فنجون قهوهشو میذاره روی میز...
زُل میزنه تو چشمهام و ميگه:
غمگین بودنِ این روزهاتو اصلا دوست ندارم!
بهم ميريزم وقتی میبینم اینطوری مدام رفتی تو خودت...
بعد شمرده و آروم زیرِ گوشم زمزمه میکنه:
آدمی كه تورو بشناسه ميفهمه كه خوب نيستی!
زودتر برگرد به خودت...
گیج نگاش میکنم و میگم
من خوبم، مثلِ همیشه...
مشخص نیست؟
نگام ميكنه و میگه: چشمهات!!
پشت این چشمها معلومه دنیایی از غم پنهون شده
هیچی نمیگم...
هیچی ندارم که بگم...
پس شروع میکنم با فنجون خالیِ قهوهم بازی كردن...
شايد سكوت بهترين راهِ فرار برای توضيح ندادنِ حالِ این روزهام باشه،
شاید نگفتن تنها فریادی باشه که از درون آرومت میکنه...!
و من امروز...
در این هیاهو و شلوغی،
در این روز هایِ پُر تناقض،
و در این روز هایِ پُر از تباهی،
به خواب میروم!
خوابی عمیق...
که شاید بیدار شوم در جهانی دیگر،
جهانی که در آن سهمِ آدم ها
با قلبشان سنجیده شود، نه عقلشان...!
خوب میکنی حالم را...
خوب مثلِ نشستن زیرِ کرسیِ مادربزرگ ، بوییدنِ بهارنارنج و راه رفتن روی برف ؛
وابسته ات شده ام...
مثلِ وابستگیِ چای به قند ، ستاره به آسمان و ریشه به خاک ؛
بی اختیار دوستت دارم...
مثلِ مُسری بودنِ خمیازه ، هـ*ـوسِ بستنی در تابستان و چُرت زدن با صدای لالایی ؛
دلتنگت شده ام...
مثلِ دلتنگیِ روز به شب ، قله به کوهپایه و بهار به زمستان ؛
در قلبم میمانی...
مثل ماندگاریِ روشناییِ خورشید ، سیاهیِ شب و آرامشِ آغـ*ـوش ؛
تو را به طراوتِ برگ های سبزِ بهاری ،
به ملایمتِ وزش باد هایش ،
دوست دارم...!