دیگر تظاهر به "خوب بودن" کافیست،
من این روزها اصلا "خوب نیستم"
گوشهیِ دنجی میخواهم، که خودم را سخت در آغـ*ـوش بکشم تا همهام از سر و رویم مثلِ اشک بچکد کفِ اتاق...
این بار "اشک ریختن" حالم را خوب میکند و کمی روحم را سبک تر...
شاید کمی هم این حجمِ سنگین غم
از رویِ قلبم برداشته شود؛
اما میدانی چیست؟
مدت هاست حتی دانههایِ اشک هم با منِ بینوا قهر کرده اند انگار،
از چشم هایم پایین نمی آیند
و لجباز تر از همیشه گوشهیِ چشم هایم غرورشان را به رُخَم میکشند...
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم روزی گریستن برایم "محال ترین"
کارِ ممکن باشد...!
از روزی که رهایم کردی..
عادتَم شده هر چند لحظه
یکبار آرام بگویم "جانم"
نه اینکه دیوانه باشم ها، نه..
اما نگرانم که مبادا "دلتنگم شوی"،
صدایم بزنی،
و بی پاسخ بمانی..!
ای کاش برفی بودم نوکِ قلّه
اناری بودم روی شاخه درخت
ماهی ای بودم توی حوض
هیزمی بودم توی شومینه
تکه سنگی تهِ رودخانه
یا تک درختی در یک گندم زار،
"هر چیزی" جز انسان!
هر چیزی که غم،
هیچ وقت درونِ رگ هایش
تزریق نمی شد...!