اتوبوسِ بهارستان جمهوری جا می ماند. کنار جاکفشی خانه ات جا می ماند.

    کاش دوباره کلید را می انداختم توی قفل و صدای مسواک زدنت را دنبال میکردم.
    بعدفردوسی پور صندلی اش را توی استدیو می چرخاند .من سرم را می گذاشتم روی قلاب دست هات.حواست را پرت میکردم و باخنده میگفتم " مارادونا هم با دست گل زده بود ".
    کاش دوباره ریش تراشت را از پریز جدا میکردم، بوی کفش های روز بارانی ام توی ماشینت می پیچید،بخاری ات دماغم را گرم میکرد. تو دست می انداختی دور گردنم و دنیای بیرون انقدر مارا دست می انداخت که همه چیز از انچه توی اینه ی کنارمان میدیدیم نزدیکتر بود. خیابان بزرگمهر نزدیکتر بود، میدان فاطمی نزدیک تر بود و من که هنوز برای اعدام دکتر فاطمی گریه ام میگرفت با اهنگ توی ضبط میخواندم " زندگی شکل یک فروپاشی، عشق تو کودتای مرداده"

    کاش دوباره فیلم های ایرانیِ دست چندم را روی صندلی های کثیف می دیدیم. در گوش ات میگفتم صدای بلند شدن همه ی ادمها از روی صندلی های اینجا شبیه صدای قطار است. تو می خندیدی و آب هویج های ِ بد مزه می خوردیم.
    پنج دقیقه بعد من همه اش را توی ابراه بالا می آوردم و با اینکه گریه کرده بودم، هنوز دوستم داشتی. با اینکه تف کردنم را می دیدی، باز شدن دهانم قد تونل های مترو ولیعصر را میدیدی
    با اینکه نام داروخانه ی قیطریه- سر عبداللهی را درست نمیخواندم،
    با اینکه اب معدنی را روی موهایم ریخته بودم هنوز دوستم داشتی و موقع پیاده شدن،کنار جزوه ی زبانِ روی پایم به لاتین می نوشتی : " لعنت به چشات".
    کاش دوباره برای صدا کردن اسمِ کوتاهم، پک زدن به سیگارت را معطل می کردی. میدیدی که خوابم میبرد و لب هایم کنار خط کمربند ایمنی آویزان است. کاش دوباره سر هم داد بزنیم. بگویی عقل ندارم ، بگویم "ولم کن توروخدا " و با اینکه خدا برای زندگیت کاری نکرده بازهم ولم نکنی.
    من می گویم ای کاش و تو نمی دانی ادم توی شهری که دیگر نیستی، حقوق شهروندی ندارد. که با فکر کردن به تابلوی رعایت حقوق ترافیکیِ قبل از احداث زیرگذرها گریه اش می شود. از اکران های مردمی و حضور بازیگرهای طلبکار گریه اش می شود، از آبمیوه فروشی های دارای تاییدیه ی مرکز بهداشت گریه اش می شود.از باختن استقلال و دستی که برای گل زدن نبوده گریه اش می شود. از مدرک ِ هیچ وقت خدا نگرفته ی زبان انگلیسی اش، از چراغ های همیشه روشنِ داروخانه های شبانه روزی گریه اش می شود.
    من می گویم ای کاش ، تو ریش تراشت را از پریز جدا میکنی و بعد با خودت میگویی، حالا که اسمم را صدا نمیکنی و دیگر نیستم
    می شود تا صبح،مدام سیگار کشید.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    کاش بلد بودم چطور بروم.چطور بایستم رو به روی اسانسور و وقتی صدای پایین رفتن ِ ناگهانی‌اش را می شنوم به مردن فکر نکنم. کاش بلد بودم موقع نشستن روی صندلی هواپیما با خودم نگفته باشم اگر چرخ هایش باز نشود چه؟
    کاش بلد بودم دستت را رو کنم. که دست هات را از بین چند میلیون نفر پیدا کرده باشم. برایم مهم نباشد که کنارت از ته کیفم کیت کت های له شده بیرون می آید. برایم مهم نباشد "داره بارون میباره اما چه فایده داره " خواندنِ مازیار فلاحی از تلفن همراهم و بغضی که باهاش میکنم حوصله ات را سر می برد یا نه. که اهنگ هایم لوس باشند. حرف هایم لوس باشند. پاپیچ شدن هایم لوس باشند. توی دلت چند بار بگویی باز هم شروع کرد. چند بار ساعتت را نگاه کنی.چند بار دست ببری توی موهات.
    دلم میخواهد دیگر از راننده تاکسی هایی که بوی عرق می دهند نترسم. از چپ کردن اتوبوس های بی آر تی توی شب وحشت نکنم. دلم می خواهد بلد بشوم چطور سفر ارامی داشته باشم. از نقطه شدن ِ چراغ های شهر توی تاریکی وقتی دور و دور تر می شوم گریه ام نگیرد. توی ایستگاه مثل بدبخت ها کیفم را به سـ*ـینه ام نچسبانم. بلیط ها توی دست های کوچک و بی قواره ام عرق نکنند. دست هایی که برای هیچکس مفت هم نارزیده. هیچ چیز خوبی ننوشته. امضایش بد است. روی صورت کسی نمی ماند.

    من یک ادم تنها هستم. جراتم نمیشود با استاد ها در بیفتم . شب های امتحان از استرس زیاد پروپرانولول مصرف می کنم. کف اتوبوس می نشینم و از دار دنیا فرمول هایی را بلدم که هیچکدام وقتی گریه می کنم برایم نسخه ی خوبی نمی شوند. من مدام گریه می کنم. تند و شدید. از انهایی که صبح های زود می بارد و کارمند ها و راننده ها بهش فحش می دهند. می گویند بد کوفتی ست. همه چیز را به گند می کشد.
    من یک ادم تنها هستم با پاهای کوتاه و کفش های ملی. هر روز یک مسیر تکراری را می روم و از گداهای روی پل های هوایی وحشت میکنم.
    من یک ادم تنها هستم که مدافع هیچ چیز نیست.به هیچ کمپینی تعلق ندارد. از رئیس جمهور منتخبش دفاع نمی کند. اگر بمیرد یک نفر کمتر حق انتخاب دارد. شماره اش توی کانتکت هایتان بایگانی می شود.چیزهایی که نوشته را دوباره می خوانید و می گویید حیف شد. دوست هام دلشان تنگ می شود. زیر پتوهاشان برایم گریه می کنند. یکی در می اید که این اخرها انگار می دانست میمیرد. غصه اش بود. آرام بود. زور می زد که بماند. هی می چسبید بهمان.
    من یک ادم تنها هستم که مادرم بالای سر سیصدنفر بچه ی دیگر بود. حواسش بود کتک نخورند. ریاضیاشان خوب شود. شاگردهایی با املاهای ضعیف تر با بچه درس خوان ها دوست شوند. برایمان یادداشت گذاشت " غذا را از توی یخچال بردارید و گرم کنید".
    من یک ادم تنها هستم که ریاضی چهارم دبستانش خوب است. املایش خوب است. ادامس دوست هایش به موهایش چسبیده است. توی بازی راهش نداده اند. کاپشنش قرمز است و با ان اندام کوچک کفش دوزک صداش می کنند.
    من یک ادم تنها هستم که پدرم سی سال برای ادم ها حساب باز کرد. وام های با سود کمتر نوشت. فرم پر کرد. به بیسواد ها گفت جای امضا انگشت بزنند. پدرم سی سال از ادم های درب و داغان و شاکی و خسته داد شنید. صبح ها مسواکش زودتر از همه مان خیس بود،
    وسط اخبار شبانگاهی خوابش میبرد.
    من یک ادم تنها از یک خانواده ی آرام هستم. من توی خانه ای زندگی می کنم که به ساعت اوج مصرف برق احترام می گذاشتند. صدای تلوزیونشان بلند نبود. مادرم همه اش می پرسید چرا با دوست هات نمی سازی؟! موبایل برای درس هایت بد است.

    من یک ادم تنها با پاهای کوتاه و کفش های ملی هستم.
    من یک ادم تنها هستم که وقتی حالم بد است انقدر زنگ می زنم که بهم می گویند " چیشدددده؟ چیییییشده؟!"
    و من با خودم تکرار میکنم چه قدر افتضاحم. که چه قدر کش دادن این جمله و بعد رها کردنش با علامت سوال ها توی صورتم جا انداخته. که در مواقع نامناسب سرم را انداختم پایین و امدم توی زندگیشان.
    من یک ادم تنها هستم که وقتی حمام هایم طولانی می شود می ترسند از خفگی مرده باشم.
    ادمی که می پرسد چطور باید رفت؟بعد با خودش فکر کرد چه هواپیماهایی که بدون باز شدن چرخ ها سالم نشستند. چه اسانسورهایی که تا ابد سقوط نکردند. چه اتوبوس هایی که چهار صبح به پایانه رسیدند.
    بعد با خودش فکر کرد ، با خودش فکر کرد، با خودش فکر کرد " اما چه فایده داره"و پاهای کوتاهش توی کفش های ملی گریه کردند.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    مشکل همین است. همین که وقتی عاشقم شبیه ادم های عاطل و باطل مدام حرف میزنم. توی کوچه های تاریک راحت گریه می کنم ، وبال گردن می شوم.
    مشکل همین است . همین که می خواهم به جای همه ی روزهایی که نبوده ای معجزه کنی. همین که تحمل ِ کاریش نمی شود کرد ها را ندارم.مدام نگرانم؛ باور نمی کنم این چاقو که توی دست هامان است،گردن اسماعیل را نمی زند.
    مشکل همین است. عشقم! مشکل همین است. همین که وقتی عاشقم برای توییت دختر دمشقی که می نویسد "امشب مقاله ام را ادامه بدهم یا میمیریم؟ " بیشتر از روزهای معمولی گریه میکنم. با راننده ها سر پانصد تومان چانه می زنم و لیچار می شنوم. دست بر نمی دارم . زندگی ات را کج و کوله می کنم. اصرار می کنم. زار می زنم. دست هام بوی لباس های خیس روی مبل می دهند. حرف هام زیر دست و پاهات گم میشوند. توی چشم هات از نمره ی عینکت ضعیف ترم.
    مشکل همین است . همین که وقتی ناراحتم لکنت می گیرم. توی جمع های رسمی می ترسم زبانم سوت بزند، تف بیندازم توی صورت ادمها،گندش را در بیاورم.
    مشکل همین است که قلبم از زیر ریزش می کند؛میگیرد. همین که می گویی اینطور نباش، خونم یخ می زند. همین که می گویی اینطور نباش خودم را توی اتاق میگذارم و می روم که فراموش شود.بلند می شوم و بدون تو می روم سینما؛ گند ِ روزبه بمانی گوش کردن و با صدای بلند " کجا باید برم "خواندن را در می آورم.
    بعدش با خودم فکر میکنم دیگر نمی توانم تا صبح خواب از سرت بپرنام. دیگر خانم نیستم، صدایم خوب نیست و از پشت تلفن می شنوی که اب دماغم را گرفته ام.
    من که می خواستم قیمت تشک های طبی رویال را از اینترنت برایت بفرستم و بگویی پس خواب و سیگار و بی پولی چه شد؟،حالا فقط شورش را در اورده بودم.غصه ام را روی پیشانی ام چسبانده بودم و دیگر سرمایه ام نبود.
    ما هنوز خانه نداشتیم. لباس شویی دست دوم نداشتیم. تو جوراب و تی شرت هایت را نمی انداختی روی زمین.
    دعوایمان که می شد کلید را نمی کوبیدم روی میز و نمیگفتم دیگر برنمیگردم، توی لیوان توالت مسواک هامان روی گردن هم لم نمی دادند.
    ما هنوز خانه ای با سقف کاذب نداشتیم. تشک رویال اصل نداشتیم، لوله ی خراب اشپزخانه حالمان را نمی گرفت ، حوله ام را روی شوفاژ نمی گذاشتم، کتاب هایمان مشترک نبود و من به انجای فیلم جدایی فکر میکردم که سیمین سی دی را برداشت و به نادر گفته بود شجریان را من می برم.
    مشکل همین است. همین که برای غر زدن و ناله کردن دهانم گشاد و باز است.مشکل همین است که دوستم داری و " برو پی کارت " گفتن سختت می شود. دستم را میگیری ، خواهش می کنی. نگاه میکنی.
    اما مشکل همین است،همین که وقتی عاشقم دستم کج است،حال خوبت را می دزدم. از پس هیچ چیز بر نمی آیم،خودم را می بازم،توی دلم جیغ می کشم، توی سرم ماشین میرانم و از گاردریل پرتش می کنم،همیشه دلم تنگ است. شبیه ادم هایی که می دانند مرگشان نزدیک است مهربانم، اشک می ریزم و دلم تنگ است. ولی توو باورت نمی شود دختری که دوستش داری هم یک روز میمیرد و با کلافگی می پرسی باز چه شده؟!. دست میبری توی موهام. التماس خدا را می کنی که بس است.
    ان وقت من سی دی شجریان را پخش میکنم و تصمیم میگیرم وقتی درِ خانه ات را به هم می کوبم،کلیدم را روی میز جا نگذاشته باشم.


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    گم شدن اتفاق عجیبیه.من بعد از تو توی یک وجب جا هم گم میشدم. توی اتاق نه متری‌.یا موقع پارک کردن ماشین توی پارکینگ.
    بعد ازتو تمام چیزی که از خودم می‌دونستم،منو تبدیل به یه شناسنامه‌ی المثنی کرده بود که نمیشد به صفحه‌ی آخرش اعتماد کرد.من گم شده بودم. میخواستم بهت زنگ بزنم و بگم گم شدم. رو به روی تئاتر شهر وقتی مردی که کت اسپرت مشکی پوشیده بود به دختری که کتونی سورمه ای داشت میگفت: " اینجا رو میبینی؟دختر پسرا میان اینجا واسه هم از تئاترا و فیلمایی حرف میزنن که اصلا ندیدن" و بعد دختره خنده‌ی ریز احمقانه ای کرد که یعنی "دوستت دارم،خیلِ خب" ، فهمیدم گم شدم.

    حقیقت اول: «وقتی ولیعصر هنوز زیرگذر نداشت، تو توی زندگیم نبودی.»

    این بی ربط ترین دلیلی بود که وسط گم شدن به ذهنم رسید.برای اینکه بهت زنگ نزنم از دکه ی روزنامه فروشی یه آب معدنی گرفتم و پوسته‌ی دورشو کندم. نوشته بود " دنا فرزندانِ خود را در آغـ*ـوش کشید" .

    «در آغـ*ـوش کشیدن. فرهنگ معین: میانِ دو دست فراهم آورده»

    با خودم تکرار کردم.تو همیشه با یه دست منو بغـ*ـل میکردی. اینو باید به اون مردی که کت سورمه ای پوشیده بود میگفتم.فیلم دیدن بدون همدیگه واسه ما شبیه خــ ـیانـت بود. چون ما دیوونه بودیم. حتی قبل از اینکه پوستر "عصبانی نیستم " رو بالای سینما ساندویچ بزنن. «حقیقت دوم»

    همه چی عوض شده. دیگه ادما بین ماشینا پرسه نمی زدن. کسی از امتداد برف پاکن ها چهره ی اشنایی رو نمیدید. پله برقی ها خستگی رفتن رو از ادما میگرفت. ادما روی پاهاشون تنها بودن،با دستاشون شلوارشونو بالا می کشیدن،چونه شونو میخاروندن،موبایلشونو چک میکردن. ادما بیشتر از هرچیزی حواسشون به فلش خروجی ها بود و من گم شده بودم.

    مسیرم رو روی نقشه انتخاب کردم. پژو پارس سفید. شماره پلاک. دو دقیقه ی بعد سوار شدم. میخواستم پیامک بزنم : من گم شدم.
    که راننده‌ی اسنپ گفت :
    "خانوم،میشه بدون هندزفری موزیک رو بذارید؟ ضبطم رو سه روز پیش دزدیدن.."

    صدای پایین کشیدن شیشه و موزیک پلی لیستم توی شلوغی هفت عصر گم شد. میدونی وقتی صداها گم میشن کجا میرن؟
    " به همه میخندی با همه دست میدی/ دستتو میگیرم دستمو پس میدی/ اما دوستت دارم... اما دوستت دارم.... "


    الهه سادات موسوی
     

    NEGIN_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/24
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    298
    امتیاز
    196
    سن
    27
    بارون زده بود و حواست بود که سه قطره روی اَبروی چپم مونده.بهم گفتی وقتی میخندی نیم کلاج یادم میره؛
    گفتم: بوکفسکی جایی نوشته عشق استخونای آدمو خرد میکنه و آدم؟ میخنده.
    خندیدی.
    ‌سرما و گرمای انگشتام بهم ریخته بود و استخونام گزگز میکرد. حتی فراموش کرده بودم که دست دارم.
    با خودم فکر کردم عشق بوی کفشای خیس،آدامس اوربیت و بخاری ماشین رو میده. عشق صدای راهنمایِ چپ و برف پاک کن روی شیشه ی تمیز رو میده.
    میدونستم اگه نباشی ،با دیدن چراغ ترمز هر ماشینی توی شب به تو فکر میکنم. یا وقتی کفشای گِلی و خیسم کف پوش رو کثیف میکنه و گودی انگشتام از زیر بارون موندن چروک شده؛ یادم می افته یه روزی عشق ،نوشتن جمله های داستان مستور بود .. اولِ کتاب ِ Easy Conversation :

    " وقتی حرف میزدی ،یکی نه به اون چیزی که میگفتی. که به صدات . به محض صدات گوش میکرد".

    فکر کردم اگه الان دریا بریزه توی خیابون چی. اگه یه شهاب سنگ درست بخوره سر چهار راه رو به رو. اگه هواپیمایی که تیک آف کرد سقوط کنه روی ساختمون بیست و هشت واحدی، اگه اون دختره که گریه میکرد از پل هوایی پونصد متر جلوتر خودشو پرت کنه زیر ماشین، اگه زمین از مدار خارج بشه و اونقدر سریع بچرخه که از سرگیجه تموم بشیم، اگه یه زلزله ی ده ریشتری بیاد و آسفالت ترک بخوره و بیفتیم پایین،
    اگه تو دستامو بگیری چی؟ ؟ ؟

    گفتی: " اسم آهنگش بارونی آبی معروفه. Blue rain coat. چه جالب. بارانیِ آبی. بارونم آبیه دیگه. مثل این می مونه که بگی لیموی لیمویی. آبی ِ آبی. من ِ منی. تویِ تویی. "
    بعد خندیدم.بلد خندیدم و ماشین خاموش شد.


    الهه سادات موسوی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    78
    بازدیدها
    1,980
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    175
    بالا